رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۲۰

درک لحظه اکنون

کیرکگور می‌گه زندگی رو به پیش زیسته می‌شه ولی رو به پس فهمیده می‌شه. این چیزیه که همه ما به طور ناخودآگاه بهش باور داریم. رویای ماشین زمان هم براومده از همین باور ناخودآگاهه؛ اینکه دوست داریم دزدکی از لحظه اکنون‌مون جلو بزنیم، تا بتونیم جلوتر از زمان اکنون بایستیم و بهش نگاه کنیم. شاید بفهمیم معنای اتفاقاتی که داریم از سر می‌گذرونیم دقیقا چیه؟ این رویا توی نگاه اول خیلی کودکانه و تخیلی به نظر می‌رسه و از لحاظ علمی هم به تناقضات مختلفی ختم می‌شه. اما ذهن ما تمایلی به پذیرش این واقعیت نداره. اغلبِ ما توی زندگی‌مون در تلاش برای پیشی گرفتن از لحظه اکنون‌مون هستیم. با خودمون می‌گیم کی بزرگ می‌شم، کی می‌تونم با خودکار مشقام رو بنویسم، کی می‌رم دبیرستان، کی مدرسه تموم می‌شه، کی دانشگاه تموم می‌شه، کی سربازی تموم می‌شه، کی بارداری تموم می‌شه، کی مستقل می‌شم، کی کرونا تموم می‌شه و... کلا توی هر مقطعی از زندگی دنبال هرچه زودتر تموم‌کردن اون مقطع و شروع مقطع بعدی هستیم؛ انگار می‌خوایم از خودمون سبقت بگیریم تا بتونیم معنای اون نقصان و نارضایتی حاضر رو درک و هضم کنیم. متوجه نیستیم که با هرچه جلوتر

علیت در افق دید ما

ما وقتی به‌کرات مشاهده می‌کنیم که دوتا اتفاق هم‌زمان رخ می‌دند، بین اونا رابطه علت و معلولی برقرار می‌کنیم و براساس تقدم و تاخرشون اولی رو علت و دومی رو معلول در نظر می‌گیریم. هیوم معتقده این الگوسازی و برداشت ذهنی از یه پیش‌فرض ذهنی غلط نشئت می‌گیره و اون هم اینه که اون‌چه در گذشته رخ داده، حتما در آینده هم عینا اتفاق می‌افته. پس اگه در گذشته ابتدا اتفاق «آ» رخ داده و بعدش اتفاق «ب»، این توالی حتما در آینده هم واقع می‌شه. اما هیوم این پیش‌فرض رو بی‌بنیاد می‌دونه و معتقده که این ارتباط علت و معلولیِ به‌ظاهر تخطی‌ناپذیر یه توهم ذهنیه که الزاما همیشه در جهان طبیعی برقرار نیست. یعنی همیشه بعد از اتفاق «آ» الزاما اتفاق «ب» رخ نمی‌ده. حتی اگه قبلا هزاربار این اتفاق افتاده باشه. اما در کنار این نقد تند هیوم، یه موضوع دیگه هم درباره این رابطه علّی هست که ذهنم رو درگیر کرده. اینکه بین دو عنصر علت و معلول همیشه یه شرط مجاورت هم در پس‌زمینه ذهن‌مون وجود داره. اینکه ما همیشه علت وقایع رو در مجاورت اونا جست‌وجو می‌کنیم و محدوده مورد بررسی‌مون هم محدود به افقِ دیدِ ناچیزمونه. پس وقتی در اون محدودهٔ

