کلیشههای جنسیتی رو نباید یه چیز لحظهای و اینزمانی و اینجایی دید. این کلیشهها در طی هزاران سال روی روند تکامل هر دو جنس تاثیر گذاشته. هنوز هم خیلي از این تفاوتهای جنسیتی رو میشه با همون تصویر کلیشهای زنان ساکن در پناهگاههای گروهی و مردان شکارچی توضیح داد. مثلا فرایند شکار نیازمند عضلات قوی و سکوت و ذهن محاسبهگر و هشیار و چشماني دوربین بوده. برای همین در طی قرنها مرداني پدید اومدند که عضلانیتر بودند و در زمینه ارتباط کلامی هم به شدت ضعیف بودند، ذهن منطقی قوی داشتند و در زمینه بحرانها همیشه مهیا و حاضر به یراق بودند و دید کلنگرانهای داشتند. در حالي که، زنان در پناهگاههای گروهی به خاطر وجود وضعیت دورهای حاملگی و وجود بچههای کوچیک باید ارتباطات قوی با هم میداشتند و مراقب همدیگه و بچهها میبودند. برای همین، از نظر ارتباط کلامی به شدت تکامل پیدا کردند و غریزه حمایت و مراقبت درشون پررنگتر شد و حس وابستگی اجتماعی درشون قویتر رشد پیدا کرد. فرایندهای آشپزی و تزیینات پناهگاه و خودشون هم نیازمند چشمایی نزدیکبین و جزءنگر بوده. از طرف دیگه چون فرایند شکار یه خطر مداوم بود
از روز دوشنبه (۲۵ بهمن) که تقریباً کرونایم تمام شد، در آینه متوجه دومین تار موی سپید در کنار اولی شدم. اولی را در آذر ۹۷ دیدم و دربارهش در وبلاگم نوشتم: به بدنم که نگاه میکنم نشونههای متفاوتی از مقاطع مختلف زندگی رو روش میبینم. مثل این جای زخم کهنه روی پا که موتور از روش رد شده، مثل این دنده شکسته و کج جوش خورده که یادگار افتادن از بلندیه، مثل این جای بخیه روی شقیقه که یادگار افتادن از روی موتوره، مثل این زخم چشم که یادگار یه دعوای بچگونه است، مثل این جای محو سوختگی روی کمر که یادگار ریختن زغال توی یه عروسیه و مثل این تار موی سفیدی که امروز توی آینه خودنمایی کرد و میتونه یادگار تموم اتفاقاتی باشه که افتاده و هیچکس ازشون خبردار نشده جز خودم. یه جورایی شاید بشه گفت یادگار یه زخم روحیه که بالاخره یه راه بروزی برای خودش پیدا کرده. شاید یه یادگاری از یه ناگفتنیه. چقدر گذشت و چی گذشت که اینطوری برگشت به ما... اما این یکي حسابی حالم را بد کرد. از همان دوشنبه تا امروز اوضاعم ناجور است. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. یک اضطراب و دلهره آرامنشدنی تمام وجودم را فرا گرفته است. هر چقدر که