رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۲۰

رمانتیک شیعی، پراتیک سنی

 امروز داشتم به مرثیه‌هایی که همه‌جا توی بلندگوها پخش می‌شد و از پهلوی شکسته و در و دیوار می‌نالیدند، فکر می‌کردم. به نظرم اومد که فرهنگ شیعی با نوعی رومانتیک (عاطفه‌گرایی) عجینه. از رمانتیک سر در چاه کردن و درد و دل کردن، تا رمانتیک ۲۵ سال سکوت برای خلافت، تا رمانتیک پهلوی شکسته و بچه سقط‌شده، تا رمانتیک حق خوری فدک، تا رمانتیک مناجات‌های امام بیمار، تا رمانتیک حصر خانگی، تا رمانتیک تبعید در غربت، تا رمانتیک غیبت و انتظار. اگه یه پراتیک (عمل‌گرایی) توی فرهنگ شیعه باشه اون هم عاشوراست. اما چیزی که خود شیعه توی ۶۰ روز عزاداری بهش می‌پردازه دقیقا جنبه‌های رمانتیک این پراتیک عظیمه. از رمانتیک حج نیمه‌کاره، تا رمانتیک لبای تشنه و آب نخوردن، تا رمانتیک دست بریده، تا رمانتیک مشک سوراخ، تا رمانتیک طفل قنداقی، تا رمانتیک قتلگاه و مطالبه یاری، تا رمانتیک اسب بی‌سوار، تا رمانتیک زن اسیر، تا رمانتیک گوشواره دختر بچه تا... کلا اونچه که در این ماجرا بزرگ‌نمایی می‌شه اونیه که رمانتیک‌تر و گریه‌دارتره، نه اونی که به عمل و حرکت بیشتری فرابخونه.  عکس این قضیه رو من توی فرهنگ اهل سنت می‌بینم. تندترین و

«می‌اندیشم، پس هستم»

دکارت توی قرن ۱۷ یه نوع ذهن‌گرایی رو تبیین و ترویج کرد که بر اساس اون همه چیز تنها و تنها توی ذهن ما اتفاق می‌افتاد و هیچ چیزی به اسم جهان واقعیات بیرون از ذهن ما وجود نداشت و اگر هم بود امکان اثباتش برای مایی که تنها درک‌مون ازش پنج‌تا گیرنده محدود حسی‌مونه، غیرممکن بود. به عبارت دیگه ما نمی‌تونستیم ثابت کنیم چیزی که از جهان می‌بینیم یه توهم ساخته ذهن خودمون نیست، چون همون اثبات هم ممکن بود یه توهم باشه. این‌طوری دیگه همهٔ باورا و اعتقادات و حتی مفهوم هستی زیر سوال می‌رفت. خود دکارت دید نمی‌شه با این همه پا در هوایی کنار اومد. پس خودش دنبال یه جای پای محکم توی همین جهان توهمی خودش گشت و بالاخره هم، به خیال خودش، به اون نقطه اتکا رسید. اون نقطه اتکا چیزی نبود جز گزاره معروف « می‌اندیشم، پس هستم ». یعنی همین که من می‌تونم فکر کنم که همه چیز توهمه این یه نقطه اتکا قویه برای اثبات بودن من، حالا با هر کیفیتی. انقدر این فلسفه اندیشمندان اون عصر رو مجذوب خودش کرد که مثل وحی منزل مدام تکرارش می‌کردند و حتی فلسفه رو به دو عصر قبل و بعد دکارت (فلسفه مدرن) تقسیم کردند. قرن‌ها بعد، پس از فروکش کر

فرار از سکوت

توی اون نظریه ماغ یکی از محرک‌های خیلی فعالِ غریزه فرار از سکوته. مثل وقتایی که توی تاریکی و سکوت قدم می‌زنیم و یهو یه ترسی از آرامش قبل توفان بهمون دست می‌ده و گاهی کاملا به طور ناخودآگاه می‌زنیم زیر آواز یا با خودمون حرف می‌زنیم. شاید این یه واکنش تکاملیه؛ واسه وقتی که شبا رو بی‌پناه توی جنگلا سپری می‌کردیم و برای دور کردن حیوونای وحشی که ممکن بود پشت هر بوته و تنه و سنگی پنهون شده باشند، سروصدا ایجاد می‌کردیم. حالا دیگه اون خطرات از بین رفته، ولی واکنش تکاملی ما هنوز سر جاشه.  الان شاید خبری از حیوون وحشی در جهان بیرونی نباشه، اما تا دلتون بخواد حیوون وحشی درونی توی کمین روان ماست؛ از سگ سیاه افسردگی گرفته تا جوجه اردک زشت درون و کلی جک و جونور دیگه. فقط منتظر چند دقیقه سکوت ذهن ما هستند تا از هر طرف بهش هجوم بیارند. به همین خاطر دیگه نه فقط توی فضاهای باز و شلوغ و پرخطر که در اندرونی‌‌ترین و ایمن‌ترین فضاها هم باید این غریزه فرار از سکوت‌مون رو فعال نگه‌داریم تا این جونورای درونی تیکه پاره‌مون نکنند. گوشی همراه و شبکه‌های اجتماعی اسکرول‌شونده یکی از دم‌دستی‌ترین ابزارا برای فراره.

