رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب خطای شناختی

برزخ آگاهی و اراده

هگل معتقده هر شخصي برای رسیدن به خود‌آگاهی ناگزیر به ارتباط داشتنه و خودش رو به واسطه دیگران و چیزها می‌شناسه. پس خودآگاهی تنها در روابط شکل می‌گیره. یا به عبارت دیگه می‌شه گفت خودآگاهی یه امر «بین‌موضوعی» هست نه «درون‌موضوعی». فکر کردن به خود فقط زمانی ممکنه که به خودمون به عنوان یه دیگری نگاه کنیم. پس قبل از فکر کردن به خودمون، اول باید معنای «دیگری» بودن رو درک کنیم. پس باید لااقل با یه فرد به عنوان «دیگری» مواجه بشیم تا درکي از دیگربودگی داشته باشیم. بنابراین اگه یه فردِ مثالی رو از بدو تولد در جایي نگه داریم که با هیچ‌کس در ارتباط نباشه، این فرد به باور هگل هرگز نمی‌تونه خودآگاه بشه و هرگز خودش رو به عنوان یه «شخصیت» ادراک نمی‌کنه و درنتیجه نمی‌تونه از یه ناظر صرف فراتر بره؛ چون فرد بدون شخصیت، نمی‌تونه چیزي رو اراده کنه. چرا که اصلاً با مفهومي زیر عنوان «اراده کردن» آشنا نیست.  آن خودآگاهی‌اي که موضوع، محتوا و هدفِ خود را می‌پالاید و آن‌ها را به حد [یک] کلیت برمی‌کشد، این کار را هم‌چون تفکري که خود را در اراده اظهار می‌کند، به انجام می‌رساند. این نقطه‌اي است که در آن، روشن می‌شود

خطای سنجاق کردن

یکی از خطاهای ذهنی ما اینه که خودمون رو به یه سری موضوعات بیرونی سنجاق می‌کنیم و وقتی کسی درباره اون موضوعات نظر منفی می‌ده، ما اون نظر منفی رو به خودمون می‌گیریم. مثلاً ممکنه من از یه فیلم یا آهنگ یا نقاشی یا کتاب یا یه تیم خوش‌م بیاد. بعد یکی بیاد این آثار و پدیده‌ها رو نقد یا حتا هجو کنه. فرضاً بگه این فیلم مزخرفه یا اون کتاب چرنده یا فلان تیم اصلاً بازی بلد نیست. در این‌جا گاهی ما خودمون رو در موضع دفاع می‌بینیم و احساس می‌کنیم به هویت‌مون توهین شده؛ بنابراین بر خودمون واجب می‌دونیم که از علاقه‌مون دفاع کنیم؛ چون از نظر ما مزخرف بودن یا چرند بودن اون اثر یا بی‌عرضه بودن اون تیم می‌تونه به معنی مزخرف و چرند و بی‌عرضه بودن خودمون و یا نازل بودن سلیقه‌مون تفسیر بشه. در حالی که اصلاً این‌طوری نیست و اون موضوع بیرونی هرگز نمی‌تونه کلیت ما و درون‌مون رو تعریف و بازنمایی کنه. وقتی ما برخوردهای متعصبانه‌ای برای دفاع از علایق‌مون بروز می‌دیم، می‌تونه نشون‌دهنده این باشه که ما غیر از این علایق و موضوعات کوچیک و کم‌ اهمیت چیز دیگه‌ای در درون‌مون برای عرضه کردن و بروز دادن خودمون نداریم.  می‌د

