رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب عکس‌دار

مادر و روسپی

سرآغاز هنگام دیدن فیلمي از ژان اوستاش طرح‌واره‌اي به نظرم آمد که احساس کردم مشابه آن را در آثار دیگري هم دیده‌ام. طرح‌واره‌اي که حالا گمان می‌کنم ریشه‌دارتر از آن چیزي است که به نظر می‌رسد و انگار از یک میل تاریخی نشئت می‌گیرد. یادداشت حاضر تلاشي است برای ردیابی بازآفرینی‌های این‌ طرح‌واره؛ بنا بر این، کاري با خط اصلی داستان‌ها ندارم و فقط به دنبال الگوی مورد نظر خودم در آن‌ها هستم؛ پس روایت من از داستان‌ها کاملاً جهت‌دار و به‌طبع به نفع تفسیر مدنظرم خواهد بود. مادر و روسپی - ژان اوستاش جواني فرانسوی با زني میان‌سال و بزرگ‌تر از خود زندگی می‌کند. این زن، برای جوان، بیش‌تر از این‌که نقش معشوق را داشته باشد، نقش حامی و پناه‌گاه را دارد. کسي که برای او لباس می‌خرد، غذا می‌پزد، سرپناه‌ش را تأمین می‌کند و در کل بیش‌تر شبیه مادر نمادین است تا یک معشوق. جوان هم‌زمان با دختران هم‌سن خود نیز روابطي جنسی برقرار می‌کند؛ بی‌‌آن‌که این روابط را از مادر نمادین‌ش پنهان کند. یکي از این دختران پرستاري است که روابط آزاد و متنوع جنسی با مردان مختلف دارد. این دختر به‌تدریج وارد خانه مادر نمادین می‌شود و ی

برزخ آگاهی و اراده

هگل معتقده هر شخصي برای رسیدن به خود‌آگاهی ناگزیر به ارتباط داشتنه و خودش رو به واسطه دیگران و چیزها می‌شناسه. پس خودآگاهی تنها در روابط شکل می‌گیره. یا به عبارت دیگه می‌شه گفت خودآگاهی یه امر «بین‌موضوعی» هست نه «درون‌موضوعی». فکر کردن به خود فقط زمانی ممکنه که به خودمون به عنوان یه دیگری نگاه کنیم. پس قبل از فکر کردن به خودمون، اول باید معنای «دیگری» بودن رو درک کنیم. پس باید لااقل با یه فرد به عنوان «دیگری» مواجه بشیم تا درکي از دیگربودگی داشته باشیم. بنابراین اگه یه فردِ مثالی رو از بدو تولد در جایي نگه داریم که با هیچ‌کس در ارتباط نباشه، این فرد به باور هگل هرگز نمی‌تونه خودآگاه بشه و هرگز خودش رو به عنوان یه «شخصیت» ادراک نمی‌کنه و درنتیجه نمی‌تونه از یه ناظر صرف فراتر بره؛ چون فرد بدون شخصیت، نمی‌تونه چیزي رو اراده کنه. چرا که اصلاً با مفهومي زیر عنوان «اراده کردن» آشنا نیست.  آن خودآگاهی‌اي که موضوع، محتوا و هدفِ خود را می‌پالاید و آن‌ها را به حد [یک] کلیت برمی‌کشد، این کار را هم‌چون تفکري که خود را در اراده اظهار می‌کند، به انجام می‌رساند. این نقطه‌اي است که در آن، روشن می‌شود

