یه سوالی مدتها ذهنم رو مشغول کرده. اینکه واقعاً چرا حالمون اینقدر بده. نتیجهٔ این خودکاوی و کنار هم گذاشتن دونستههای پیشین و خوندن یه سری مقالات شده این موارد:
تناقض انتخاب
موضوعی تحت عنوان «تناقض انتخاب» توی روانشناسی وجود داره که میگه وقتی تعداد گزینههای روی میز زیاد بشه از یه طرف احتمال اینکه شما مورد مدنظرتون رو پیدا کنید بیشتر میشه اما از طرف دیگه رضایت شما از انتخابتون کمتر میشه. دلیل این نارضایتی از انتخاب رو اینطوری توضیح میدند که هر کدوم از گزینهها مزایا و معایب خاص خودشون رو دارند. وقتی که شما یکی از اون گزینهها رو انتخاب میکنید، اگه به کوچکترین مشکلی که مربوط به اون انتخابه بربخورید اولین چیزی که به ذهنتون میآد مزایای گزینههای جایگزینه. یعنی بلافاصله خودتون رو سرزنش میکنید که اگه درست انتخاب کرده بودید این مشکل پیش نمیاومد؛ در حالی که هر کدوم از اون گزینهها معایب خودشون رو هم دارند. اما اگه تعداد گزینهها کمتر باشه دیگه شما خودتون رو مقصر نمیدونید و با خودتون میگید حق انتخاب کمی داشتم و از بین اونا این بهترین انتخابی بود که میتونستم انجام بدم.
حالا سوال اینه که این تناقض انتخاب چطوری حال ما رو خراب میکنه. بذارید از آدم معروفا شروع کنیم بعد میرسیم به خودمون. این روزا ورزشکارایی میبینیم که خواننده یا بازیگر یا سیاستمدار شدند. بازیگرایی میبینیم که خواننده یا کارگردان یا مجری یا مترجم شدند. نویسندگانی میبینیم که بازیگر یا کارگردان شدند. داستاننویسایی میبینیم که شاعر شدند. این ناخنک زدن از کجا میآد؟ چرا وقتی یکی تواناییش در یه رشته اثبات شده و فقط باید کیفیتش رو بهتر کنه همهاش دنبال سرک کشیدن توی شاخههای دیگه است؟ این بازیگوشی شاید از نظر خودش جالب به نظر بیاد ولی تهش از یه نارضایتی درونی نشئت میگیره. اینکه فکر میکنه اینی که هست براش کافی نیست و نتونسته عظمت و توانایی و شگفتیهای خودش رو به طور کامل به نمایش بذاره. در حالی که اگه همین تمرکزش رو روی تخصصش بذاره، بدون شک به موفقیتای بزرگتری میرسه.
ما هم دقیقاً همین مشکل رو داریم اما به شکل ترسناکتری. یعنی حتی قبل از اینکه توی یه حوزه خاص تخصص پیدا کنیم شروع میکنیم به ناخنکزدن. به لطف گسترش اطلاعات و اینترنت و کتابای موفقیت اونقدر چیزایی که میتونیم بشیم زیاد شده که توانایی انتخاب رو ازمون گرفته و باعث فلجمون شده. چون در بحث تناقض انتخاب میگند وقتی تعداد گزینهها از یه میزان خاصی بیشتر بشه فرد رو دچار فلج میکنه و اون فرد نمیتونه انتخاب کنه و مجبوره دائماً انتخاب کردن رو به تأخیر بندازه.
این مسئله حتی روابط عاشقانه ما رو هم دچار مشکل میکنه. به محض اینکه خطایی از طرف مقابلمون میبینیم به سرعت یاد مزایای گزینههای جایگزینی میافتیم که توی دانشگاه و سرکار و گروه تلگرام و وبلاگ و اینستا دیدیم. بدون اینکه لحظهای با خودمون فکر کنیم که به خاطر چه ویژگیهایی باهاش همراه شدیم و اینکه اون گزینههای جایگزین هم ویژگیهای گند خودشون رو دارند.