سوگیری زبان مادری

گاهی از بعضی از دوستان و افراد مجازی می‌شنوم که زبون ما خیلی زبون روشنی نیست. در حالی که مثلا فلان موضوع یا متن یا کتاب توی فلان زبون خیلی روشن و شیوا بیان شده. و اون نوشته تنها وقتی درست فهمیده می‌شه که توی همون زبون خونده بشه.  به نظر من شاید توی موارد خیلی استثنایی این حرف درست باشه، اون هم تنها وقتی که اون نوشته پر از کلمه‌بازی‌های مختص اون زبون باشه، اما در اغلب موارد مشکل از زبون ما نیست. راستش خود بنده هم یه زمانی همین‌طوری فکر می‌کردم و واقعا هم انگار همین‌طوری بود که وقتی متن انگلیسی رو می‌خوندم برام روشن‌تر و واضح‌تر بود تا ترجمه اون متن رو. اما بعد سال‌ها وقتی به این فرایند دقیق شدم دیدم دلیلش نه در خود زبونا بلکه در نوع مواجهه ما با اون زبوناست که وضوح و کدور اونا رو تعیین می‌کنه.  مثلا متوجه شدم وقتی من یه متن تخصصی انگلیسی می‌خونم، پیش‌فرضم اینه که معنای کلمات رو نمی‌دونم. پس وقتی با کلمه ناآشنایی مواجه می‌شم سریع به لغتنامه مراجعه می‌کنم. در عین حال این عدم تسلط بر زبون دوم باعث می‌شه ما وقت بیش‌تری صرف لاس‌زدن با متن کنیم و همین توجه بیشتر به متن، درک اون رو هم برای ما

ادراک مرگ

یکی از توهمات شایعی که ماها باهاش درگیر هستیم اینه که فکر می‌کنیم با شناخت یه چیزی به شناخت متضاد اون هم می‌رسیم. اما توی این فرایند مخالف‌سازی دچار خطاهای خیلی بزرگی می‌شیم. برای مثال ما رنگ رو می‌شناسیم، اما آیا بی‌رنگی رو هم می‌شناسیم؟ خیلیا اولین تصورشون از بی‌رنگی سفید بودنه، یه عده هم که با کدنویسی سر و کار دارند شاید بی‌رنگی رو برابر با سیاه (کد صفر) بدونند. ولی آیا همین سفید و سیاه رنگ نیستند؟ یا یه مثال متداول‌تر تصور غلط افراد بینا از ذهنیت افراد نابیناست. افراد بینا فکر می‌کنند کسایی که نابینا هستند همه چیز رو سیاه می‌بینند. اما توجه نمی‌کنند که سیاه «دیدن» باز یه نوع دیدنه، در حالی که این افراد فاقد هرگونه داده بینایی هستند. به عبارت دیگه افراد نابینا کلا هیچ‌چیزی «نمی‌بینند» نه اینکه سیاهی «می‌بینند». حالا بیاید مثال‌ها رو کمی سخت‌تر بکنیم. مثلا اگه به شما بگم بر اساس تصورتون از مکان، حالت بی‌مکانی رو درنظر بگیرید چه چیزی توی ذهن‌تون ترسیم می‌شه؟ در اغلب موارد آدما یه مکان خالی رو در نظر می‌گیرند. یعنی باز هم اول یه مکانی رو در نظر می‌گیرند و بعد خالیش می‌کنند. در حالی که