راه حقیقت و راه گمان

از سروده‌های پارمنیدس تنها یه رساله باقی مونده که شامل یه مقدمه و دو بخش به اسمای «راه حقیقت» و «راه گمان» هستش. ایشون معتقد بود که معرفت و شناخت از دو «راه» می‌تونه کسب بشه: یکی به طور عقلی و استدلالیه که می‌شه همون راه حقیقت و یکی هم به طور حدسی و گمانه‌زنیه که می‌شه همون راه گمان. اولی رو با استدلال و تحلیل و منطق بهش می‌رسند و به همین خاطر قابل رد و انکار و نقده. اما دومی رو با حدس و احتمال و گمان بهش می‌رسند و خودشون هم می‌دونند که پایه و اساسی نداره و در اون موقعیت تاریخی امکان رد و اثباتش نیست.  پارمنیدس بر این باور بود که فرد اندیشمند برای اندیشه‌ورزی باید از هر دوی این راه‌ها استفاده کنه. نکته مهم همین کلمه «راه» در عنوان دو بخشه. اینکه حتی چیزایی که با استدلال و تحلیل عقلی به دست می‌آد فقط در «راه» حقیقته، نه خود حقیقت. اونی هم که در «راه» گمانه، الزاما غلط نیست. همون‌طور که خود پارمنیدس در این راه گمان اولین‌بار زمین رو کروی فرض کرده و اولین کسیه که حدس زده نور ماه از خودش نیست بلکه از نور خورشیده. چیزی که در اون مقطع قابل رد و اثبات نبود، اما حالا ما از درستیش به روشنی باخب

انزوای هنرمند و مخاطب

نویسنده اغلب برای فرار از انزوای شخصیش دست به قلم می‌بره و مشغول نوشتن می‌شه. خواننده هم غالبا برای فرار از انزوای شخصیش سرگرم خوندن این نوشته‌ها می‌شه. هر دوی این‌ها هم این کار رو در تنهایی و خلوت شخصی‌شون انجام می‌دند. اما وقتی دقیق‌تر به موضوع نگاه می‌کنیم، می‌بینیم نویسنده با نوشتن نه تنها نمی‌تونه از انزواش فرار کنه، که مرتبا اون رو عمیق و عمیق‌تر می‌کنه. مدام این انزوا رو از زوایای مختلف بررسی و کاوش می‌کنه. به طوری که از یه جایی به بعد، هر چقدر هم که مقاومت کنه، رنگ و بوی این انزوا از نوشته‌هاش می‌زنه بیرون. این جنس تنهایی رو توی اغلب آثار مشهور داستانی می‌تونید ببینید، از قدیمی‌ترین اساطیری مثل گیلگمش و ادیسه و رستم گرفته تا کلاسیک‌هایی مثل هملت و فاوست و دن‌کیشوت تا مدرن‌هایی مثل بوف کور و مسخ و صد سال تنهایی ووو...  از طرف دیگه مخاطب هم برخلاف خواسته قلبی‌ش (‌یعنی فرار از انزوا) با خوندن این آثار هرچه بیشتر مجبور می‌شه این انزوا رو مزه‌مزه کنه. در نتیجه مخاطب هم به مرور نه تنها مجبور می‌شه که با انزوای خودش مواجه بشه، بلکه ذراتی از انزوای نویسنده هم به ناچار در وجودش رسوب می‌

ذهن زنون‌زده

زنون چهارتا تناقض داره که تا مدت‌ها ذهن فیلسوفان بعد از خودش رو مشغول کرده بود.  تناقضایی که در همون لحظه شنیدن مسخره بودن‌شون برای ما آشکاره، اما اثبات مسخره بودن‌شون در حوزه تفکر، حداقل در اون زمان، کار چندان ساده‌ای نبوده. من با دوتا از اون تناقضا کار دارم.  تناقض مکان : زنون می‌گه اگه ما قرار باشه مثلا از انقلاب به ولیعصر بریم، برای پیمودن این مسیر، اول باید بتونیم نصف این مسیر رو طی کنیم. و برای پیمودن نصف مسیر هم مجبوریم نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و برای پیمودن نصفِ نصفِ مسیر باز هم مجبوریم نصفِ نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و همین‌طور الخ. این مسیر رو تا بی‌نهایت می‌تونیم نصف کنیم که در انتها به بینهایت نقطه می‌رسیم. یعنی برای حرکت از انقلاب تا ولیعصر ما ناچاریم از تعداد نقاط نامحدودی بگذریم و عبور از نقاط نامحدود، در یه زمان محدود از نظر منطقی غیرممکنه. پس از نظر منطقی ما هرگز نمی‌تونیم از انقلاب به ولیعصر برسیم. و حتی تلخ‌تر اینکه ما اصلا نمی‌تونیم با این منطق حتی قدم از قدم برداریم؛ چون توی ریاضی می‌گند بین هر دو نقطه بی‌نهایت نقطه دیگه وجود داره! من قصد ندارم این تناقض رو حل کنم