آره ولی...
ما در شرایط خاصی که تحت فشار روانی قرار میگیریم یه بازیای روانی رو شروع میکنیم. یکی از این بازیا که برای فرار از موقعیت بالا و به تأخیر انداختن انتخاب انجام میدیم بازی «آره ولی...» هستش. یعنی هر پیشنهادی به عنوان راهحل بهمون ارائه بشه بلافاصله در جوابش میگیم: «آره ولی...» و شروع میکنیم به شمردن نقاط منفی اون بسته پیشنهادی. خب مسلمه که هر انتخاب خوبیا و بدیای خودش رو داره اما با تأکید روی نقاط منفی گزینهها سعی میکنیم از انتخاب کردن طفره بریم. خب بالاخره که چی؟! این بازی روانی توی آدمای ریزبین و باهوشتر بیشتر هم به چشم میآد. خیلی هم خودشون رو نکتهسنج میدونند. اما اگه از یه نمای خیلی دور به قضیه نگاه کنند میبینند که هر انتخاب دیگهای هم نقاط منفی و مثبت خودش رو داره. هنر اینه که از بین گزینههای روی میز اونی که نکات منفیش اهمیت کمتری برامون داره و قابل تحملتره و نقاط مثبتش برامون مهمتره انتخاب کنیم؛ نه که از انتخاب کردن فرار کنیم.
هزینه فرصت
محاسبه سود توو یه فعالیت با کمکردن هزینهها از درآمدها به دست میآد. در اقتصاد بحثی تحت عنوان «هزینه فرصت ازدسترفته» وجود داره؛ به این معنا که وقتی شما چندتا گزینه برای انتخاب دارید و یکیش رو انتخاب میکنید، از بین گزینههای باقیمونده سود بهترین گزینه جایگزین هم جزو هزینههای فعلیتون در نظر گرفته میشه. فکر کنم یه کم پیچیده شد. بذارید یه مثال بزنم. فرض کنید بنده ۴۸ ساعت وقت آزاد دارم. به چند صورت میتونم این ۴۸ ساعت رو صرف کنم:
۱- یه مقاله ترجمه کنم که ۵۰ هزار تومن درآمد در پی داره.
۲- یه داستان برای یه مجله بنویسم که ۵ هزارتومن درآمد در پی داره.
۳- یه سفر شمال برم و ۱۵۰ هزارتومن هم هزینه کنم.
به فرض که من گزینه سوم رو انتخاب کنم. هزینه این سفر برای من ۱۵۰ هزارتومن نیست بلکه ۲۰۰ هزارتومنه. چرا؟ چون وقتی گزینه ۳ رو انتخاب کنم دو گزینه ۱و۲ به عنوان جایگزین باقی میمونه که از بینشون بهترین گزینه ممکن همون گزینه اوله که ۵۰ هزار تومن درآمد در پی داره و به عنوان هزینههای گزینه سوم در نظر گرفته میشه. پس گزینه سوم علاوهبر ۱۵۰ هزارتومن هزینه مستقیم سفر ۵۰ هزارتومن هم هزینه فرصت از دست رفته داره که به خاطر کنار گذاشتن گزینه اول متحملش شدم. پس جمعاً میشه ۲۰۰ هزارتومن هزینه. امیدوارم که مفهومش رو رسونده باشم.
