رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب غمی

قاعدگی در گذر زمان (بخش دوم)

خب دیگه. بار و بندیل‌تون رو جمع کنید و سوار شدید می‌خوایم راه بیفتیم. قراره ۵۰۰ سال بیایم جلوتر. طرفای ۱۵۰۰ سال پیش. اینجا با فرهنگ و آیین شینتو ژاپن روبرو می‌شیم.  آیین شینتو [ژاپن] می‌گوید اگر رد خون یا ناپاکی بر شما باشد، «کامی» [روح الهی] دعاهای‌تان را برآورده نمی‌کند. به همین دلیل زنان دشتان اجازه ورود به معابد کامی را نداشتند. حتی امروزه هم زنان ژاپنی در طول دوره دشتان اجازه ندارند وارد معابد شینتو شوند. زرلکی | زنان، دشتان و جنون ماهانه | ف۲ توی این آیین خبری از کتب مقدس نیست. چند کتاب وجود داره که فقط جنبه تاریخی دارند و درشون به نوعی تنها وقایع و اسطوره‌ها توسط پیروان ثبت شده که اون هم به دستور امپراتور وقت بوده. این‌جا هم خبری از اون احکام و حدود مشخص نیست. فقط توصیه‌هایی هست برای وارد نشدن به معابد که باز هم از یه نوع نگرش پلید و ناپاک به زنان قاعده ناشی می‌شه.  خب دوباره سوار شید یه پنج قرن هم بیایم جلوتر. به حوالی ۱۰۰۰ سال پیش. اینجا هم می‌رسیم به فرهنگ و جامعه اسلامی. مردم این فرهنگ به واسطه ارتباط تجاری و نزدیکی‌شون با یهودیان، بعضیاشون از آیین سخت‌گیرانه یهود در خص

قاعدگی در گذر زمان (بخش اول)

بیاید با هم سوار ماشین زمان بشیم و بریم به چندین هزار سال پیش، وقتی که زندگی‌های قبیله‌ای توی مناطق سرسبز و کنار رودا شکل گرفته بود. زمانی که پیر قبیله یا جادوگر قبیله راهنما و رئیس قبیله بود. ذهن این آدما پر بود از اسطوره‌ها و افسانه‌هایی درباره عناصر طبیعت. یکی از این عناصر، اتفاق به‌ظاهر ترسناکی بود که برای کمتر از نصف افراد اون قبیله اتفاق می‌افتاد و مجبور بودند برای توجیهش داستانایی سرهم کنند. اون اتفاق چیزی نبود جز خون‌ریزی ماهانه زنان اون قبیله. بو و ظاهر این خون و هماهنگی این اتفاق با وضعیت ماه توی آسمون، مردان قبیله رو سخت به وحشت می‌انداخت؛ چون به نظر می‌رسید که یه ارتباطی بین ماهِ مقدسِ توی آسمون و این زنی که این پایین خون‌ریزی می‌کنه، وجود داره. این رو بذارید کنار این واقعه که رویداد مقدس زایش هم فقط برای اون‌ها اتفاق می‌افتاد و در اون دوران در کمال تعجب این خون‌ریزی قطع می‌شد. و باز این دو اتفاق رو بذارید کنار این باور که به خاطر فصول دوره‌ای زمین و رویش گیاهان در دوره‌های چرخشی، در اکثر این قبایل زمین به عنوان منبع زایش و غالبا به صورت یه الاهه مادینه تصور می‌شد. پس باید