صحت یا حقیقت؟

«صحت» یه امر جزنگرانه است، در حالی که «حقیقت» یه امر کلّیه‌. وقتی از صحت صحبت می‌شه، از بخشی از یه موضوع صحبت می‌شه، از درستی یه رویداد محدود‌، در بخشی محدود، در زمانی محدود صحبت می‌شه که نباید به جای حقیقت گرفته بشه. حقیقت مربوط به کلیت اون موضوع در تمام ابعادش و در تمام زمان‌هاست. پس اگه بخشی از موضوعی صحیح بود، نباید ما رو دچار این توهم کنه که اون گزاره رو تحت عنوان حقیقت به کل اون موضوع تعمیم بدیم. حقیقت به این راحتی‌ها خودش رو در تیررس و دیدرس کسی قرار نمی‌ده. حقیقت به دیدی فراخودی و فرامکانی و فرازمانی و حتی گاهی فرازبانی نیاز داره. اما هنوز هم اینا فقط شروط لازم برای لمس حقیقت‌اند نه شروط کافی. ما تنها می‌تونیم با آمادگی منتظر باشیم تا حقیقت اگه میلش کشید خودش رو کمی بهمون نشون بده. به قول شوپنهاور حقیقت فاحشه‌ای نیست که دست به گردن هر بی سر و پایی بندازه؛ بلکه اون زیباروی پرده‌نشینیه که حتی اگر کسی همه چیزش رو برای اون حقیقت فدا کنه باز هم نمی‌تونه از به دست آوردنش مطمئن باشه. نکته دیگه‌ای که دارم روش فکر می‌کنم و هنوز ازش مطمئن نیستم اینه که زبان بنیادی تفکیک‌گرا داره. تمایلش

فعل هستیدن

دو فعل «هست» و «است» توی فارسی به مرور زمان دچار کج‌فهمی و سوءبرداشت شدند و به دو فعل خیلی معمولی و دم دستی تبدیل شدند یا حتی به جرئت می‌شه گفت از فعلیت افتادند. (از اینجا به بعد هر دو فعل رو فارغ از تفاوت دستوری‌شون یکی می‌‌گیرم.) مثلا به جمله "هوا سرد است" یا "علی شاد است" یا "مداد روی میز است" توجه کنید. این «است» چه معنایی رو منتقل می‌کنه؟ آیا یه حالت ساکن و منجمد و بدون‌تغییر رو القا نمی‌کنه؟ انگار که در این سردی یا شادی یا روی میز بودن هیچ حرکت و جریانی وجود نداره. در حالی که این‌جوری نیست و اینا در حال حرکت‌اند و این حرکت باید در این افعال هم نمودار باشه. اصلا انگار برخلاف لفظی که به اینا داده می‌شه ما شاهد انجام گرفتن هیچ «فعلی» در این‌ افعال نیستیم. در حالی که این هستن/استن باید مثل رفتن و اومدن و گفتن اشاره به انجام فعلی داشته باشه. و اون فعل چیزی نیست جز هستی داشتن و به هستی خود با حالتی خاص ادامه دادن (هستیدن).  حالا بیاید به حرف سیاوش جمادی گوش بدیم و این سردی و شادی و روی میز بودن رو به جای صفتی برای فاعل، به صورت قیدی برای فعل «است» در نظر ب

زندگی در جهان اسم‌ها

ما در حال حاضر فقط چیزایی رو می‌شناسیم و می‌بینیم که براش اسم و کلمه‌ای داشته باشیم. مثلا شما به همه گوسفندا می‌گید گوسفند و به همین خاطر وقتی به یه گله گوسفند نگاه می‌کنید فقط گوسفند می‌بینید نه گوسفندای نر در کنار گوسفندای ماده. اما توی یه مرغدونی شما مرغ و خروسا رو در کنار هم می‌بینید. یعنی در اولین برخورد نر و ماده‌شون رو به سرعت توی ذهن از هم جدا می‌کنید. چرا؟ چون واسه هر کدوم‌شون یه کلمه و اسم جدا دارید. اگه فکر می‌کنید که من اشتباه می‌کنم و این جداسازی به خاطر تفاوت ظاهر این دوتاست باید بگم که چوپونا به راحتی از روی ظاهر گوسفند نر و ماده رو از هم تشخیص می‌دند. چرا ما تشخیص نمی‌دیم؟ چون دو تا اسم مختلف روشون نذاشتیم که ما رو مجبور کنه به تمایزات‌شون فکر کنیم و از هم تفکیک‌شون کنیم.  به عبارت دیگه هر چیزی که در جهان خارج از ما وجود داره، به وسیله اسمی که ما بهش اطلاق می‌کنیم، می‌تونیم اون رو به جهان درونی و ذهنی خودمون بکشونیم. بنابراین جهان هرکسی محدود به دایره واژگان ذهنیشه. پس با توسعه دایره واژگان می‌تونیم جهان آگاهی‌مون رو هم گسترش بدیم. چطوره با یه مثال جلو بریم. به آدمی فکر

میزبان موقت حرف‌ها

 آدما از ما به عنوان یه میزبان موقت بیرونی استفاده می‌کنند تا حرفایی رو بهمون بزنند که مخاطبش خود درون‌شون هستند. انگار ما آینه‌ای هستیم که اونا به واسطه ما خود درون‌شون رو به صورت غیرتهاجمی مورد خطاب قرار می‌دند و چیزی رو بهش می‌گند که اگه مستقیم به خودشون بگند، شدیدا باهاش مخالفت می‌شه و هرگز پذیرفته نمی‌شه.