وحدت‌بخشی به پدیده‌های متکثر

فکر کنید لوبیا و سبزی و گوشت و پیاز و آب و روغن رو می‌ریزیم توی یه قابلمه و می‌ذاریم روی گاز. الان توی ذهن‌تون چه اسمی روشن شد؟ قرمه‌سبزی؟ حالا یه‌هو کمی رشته و نخود هم می‌ریزیم توش. حالا چه اسمی روشن شد؟ آش رشته؟ ولی یه چیزی توی ذهن‌تون داره از این ترکیب پس زده می‌شه. دارید به این فکر می‌کنید که آش رشته گوشت نباید داشته باشه. پس این آش رشته است به‌علاوه گوشت؟ (فعلا به نوع سبزیا کاری نداریم و خود لفظ سبزی مدنظرمونه) حالا دوتا تخم‌مرغ و چند تیکه گوشت سیرابی و سیب‌زمینی و کرفس هم بهش اضافه می‌کنیم. حالا چه اسمی توی ذهن‌تون روشن شد؟ هیچی؟ انگار تعداد چیزایی که ذهن‌تون سعی داره پسش بزنه از یه دونه گوشت فراتر رفته. اگه به شما بگم که ما از اول هم همین ترکیب آخری رو می‌خواستیم بسازیم چی؟ چرا در طی این فرایند این دوتا اسم به ذهن‌تون اومد؟  داده‌هایی که ذهن ما از جهان خارجی می‌گیره به شدت متکثر و گسسته است. مثلا سیب‌زمینی سرخ‌کرده رو در نظر بگیرید. از یه طرف شما یه سری اشکال مستطیلی دراز و نازک و زردرنگ می‌بینید، از یه طرف یه بویی به مشام‌تون می‌رسه، از طرف دیگه صدای جلز و ولز به گوش‌تون می‌خور

علیت در افق دید ما

ما وقتی به‌کرات مشاهده می‌کنیم که دوتا اتفاق هم‌زمان رخ می‌دند، بین اونا رابطه علت و معلولی برقرار می‌کنیم و براساس تقدم و تاخرشون اولی رو علت و دومی رو معلول در نظر می‌گیریم. هیوم معتقده این الگوسازی و برداشت ذهنی از یه پیش‌فرض ذهنی غلط نشئت می‌گیره و اون هم اینه که اون‌چه در گذشته رخ داده، حتما در آینده هم عینا اتفاق می‌افته. پس اگه در گذشته ابتدا اتفاق «آ» رخ داده و بعدش اتفاق «ب»، این توالی حتما در آینده هم واقع می‌شه. اما هیوم این پیش‌فرض رو بی‌بنیاد می‌دونه و معتقده که این ارتباط علت و معلولیِ به‌ظاهر تخطی‌ناپذیر یه توهم ذهنیه که الزاما همیشه در جهان طبیعی برقرار نیست. یعنی همیشه بعد از اتفاق «آ» الزاما اتفاق «ب» رخ نمی‌ده. حتی اگه قبلا هزاربار این اتفاق افتاده باشه. اما در کنار این نقد تند هیوم، یه موضوع دیگه هم درباره این رابطه علّی هست که ذهنم رو درگیر کرده. اینکه بین دو عنصر علت و معلول همیشه یه شرط مجاورت هم در پس‌زمینه ذهن‌مون وجود داره. اینکه ما همیشه علت وقایع رو در مجاورت اونا جست‌وجو می‌کنیم و محدوده مورد بررسی‌مون هم محدود به افقِ دیدِ ناچیزمونه. پس وقتی در اون محدودهٔ

ذهن زنون‌زده

زنون چهارتا تناقض داره که تا مدت‌ها ذهن فیلسوفان بعد از خودش رو مشغول کرده بود.  تناقضایی که در همون لحظه شنیدن مسخره بودن‌شون برای ما آشکاره، اما اثبات مسخره بودن‌شون در حوزه تفکر، حداقل در اون زمان، کار چندان ساده‌ای نبوده. من با دوتا از اون تناقضا کار دارم.  تناقض مکان : زنون می‌گه اگه ما قرار باشه مثلا از انقلاب به ولیعصر بریم، برای پیمودن این مسیر، اول باید بتونیم نصف این مسیر رو طی کنیم. و برای پیمودن نصف مسیر هم مجبوریم نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و برای پیمودن نصفِ نصفِ مسیر باز هم مجبوریم نصفِ نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و همین‌طور الخ. این مسیر رو تا بی‌نهایت می‌تونیم نصف کنیم که در انتها به بینهایت نقطه می‌رسیم. یعنی برای حرکت از انقلاب تا ولیعصر ما ناچاریم از تعداد نقاط نامحدودی بگذریم و عبور از نقاط نامحدود، در یه زمان محدود از نظر منطقی غیرممکنه. پس از نظر منطقی ما هرگز نمی‌تونیم از انقلاب به ولیعصر برسیم. و حتی تلخ‌تر اینکه ما اصلا نمی‌تونیم با این منطق حتی قدم از قدم برداریم؛ چون توی ریاضی می‌گند بین هر دو نقطه بی‌نهایت نقطه دیگه وجود داره! من قصد ندارم این تناقض رو حل کنم