فرهنگ فرزندکشی

در نوشته قبلی درباره شاگردی نوشتم. اینجا می‌خوام درباره استادی بنویسم. یکی از شاخص‌ترین ضرب‌المثلای ما عبارت «فوت کوزه‌گری» هستش که معمولا به این اشاره داره که اساتید همیشه یه چیزایی رو برای خودشون نگه می‌دارند که فردا روزی شاگردشون نتونه براشون شاخ و شونه بکشه. حالا اگه این رو یه فرایند کلی در نظر بگیریم، می‌بینیم که از آغاز یه کار استادانه اگه هر کسی یه فوت کوزه‌گری واسه خودش نگه داره و به شاگردش منتقل نکنه رفته رفته شاهد نابودی و بی‌ارزش شدن اون کار استادانه خواهیم بود. و مگر در طی این قرون غیر از این بوده توی فرهنگ ما؟ فکر کنید هنوز هم که هنوزه کسی نمی‌دونه اون حموم شیخ بهایی چطوری فقط با یه شمع گرم می‌شده. کلی هنر و علم دیگه هم به همین طریق از بین رفته. موضوع فقط شفاهی بودن این هنرها و صنایع نبوده، بلکه یه نوع نگرش قبیله‌ای و خاندانی هم وجود داشته که به کسی غیر از افراد یه قبیله یا یه خاندان خاص اون هنر رو منتقل نمی‌کردند و فکر کنید در هر کدوم از این انتقالا هم اون فوت کوزه‌گری رو رعایت می‌کردند.  این نگرش فوت کوزه‌گری حتی در بین اساتید امروزی دانشگاه‌ها هم وجود داره. یعنی فارغ ا

اندیشهٔ خائنانه

برنتانو یه فیلسوف روان‌شناس بود که سعی داشت فرایندهای شناخت رو که تا مدت‌ها یه امر فلسفی بود با شیوه روان‌شناسی توصیفی بیان کنه. یعنی با مشاهده دقیق فرایند شناخت خود و دیگران. یکی از ابزارهای این فیلسوف هم منطقی بود که از فلسفه تحلیلی برتراند راسل به ارث برده بود.  این آقای برنتانو یه شاگردی داشت به اسم هوسرل که محو در ریاضیات و منطقی بود که برتراند راسل در حال گسترشش بود. اینا سعی می‌کردند پرسش‌های فلسفی و مباحث شناخت رو به زبون ریاضی و منطقی توصیف کنند و مدعی بودند که یک‌بار برای همیشه می‌خواند فلسفه رو به یه علم قطعی تبدیل کنند که مو لای درزش نره. این‌ها متعقد بودند که دیگه باید از خیال‌بافیا و شر و ور گفتنای بی‌پایهٔ به‌ظاهر فلسفی دست برداشت و حرفایی زد که پشتوانه علمی (و طبعا ریاضی) داشته باشند. به عقیده این‌ها بنیادی‌ترین عنصر سازنده جهان نه اتم‌ها یا کوآرک‌های امروزی که اعداد هستند. اولین کتاب جدی که توسط این شاگرد خرخون برنتانو (یعنی هوسرل) منتشر شد هم اسمش بود «فلسفه حساب». اما این شاگرد چندان خلف نبود. چون کم‌کم توی اندیشه‌های بعدیش به این نتیجه رسید که نه‌تنها روان‌شناسی توص

زندگی بین دو حلقه آتش

این روزا آدما توی خودشون فرو رفتند و روزهای سختی رو می‌گذرونند؛ چون وقتی به زندگی خودشون نگاه می‌کنند اون رو در درون منجلاب ویروس و وضعیت اقتصادی افتضاح و نظام آموزشی فلج و معضل بیکاری و مسکن و خودرو و ازدواج و کل مشکلات ریز و درشت دیگه می‌بینند. گاهی هم با خودشون می‌گند «واقعا چرا باید من در چنین زمانی و توی چنین مکانی به دنیا می‌اومدم». اینکه جوونی‌مون به فنا رفت و طعم زندگی رو نچشیدیم و فلان و بیسار. من هم نمی‌خوام اینجا به کسی بگم که برو شکر کن دستت قطع نشده یا کور نیستی. اما آیا نمی‌شه مسائل رو جور دیگه‌ای دید؟  به تاریخ که رجوع می‌کنم می‌بینم این سرزمین طی همین دو قرن اخیر همیشه درگیر جنگ و بیماری همه‌گیر و قحطی و زلزله بوده. یا افراد به درد بخوری مثل امیرکبیر و مصدق و کلی آدم دیگه رو از صحنه حذف کرده. حاکمایی رفتند و اومدند و هرکدوم قواعد خودشون رو وضع کردند. یکی با پول ملت هی زن می‌سونده و می‌رفته اون سر دنیا یللی تللی، اون یکی کلاه اجباری و چادر رو ممنوع و کوچ‌نشینی رو منحل می‌کرده، یکی دیگه کشاورزی رو نابود می‌کرده و اون یکی حجاب و دین رو اجباری می‌کرده... تازه اینایی که ر