خب حالا فرض کنید بنده میخوام زمینه کاریم رو تعیین کنم. توی شرایط فعلی به ظاهر بینهایت گزینه ممکن جلوی پامه. از پزشکی و مهندسی و تدریس گرفته تا فوتبال و نویسندگی و خوانندگی و بازیگری و... مثلاً بنده میخوام نویسندگی رو انتخاب بکنم. حالا به محض این انتخاب به صورت ناخودآگاه مغزم شروع میکنه به محاسبه هزینه فرصت گزینههای جایگزین: «فلان دندانپزشک روزانه ۳۰ میلیونتومن درآمد داره. فلان مهندس واسه هر امضای تأیید ۱۵۰ هزارتومن پول میگیره. حالا درآمد میلیونی حاصل از هر پروژه بماند. فلان بازیکن فوتبال برای یه فصل ۳ میلیارد تومن پول گرفته. فلان خواننده برای هر کنسرتش ۱۵۰ میلیون درآمد داشته. فلان بازیگر برای یک صحنه از یه فیلم ۹۰ میلیون پول گرفته. فلان بازیگر مجری فلان برنامه برای هر برنامه ۲۰ میلیون پول گرفته» و همینطور این گزینههای جایگزین توی مغزم رژه میره و باعث میشه از همون اول راه فکر کنم سود حاصل از راهی که قراره برم تقریباً منفی بینهایته... هر کدوم از گزینههای دیگه رو هم انتخاب کنم باز هم این شرایط تغییر چندانی نمیکنه و این نارضایتی همچنان ادامه پیدا میکنه.
خودمحوری
هرکدوم از کتابای موفقیت رو که ورق بزنید یا سخنرانیای انگیزشی رو ببینید تقریباً میشه گفت ترجیعبند همهشون اینه: «تو به هرچی که بخوای میتونی برسی» یا «تو استحقاق رسیدن به اونچه که میخوای رو داری». این حرف شاید برای آدمای موفق خیلی خوشایند باشه چرا که عامل موفقیت اونا رو فقط و فقط خودشون میدونه نه شانس یا هزاران عامل دیگه؛ ولی برای ماهایی که هنوز به موفقیت نرسیدیم یه پیام بهشدت مخرب داره: «اگه به هیچ موفقیتی نرسیدی تنها مقصرش خودتی نه هیچ عامل دیگهای». شاید فکر کنید که این حرف خیلی منطقی به نظر میرسه ولی اینطوری نیست. زندگینامه هر کدوم از آدمای ثروتمند یا معروف رو که بررسی میکنید میبیند توی یه لحظههایی واقعاً شانس آوردند. مسلماً تلاششون هم یکی از عوامل موفقیتشون بوده ولی تنها عامل نبوده.
جامعه مدرن معتقده که انسان رو از مذهبی نجات داده که عامل خمودگیشه. اگزیستانسیالیسم معتقده که انسان رو از بند قضا و قدر نجات داده و مسئولیت همه چیز رو انداخته به گردن خود انسان. ولی به نظرتون ما توانایی تحمل چنین بار سنگینی رو داریم؟ اینکه فکر کنیم هر بلایی سرمون اومده مقصرش خودمون بودیم به معنای واقعی کلمه بیرحمانه است. مثلاً اون بچهای که پدرش رو توی کودکی از دست داده و مجبور شده از ۱۲ سالگیش مسئولیت خانوادهاش رو برعهده بگیره خودش مقصر بوده؟!
این درحالیه که یه فرد مذهبی بخشی از اتفاقات زندگیش رو به مشیت الهی نسبت میده و از اونجایی که خداوند رو همیشه خیرخواه خودش میدونه پس باور داره که اگه درحال حاضر این اتفاق خوشایندش نیست ولی قطعاً به صلاحشه. به زبون خودمونیتر قسمتی از تقصیرها رو هم به گردن خدا میاندازه.
تا قبل از اینستا فکر میکردیم آدمای معروف زندگی خاصی دارند. همش در حال فکر کردن به کار بعدی و تمرین هستند. اما با اومدن اینستا کسایی رو میبینیم که عین خودمون هستند. همینقدر معمولی، همینقدر حسود، همینقدر خالهزنک، همینقدر شعارزده و حتی توی بعضی از مسائل خودمون رو به وضوح سرتر از اونها میبینیم. یواش یواش خیلیامون دچار این توهم میشیم که خب اگه من یه هنرمند نشدم تقصیر خودم بوده. ولی واقعیت اینه که شانس یه فاکتور اصلی توی زندگی ماهاست؛ البته هیچ حسابی هم نمیتونیم روش باز کنیم ولی حداقلش اینه که خیلی هم فکر نکنیم دیگران با کارای عجیب و غریب به جایی رسیدند و ما عرضهاش رو نداشتیم.