جعبه پونز زندگی

کارل دانکر روی یه میزی که در کنار دیوار قرارگرفته، یه شمع، یه جعبه پونز و یه بسته کبریت می‌ذاره و از شرکت‌کنندگان در آزمایش می‌خواد که با این وسایل روی میز شمع رو طوری به دیوار بچسبونند که بعد از روشن کردن پارافینش روی میز نریزه. آزمودنیا راه‌های مختلفی رو امتحان می‌کردند. از داغ کردن کنار شمع با کبریت و سعی در چسبوندنش به دیوار گرفته تا تلاش برای متصل کردن شمع با پونز به دیوار. اما بعد از گذشت یه مدت نسبتا طولانی روش درست رو پیدا می‌کردند. و اون روش چی بود؟ اینکه پونزا رو خالی کنند روی میز و جعبه اون رو با چندتا پونز به دیوار وصل کنند و شمع رو روی اون قرار بدند و بعد روشن کنند. شاید الان از دست خودتون شاکی بشید که چرا چنین چیز ساده‌ای به ذهن شما نرسید. خب بیاید همین مسئله رو طور دیگه‌ای مطرح کنیم. این‌بار روی میز یه شمع داریم، چندتا پونز، یه بسته کبریت و یه جعبه خالی. خب حالا به نظرتون رسیدن به جواب راحت‌تر نشد؟ دانکر که می‌گه شد. اون می‌گه توی حالت دوم شرکت‌کنندگان خیلی سریع‌تر از دفع قبل به راه‌حل می‌رسند. چرا؟  هایدگر معتقده که ما برای فهم اشیا، پدیده‌ها و رویدادها ناگزیر به مرتبط

چرا حال‌مون خوش نیست؟

یه سوالی مدت‌ها ذهنم رو مشغول کرده. اینکه واقعاً چرا حالمون این‌قدر بده. نتیجهٔ این خودکاوی و کنار هم گذاشتن دونسته‌های پیشین و خوندن یه سری مقالات شده این موارد: تناقض انتخاب   موضوعی تحت عنوان «تناقض انتخاب» توی روان‌شناسی وجود داره که می‌گه وقتی تعداد گزینه‌های روی میز زیاد بشه از یه طرف احتمال اینکه شما مورد مدنظرتون رو پیدا کنید بیشتر می‌شه اما از طرف دیگه رضایت شما از انتخاب‌تون کم‌تر می‌شه. دلیل این نارضایتی از انتخاب رو این‌طوری توضیح می‌دند که هر کدوم از گزینه‌ها مزایا و معایب خاص خودشون رو دارند. وقتی که شما یکی از اون گزینه‌ها رو انتخاب می‌کنید، اگه به کوچک‌ترین مشکلی که مربوط به اون انتخابه بربخورید اولین چیزی که به ذهن‌تون می‌آد مزایای گزینه‌های جایگزینه. یعنی بلافاصله خودتون رو سرزنش می‌کنید که اگه درست انتخاب کرده ‌بودید این مشکل پیش نمی‌اومد؛ در حالی که هر کدوم از اون گزینه‌ها معایب خودشون رو هم دارند. اما اگه تعداد گزینه‌ها کم‌تر باشه دیگه شما خودتون رو مقصر نمی‌دونید و با خودتون می‌گید حق انتخاب کمی داشتم و از بین اونا این بهترین انتخابی بود که می‌تونستم انجام بدم.  ح