جامعه غیردینی یا دین غیراخلاقی؟

یکی از موضوعاتی که درباره دین و اخلاق دینی مطرحه و معمولا آدمای باورمند برای حقانیت دین‌شون بهش استناد می‌کنند، اینه که اگه دین و باور دینی از جامعه حذف بشه، اون وقت در اون جامعه هر چیزی مجازه؛ چون آدماش به معاد و وجود جهان پس از مرگ اعتقاد ندارند. اما واقعا چقدر این استدلالِ پرتکرار می‌تونه دربردارنده واقعیت باشه؟ کیرکگور نگاه متفاوتی به این مسئله داره. ایشون با پرداختن به داستان قربانی کردن ابراهیم به این مسئله وارد می‌شه و می‌گه برخلاف گفته‌های متداول، اتفاقا خیلی از رفتارهای غیراخلاقی فقط به واسطه باور دینی مجاز شمرده می‌شند؛ از جمله فرزندکشی ابراهیم. یا شاید درست‌تر این باشه که بگیم نه‌تنها مجاز شمرده می‌شه، بلکه به عنوان یه ارزش اخلاقی یا حتی یه وظیفه اخلاقی تبلیغ هم می‌شه. واقعا تا حالا، فارغ از باورهای دینی‌تون، به این فکر کردید که چه مسائلِ غیراخلاقی‌ای فقط به‌واسطه وجود باور دینی مجاز شمرده می‌شند؟ مثلا اینکه یه بچه ۱۳-۱۴ ساله نارنجک به خودش ببنده و یه عملیات انتحاری انجام بده و کسی جلوش رو نگیره و بعد هم همه با افتخار ازش یاد کنند، از هر زاویه‌ای به‌جز زاویه دینی (و شاید تا

از پیش‌داوری تا مواجهه مستقیم

یکی از بزرگ‌ترین دغدغه‌های احتمالی هر انسانی توان پیش‌بینی آینده است. این پیش‌بینی بر اساس داده‌هایی صورت می‌گیره که اونا از گذشتهٔ سپری‌شده و تجربهٔ کسب‌شده استخراج می‌کنند. بنیاد علم هم بر همین مبنا پایه‌ریزی شده؛ اینکه با آزمایشات و مطالعات متعدد قصد دارند صحت یه فرضیه رو اثبات کنند و به یه قاعده کلی و همه شمول برسند که بر اساس اون بتونند رفتار یه سامانه رو در آینده پیش‌بینی کنند. پس در برابر هر پدیده‌ای ما در ابتدا با مراجعه به حافظه‌مون یه پیش‌بینی اولیه (فرضیه) انجام می‌دیم. اما صدق و کذب این پیش‌بینی فقط وقتی مشخص می‌شه که ما به طور مستقیم و بی‌واسطه با اون پدیده مواجه بشیم. اون‌وقت یا پیش‌بینی‌مون درست از آب درمی‌آد و ضریب صحتش بالاتر می‌ره، یا غلط از آب درمی‌آد و باعث تعدیل ادراکات گذشته‌مون می‌شه. (نظریه) ولی یه نکته خیلی مهم در لابه‌لای این فرایندِ بدیهی وجود داره که معمولا از چشم ما دور می‌مونه. اون هم اینه که پیش‌بینی‌ها عموما محصور در گذشته افراده. حالا چه گذشته‌ای که خودشون تجربه کردند، چه گذشته‌ای که از تجربه دیگران دریافت کردند. یعنی توی هیچ‌کدوم از این گمانه‌زنیا، هیچ