اصل عدم قطعیت
این قانون فیزیکی میگه که اگه ما بخوایم سرعت فوتون (ذره نور) رو به دقت اندازه بگیریم باید از دقت مکانش صرفنظر بکنیم و برعکس. یا اگه میخوایم انرژی فوتون رو به دقت اندازه بگیریم باید از زمانش صرفنظر بکنیم. خلاصه هر چقدر دقتمون توی یه فاکتور بیشتر بشه به اجبار توی فاکتور دیگه به همون تناسب دقت پایین میآد.
حالا این وضعیت رو ما توی زندگی هم داریم. ما نمیتونیم توی همه زمینههای زندگی موفق باشیم. هم توی زندگی خصوصیمون رابطه فوقالعادهای داشته باشیم و هم توی شغلمون آدم کاملا موفقی باشیم. یا هم توی وبلاگنویسی آدم موفقی باشیم و هم توی تحصیلمون. به هر مقدار که توی یکی از این زمینهها متمرکز بشیم، دقتمون رو توی زمینههای دیگه از دست میدیم. مگر اینکه بخوایم توی همهشون در حد متوسط باشیم. خلاصه باید تکلیفمون رو با خودمون مشخص کنیم. نمیشه هم خدا رو بخوایم و هم خرما رو.
قانون ۱۰٫۰۰۰ ساعت
۳.۲ساعت × ۶روز × ۵۲هفته × ۱۰سال = ۱۰٫۰۰۰ساعت
این قانون میگه که برای پیشرفت انقلابی توی یه زمینه نیاز به ۱۰هزار ساعت کار و تمرین در اون رشته دارید که تقریبا معادل ۱۰سال فعالیت توی اون زمینه است. یعنی برای اینکه توی یه موضوع حرفی برای گفتن داشته باشید به ۸ تا ۱۰ سال زمان نیاز دارید. پس از همون اولش منتظر انقلاب و پیشرفت و تغییر بنیادی نباشید و کمی صبوری پیشه کنید و از سرمایهگذاریتون ناامید نشید.
حالا جالب اینجاست که میگن آدمای موفق معمولا بعد از گذشت یه دهه اولین طرح انقلابیشون رو ارائه میدند اما این طرح علیرغم انقلابی بودنش معمولاً از دقت و درستی چندانی برخوردار نیست و بعدها گندش درمیآد :)) درحالی که بعد از گذشته دهه دوم (۲۰ سال تلاش) معمولا دومین کار بزرگشون رو ارائه میدند که چندان انقلابی نیست اما از صحت و درستی و کارآمدی بیشتری برخورداره. پس باز هم تأکید میکنه که صبورتر باشیم.
جمعبندی
اول سعی کنیم تعداد گزینههامون رو کم کنیم تا توی انتخاب دچار مشکل نشیم. واقعبین باشیم و محدودیتهای خودمون رو بپذیریم. اینطوری تعداد گزینهها هم محدود میشه و انتخابش هم آسونتره. از طرف دیگه جلوی هر انتخاب هم یه ولی و اما نیاریم. نکات مثبت و منفیش رو باید باهم بپذیریم. این حقیقت رو هم در نظر بگیریم که نمیشه همه چیزای دلخواهمون رو در کنار هم داشته باشیم. باید یکیش رو انتخاب کنیم و قید باقیش رو بزنیم. عمر ما کفاف رسیدن به همهشون رو نمیده. اگه یکی رو انتخاب کردیم شروع کنیم به تلاش در همون زمینه و هی به اینور و اونور سرک نکشیم و بدونیم که به حکم قرآن و قانون کیهانی و هر کوفت و زهرمار دیگهای که بهش باور داریم این تلاش بدون نتیجه نمیمونه. فقط نیازمند صبر و حوصله و امید/توکل هستش.
نظرات
ارسال یک نظر