جاودانگی فردی یا جمعی؟

یه درخت رو در نظر بگیرید. این درخت از یه سری شاخه‌های مستحکم تشکیل شده و برگایی که از همین شاخه‌ها رشد می‌کنند و با غذاسازی‌شون باعث رشد این شاخه‌ها و ایجاد شاخه‌های بیشتر می‌شند. این برگا عمر چندان درازی ندارند و بعد از مدتی خشک می‌شند و از بین می‌رند. اما شاخه‌ها و کلیت درخت همچنان در جای خودش پابرجاست. یا یه بدن رو در نظر بگیرید. این بدن از مجموعه‌ای از سلولا تشکیل شده که به رشد و بقای این بدن کمک می‌کنند، اما خودشون خیلی عمر نمی‌کنند. هر روز و هر ساعت تعدادی از سلول‌های این بدن می‌میرند و تعدادی سلول جدید جایگزین می‌شند. اما کلیت این بدن همچنان پابرجاست و به بودنش ادامه می‌ده.  از نظر ابن‌رشد جاودانگی روح هم چنین وضعی داره. به باور ایشون جاودانگی روح به معنای جاودانگی روحِ تک‌تک افراد انسانی نیست. بلکه یه روح کلی به عنوان روح انسانی و انسانیت وجود داره که هر کدوم از ما در رشد و پرورش و انحطاط و تخریبش نقش داریم و این روح کلی جاودانه است. درست مثل همون درخت یا بدن. اما مرگ هر کدوم از ما مثل خشک شدن یه برگ یا مرگ یه سلوله که هیچ جاودانگی‌ای در پی نداره. به عبارت دیگه هرکدوم از ما بعد

هم‌درد رنج دیگری

هایدگر می‌گه من پیش از اینکه خودم باشم، «دیگری» هستم. یعنی چی؟ ما از بدو تولد با تقلید کردن رفتار بقیه یاد می‌گیریم چطور از مغزمون برای استفاده از توانایی‌های بنیادی‌مون استفاده کنیم. کارایی مثل حرف زدن، راه رفتن، کنترل دست و پا. پس حتی اگه قرار باشه که ما به یه خودِ منحصربه‌فرد برسیم، باز هم مسیر این «خود شدن» از دیگری بودن می‌گذره. اگه این «دیگری» نباشه، ما چیزی جز یه موجود گم‌گشته نیستیم که حتی سر انسان بودن هم مشکل داریم، چه برسه به خود بودن. پس زیرساخت شخصیت همه ما به واسطه دیگری ساخته و مستحکم می‌شه و به همین خاطر بودنِ این دیگری برای ما مهم می‌شه. اما آیا این اهمیت شامل حال هر دیگری‌ای می‌شه؟ دان وان و همکارانش برای پاسخ به این سوال سه‌تا آزمایش رو ترتیب دادند. توی آزمایش اول اون‌ها به داوطلبا تصویر شیش‌تا دست رو نشون می‌دادند که بالای هرکدومش یکی از عبارت‌های مسیحی، یهودی، بودایی، مسلمون، بی‌خدا یا علم‌گرا نوشته شده بود. بعد به تصادف از هر کدوم از این دست‌ها دو فیلم پخش می‌شد: توی یکیش یه گوش‌ پاک‌کن رو آروم به اون دست می‌زند و توی اون‌ یکی فیلم سوزن یه سرنگ رو به اون دست فرو

خواسته واقعی

منظور ما از «واقعی بودن» چیه؟ ما به چه چیزایی می‌گیم واقعی؟ واقعیت چه مختصاتی می‌تونه داشته باشه؟ بذارید چیزایی که به ذهن‌مون می‌رسه یکی یکی مطرح کنیم، ببینیم به کجا می‌رسه. مکان‌مندی : این مکان‌مندی دو وجه داره. اول اینکه اون چیز اندازه و حدود داشته باشه. مثلا طول و عرض و ارتفاع مشخصی داشته باشه. دوم هم اینکه نسبت مشخصی با واقعیت‌های همجوارش داشته باشه. یعنی اینکه چه چیزایی چپ و راست و بالا و پایینش وجود داره. مثلا این فیلمایی که درباره روحه رو دیدید؟ کسایی که از دیوار و وسایل می‌گذرند و نسبت مشخصی با فضا ندارند؟ زمان‌مندی : این هم مثل مکان دو رو داره. یه روش اینه که اون موضوع دارای حد و حدود زمانی یا به اصطلاح عمر مشخص باشه. ابتدا و امتدادش معلوم باشه. روی دیگه‌اش هم اینه که اون موضوع نسبت زمانی مشخصی با وقایع قبل‌تر و بعدتر از خودش و یا حتی هم‌زمان با خودش داشته باشه. مثلا اون شخصیتای ذهنی توی فیلم ذهن زیبا یادتونه دچار سالخوردگی نمی‌شدند و نسبتی با گذر زمان نداشتند؟ علیت : از دل دو ویژگی قبلی یه نسبت دیگه هم ظاهر می‌شه و اون علیته. موضوع مدنظر باید نسبت علت و معلولی مشخصی با همسایه

وجوه پدیدار و ناپدیدار

کانت می‌گه هر موضوعی در جهان دو وجه داره: یه وجه پدیدار و یه وجه ناپدیدار. وجه پدیدار همون ویژگی‌ها و خواصیه که از اون موضوع منتشر شده و به آگاهی ما وارد می‌شه؛ چیزایی مثل اسم و شکل و رنگ و تعریف و همه اون چیزایی که برای ما جزو مختصات و ویژگی‌های آشکار اون موضوع هستند. به مجموع این عناصرِ آشکارشده هم می‌گیم «پدیده»؛ یعنی اونچه که بر ما ظاهر و پدیدار شده. مثلا یه صندلی رو در نظر بگیرید. این صندلی برای ما مجموعه‌ای از چند ویژگیه: چیزایی مثل شکل و رنگ و نوع استفاده و نوع زیره و جنس و... اینا همهٔ اون چیزاییه که ذهن ما از یه پدیده به اسم صندلی می‌گیره و می‌شه وجه پدیدار صندلی. اما یه سوال: آیا ما به محض مواجهه با یه پدیده همه جنبه‌های پدیدار اون رو شناسایی می‌کنیم؟ مسلما خیر. زمان لازمه که ما با وجوه مختلف پدیده‌ای مثل صندلی آشنا بشیم. مثلا صندلی زیر رو در نظر بگیرید: ما در بدو روبرو شدن با صندلی فقط یه زاویه از اون رو می‌تونیم ببینم. به مرور که وقت صرف کنیم و به دور صندلی بچرخیم، می‌تونیم اون رو از زوایای مختلف ببینیم و جزئیات بیشتری از وجوه پدیدارش رو کشف کنیم. این شناخت محدود به شکل و ظ

برآمدگی

در دمای اتاق اکسیژن که حالت گازی داره با هیدروژن که اون هم باز حالت گازی داره ترکیب می‌شه و آبی رو به وجود می‌آره که حالتش مایع است. چرا از ترکیب دو عنصر گازی یه مایع حاصل می‌شه؟ مگه نباید ماده صفات عناصر سازنده‌اش رو به ارث ببره، پس چرا یه‌هو تغییر حالت می‌ده؟ یا مثلا ما حدود ۸۶ میلیارد نورون داریم. آیا تک تک نورون‌های ما توانایی پردازش و تحلیل دارند؟ خیر. آیا نورون‌های ما آگاه هستند؟ خیر. پس چطور این همه نورون ناغافل در کنار هم این تفکرات و تفاسیر و آگاهیا رو بروز می‌دند؟ چطور از دل این همه نورون احمقی که هیچی جز باردار شدن و تخلیه بار ازشون بر نمی‌آد، این همه توانایی و استعداد و خلاقیت زاده می‌شه؟ یا کلونی مورچه‌ها رو در نظر بگیرید. تک‌تک مورچه‌ها موجودات غیرهوشمندی هستند که فقط یه کار خاص رو بلدند انجام بدند. پس این نظام اجتماعی پیچیده و چند لایه چطور از دل این همه حشره نسبتا کودن ظاهر می‌شه؟ یا حتی کپک لجن که فاقد هیچ‌گونه مغزیه وقتی در درون یه هزارتو قرار می‌گیره نزدیک‌ترین راه رو بین دو منبع غذاییش به راحتی پیدا می‌کنه. چطور این اندام‌واره‌ها (organism)، که فاقد هرگونه مغزی هست

ادراک مرگ

یکی از توهمات شایعی که ماها باهاش درگیر هستیم اینه که فکر می‌کنیم با شناخت یه چیزی به شناخت متضاد اون هم می‌رسیم. اما توی این فرایند مخالف‌سازی دچار خطاهای خیلی بزرگی می‌شیم. برای مثال ما رنگ رو می‌شناسیم، اما آیا بی‌رنگی رو هم می‌شناسیم؟ خیلیا اولین تصورشون از بی‌رنگی سفید بودنه، یه عده هم که با کدنویسی سر و کار دارند شاید بی‌رنگی رو برابر با سیاه (کد صفر) بدونند. ولی آیا همین سفید و سیاه رنگ نیستند؟ یا یه مثال متداول‌تر تصور غلط افراد بینا از ذهنیت افراد نابیناست. افراد بینا فکر می‌کنند کسایی که نابینا هستند همه چیز رو سیاه می‌بینند. اما توجه نمی‌کنند که سیاه «دیدن» باز یه نوع دیدنه، در حالی که این افراد فاقد هرگونه داده بینایی هستند. به عبارت دیگه افراد نابینا کلا هیچ‌چیزی «نمی‌بینند» نه اینکه سیاهی «می‌بینند». حالا بیاید مثال‌ها رو کمی سخت‌تر بکنیم. مثلا اگه به شما بگم بر اساس تصورتون از مکان، حالت بی‌مکانی رو درنظر بگیرید چه چیزی توی ذهن‌تون ترسیم می‌شه؟ در اغلب موارد آدما یه مکان خالی رو در نظر می‌گیرند. یعنی باز هم اول یه مکانی رو در نظر می‌گیرند و بعد خالیش می‌کنند. در حالی که

انسان معطوف به...

یه سری مفاهیم توی جهان برای وجود داشتن محکوم‌‌اند به اشاره داشتن به چیز دیگه‌ای و اساسا اون مفهوم «بودنش» بنده به ارجاع شدن به چیزی. مثلا رنگ رو در نظر بگیرید. ما مفهوم مطلقی به اسم رنگ نداریم و تنها چیزهایی با رنگ‌های مختلف داریم. شاید شما الان یه برگه قرمز دربیارید و بگید این یه قرمز مطلقه ولی در حقیقت اون یه برگهٔ قرمزه، نه یه قرمز مجرد بدون تعلق به چیزی. یا ممکنه یه تصویرِ به کلی قرمز بهم نشون بدید که در اون صورت باز هم دارید یه نمایشگر قرمز رنگ رو نشون می‌دید نه یه رنگ مطلق. یا مثلا دوست داشتن صرف وجود نداره. این دوست داشتن برای وجود باید معطوف به چیزی باشه مثل دوست داشتن یه گل یا یه ماشین یا هر چیز دیگه‌ای. یعنی ما دوست داشتنِ خالص و در خلا و بدون متعلق نداریم. یا مثل فکر کردن. ما فکر کردنِ بدون موضوع نداریم. فکر کردن محکومه که همیشه دربارهٔ چیزی باشه. پس ما نمی‌تونیم از فکر کردن صرف حرفی بزنیم. مثل وجود داشتن. ما چیزی به اسم وجود مطلق نداریم. همیشه وجود به معنای وجودِ چیزیه. وجود یه کفش، وجود یه احساس، وجود یه باور و... برای من انسان هم یه همچین چیزیه. یعنی ناچاره از معطوف بودن

هراکلیتوس یا پارمنیدس؟

به نظرم آدما از اون لحظه‌ای وارد جهان آدم‌بزرگا می‌شند که متوجه می‌شند یه سری چیزا برای همیشه از دسترس‌شون خارج می‌شه، که یه سری چیزا دیگه هرگز به دست نمی‌آد. مثل ناخنی که عمل و درآورده می‌شه و هرگز به جاش ناخنی روییده نمی‌شه، مثل ریزش مویی که دیگه هرگز مثل سابقش نمی‌شه، مثل جای واکسنی که دیگه هرگز خوب نمی‌شه، مثل یه ایراد چشمی که تا آخر عمر باید باهاش سرکنی، مثل دندونی که کشیده می‌شه و دیگه هرگز دندون دیگه‌ای به جاش سبز نمی‌شه، مثل معشوقی که ازدواج می‌کنه و برای همیشه به پستوی قلبت رونده می‌شه، مثل یه حرفی که حتی اگه پسش هم بگیری تاثیرش تا ابد غیرقابل انکاره، مثل عزیزی که می‌میره و برای همیشه باید با فقدانش کنار بیای، مثل ورزش یا هنری که باید از بچگی شروعش می‌کردی و حالا دیگه برای شروعش خیلی دیر شده و... وقتی کم ‌سن و سالی، دوست داری جهان رو مثل هراکلیتوس سرشار از تغییر و تحول و جنگ و پیروزی و شکست و تبدیل و حرکت و جریان و جنبش و انقلاب ببینی؛ اون‌قدری که حتی فکر می‌کنی هرگز نمی‌شه توی یه رود دو بار پا گذاشت؛ چرا که اون رود برات یه جریان مداومه که هربار یه آب جدیدی درش حضور داره که مت

وحدت‌بخشی به پدیده‌های متکثر

فکر کنید لوبیا و سبزی و گوشت و پیاز و آب و روغن رو می‌ریزیم توی یه قابلمه و می‌ذاریم روی گاز. الان توی ذهن‌تون چه اسمی روشن شد؟ قرمه‌سبزی؟ حالا یه‌هو کمی رشته و نخود هم می‌ریزیم توش. حالا چه اسمی روشن شد؟ آش رشته؟ ولی یه چیزی توی ذهن‌تون داره از این ترکیب پس زده می‌شه. دارید به این فکر می‌کنید که آش رشته گوشت نباید داشته باشه. پس این آش رشته است به‌علاوه گوشت؟ (فعلا به نوع سبزیا کاری نداریم و خود لفظ سبزی مدنظرمونه) حالا دوتا تخم‌مرغ و چند تیکه گوشت سیرابی و سیب‌زمینی و کرفس هم بهش اضافه می‌کنیم. حالا چه اسمی توی ذهن‌تون روشن شد؟ هیچی؟ انگار تعداد چیزایی که ذهن‌تون سعی داره پسش بزنه از یه دونه گوشت فراتر رفته. اگه به شما بگم که ما از اول هم همین ترکیب آخری رو می‌خواستیم بسازیم چی؟ چرا در طی این فرایند این دوتا اسم به ذهن‌تون اومد؟  داده‌هایی که ذهن ما از جهان خارجی می‌گیره به شدت متکثر و گسسته است. مثلا سیب‌زمینی سرخ‌کرده رو در نظر بگیرید. از یه طرف شما یه سری اشکال مستطیلی دراز و نازک و زردرنگ می‌بینید، از یه طرف یه بویی به مشام‌تون می‌رسه، از طرف دیگه صدای جلز و ولز به گوش‌تون می‌خور

تقدم ایده‌ها یا اعمال؟

هگل معتقده که اصل اساسی در جهانْ ایده‌ها و افکار و نظریه‌ها هستند و اگه قراره تغییری در جهان ایجاد بشه، باید اول این ایده‌ها و نظریه‌ها رو تغییر بدیم. به باور هگل اگه ذهن و طرز فکر آدما رو تغییر بدیم، اون وقت جهان و مناسباتش هم متعاقبا تغییر می‌کنه. اما مارکس با این شیوه مشکل داشت. اون معتقد بود فلاسفه تنها کاری که تا اون زمان انجام دادند، توصیف و تفسیر جهان بوده، درحالی که به اعتقاد مارکس چیزی که مهمه تغییر دادن عملی جهان و مناسبت‌های اونه، نه تشریح کردنش. شاید به همین خاطر بود که ایشون برخلاف هگل معتقد بود که اصل اساسی در جهانْ عمل و نوع رابطه انسان با جهانشه. پس اگه تغییری در عمل و نوع روابط انسان داده بشه، نه تنها ایده‌ها و افکار آدما که ضرورتا خودِ جهان هم تغییر می‌کنه. به عبارت بهتر این عمل انسانه که نگرشش رو نسبت به جهان و حتی خودش تغییر می‌ده، نه برعکس.  البته این اعتقاد در باطنش یه خطای استدلالی داره و اون هم اینه که اگه کسی از همین ایده تبعیت کنه و در تلاش برای تغییر عمل و روابطش باشه، باز همین ایده است که باعث تغییر شده، نه اون عمل. ولی بیاید خودمون رو درگیر این مزخرفات منطق

درک لحظه اکنون

کیرکگور می‌گه زندگی رو به پیش زیسته می‌شه ولی رو به پس فهمیده می‌شه. این چیزیه که همه ما به طور ناخودآگاه بهش باور داریم. رویای ماشین زمان هم براومده از همین باور ناخودآگاهه؛ اینکه دوست داریم دزدکی از لحظه اکنون‌مون جلو بزنیم، تا بتونیم جلوتر از زمان اکنون بایستیم و بهش نگاه کنیم. شاید بفهمیم معنای اتفاقاتی که داریم از سر می‌گذرونیم دقیقا چیه؟ این رویا توی نگاه اول خیلی کودکانه و تخیلی به نظر می‌رسه و از لحاظ علمی هم به تناقضات مختلفی ختم می‌شه. اما ذهن ما تمایلی به پذیرش این واقعیت نداره. اغلبِ ما توی زندگی‌مون در تلاش برای پیشی گرفتن از لحظه اکنون‌مون هستیم. با خودمون می‌گیم کی بزرگ می‌شم، کی می‌تونم با خودکار مشقام رو بنویسم، کی می‌رم دبیرستان، کی مدرسه تموم می‌شه، کی دانشگاه تموم می‌شه، کی سربازی تموم می‌شه، کی بارداری تموم می‌شه، کی مستقل می‌شم، کی کرونا تموم می‌شه و... کلا توی هر مقطعی از زندگی دنبال هرچه زودتر تموم‌کردن اون مقطع و شروع مقطع بعدی هستیم؛ انگار می‌خوایم از خودمون سبقت بگیریم تا بتونیم معنای اون نقصان و نارضایتی حاضر رو درک و هضم کنیم. متوجه نیستیم که با هرچه جلوتر

علیت در افق دید ما

ما وقتی به‌کرات مشاهده می‌کنیم که دوتا اتفاق هم‌زمان رخ می‌دند، بین اونا رابطه علت و معلولی برقرار می‌کنیم و براساس تقدم و تاخرشون اولی رو علت و دومی رو معلول در نظر می‌گیریم. هیوم معتقده این الگوسازی و برداشت ذهنی از یه پیش‌فرض ذهنی غلط نشئت می‌گیره و اون هم اینه که اون‌چه در گذشته رخ داده، حتما در آینده هم عینا اتفاق می‌افته. پس اگه در گذشته ابتدا اتفاق «آ» رخ داده و بعدش اتفاق «ب»، این توالی حتما در آینده هم واقع می‌شه. اما هیوم این پیش‌فرض رو بی‌بنیاد می‌دونه و معتقده که این ارتباط علت و معلولیِ به‌ظاهر تخطی‌ناپذیر یه توهم ذهنیه که الزاما همیشه در جهان طبیعی برقرار نیست. یعنی همیشه بعد از اتفاق «آ» الزاما اتفاق «ب» رخ نمی‌ده. حتی اگه قبلا هزاربار این اتفاق افتاده باشه. اما در کنار این نقد تند هیوم، یه موضوع دیگه هم درباره این رابطه علّی هست که ذهنم رو درگیر کرده. اینکه بین دو عنصر علت و معلول همیشه یه شرط مجاورت هم در پس‌زمینه ذهن‌مون وجود داره. اینکه ما همیشه علت وقایع رو در مجاورت اونا جست‌وجو می‌کنیم و محدوده مورد بررسی‌مون هم محدود به افقِ دیدِ ناچیزمونه. پس وقتی در اون محدودهٔ

راه حقیقت و راه گمان

از سروده‌های پارمنیدس تنها یه رساله باقی مونده که شامل یه مقدمه و دو بخش به اسمای «راه حقیقت» و «راه گمان» هستش. ایشون معتقد بود که معرفت و شناخت از دو «راه» می‌تونه کسب بشه: یکی به طور عقلی و استدلالیه که می‌شه همون راه حقیقت و یکی هم به طور حدسی و گمانه‌زنیه که می‌شه همون راه گمان. اولی رو با استدلال و تحلیل و منطق بهش می‌رسند و به همین خاطر قابل رد و انکار و نقده. اما دومی رو با حدس و احتمال و گمان بهش می‌رسند و خودشون هم می‌دونند که پایه و اساسی نداره و در اون موقعیت تاریخی امکان رد و اثباتش نیست.  پارمنیدس بر این باور بود که فرد اندیشمند برای اندیشه‌ورزی باید از هر دوی این راه‌ها استفاده کنه. نکته مهم همین کلمه «راه» در عنوان دو بخشه. اینکه حتی چیزایی که با استدلال و تحلیل عقلی به دست می‌آد فقط در «راه» حقیقته، نه خود حقیقت. اونی هم که در «راه» گمانه، الزاما غلط نیست. همون‌طور که خود پارمنیدس در این راه گمان اولین‌بار زمین رو کروی فرض کرده و اولین کسیه که حدس زده نور ماه از خودش نیست بلکه از نور خورشیده. چیزی که در اون مقطع قابل رد و اثبات نبود، اما حالا ما از درستیش به روشنی باخب