شبکه‌های معنایی

قوت و ماندگاری یه واژه در مقیاس کوچیک و یه زبان در مقیاس بزرگ رو میزان ریشه‌دار بودن اون‌ واژه یا زبان مشخص می‌کنه. البته ما این‌جا فقط با اون مقیاس کوچیک کار داریم؛ یعنی واژه‌ها. این‌که یه واژه چه قدمتی در یه زبان داره، خودش به یه شاخص دیگه وابسته است: این‌که اون واژه چقدر با واژه‌های دیگهٔ اون زبان ارتباط معنایی و ساختاری داره. مثلاً واژه «مهندس» رو در نظر بگیرید. شاید در نگاه اول بعضیا این واژه رو جدید و امروزی تصور کنند. اما با کمی دانش ریشه‌شناسی و ساختارشناسی عربی می‌تونیم متوجه بشیم که این واژه ارتباط تنگاتنگی با «هندسه» داره و از این‌جا به این مفهوم می‌رسیم که معنای اصلی مهندس کسیه که هندسه بلده. این یه وجه ساختارشناسی بود. اما این واژه یه وجه تاریخی هم داره. باز شاید بعضیا تعجب کنند که موقع شاهنامه خوندن یه‌هو به این کلمهٔ به‌ظاهر امروزی «مهندس» بربخورند. اما همین مواجهه در اون متنِ کهن به‌مون یه سویه دیگه از این واژه رو نشون می‌ده: این‌که این واژه پیش‌تر به معماران اطلاق می‌شده. این‌جوری تونستیم دو حوزه هندسه و معماری رو به مهندس متصل کنیم و یه شبکه معنایی کوچیک بسازیم. حالا

تجاوز: انطباق کودک با سوءاستفاده جنسی

سرآغاز اگه یه کودک توسط فردی (اغلب آشنا) به طور مداوم مورد سوءاستفاده جنسی قرار بگیره و گوش امنی برای شنیدن شکایت‌ش پیدا نکنه و از طرف دیگه جوری تربیت شده باشه که به خاطر اعتراض و شکایت‌ش سرزنش یا تنبیه شده باشه، به‌تدریج سعی می‌کنه به تنهایی و در سکوت با فاجعهٔ در حال وقوع کنار بیاد و خودش رو با اون شرایط دشوار تطبیق بده. این انطباق ناخواسته می‌تونه به صورت رازداری، درموندگی، سازش، افشای تأخیری و باتردید و یا عقب‌نشینی بروز کنه. فقط به عنوان یه نمونه از این سازش می‌تونیم به پرونده تعرض فریدمن‌ها مراجعه کنیم که یه معلم رایانه به هم‌راه پسرش به بیش از ۲۰۰ مورد تجاوز و آزار کودکان متهم شدند. این وقایع در طی ۷ سال رخ داده و در این مدت حتا یکی از بچه‌ها موضوع رو فاش نکرده. این‌جا سعی می‌کنیم هر کدوم از این شیوه‌های انطباق و سازش رو  مختصراً توضیح بدیم: رازداری فردی که کودک رو مورد سوءاستفاده جنسی قرار می‌ده (و غالباً از آشنایانه) سعی می‌کنه با تهدید، ترسوندن و یا تطمیع کودک رو وادار به سکوت و رازداری کنه. این تهدیدها می‌تونه شامل این موارد باشه: رفتن مادر، کشتن یا صدمه به خود کودک و عزیزا

تجاوز: فرایندهای مغزی قربانی

مقدمه بعضی از ماها تصور می‌کنیم می‌دونیم اگه خودمون یا دیگران مورد تجاوز قرار بگیریم، چه واکنشی نشون می‌دیم. انتظار ما واکنش‌هایی مثل دفاع کردن، جنگیدن، داد و فریاد کردن، فرار کردن و... است. اما در خیلی از مواقع اتفاق دیگه‌ای رخ می‌ده. اتفاقی که فاصله زیادی با تصورات ما از خودمون و دیگران داره. خیلی از قربانیان تجاوز، اعم از زن و مرد، گزارش دادند که در حین تجاوز خشک‌شون زده. اونا نه تنها توان حرکت، که حتی توان گریه کردن هم نداشتند. برای نمونه پژوهشی که گِرَگِری و لیز توی کتاب « بررسی انتظامی تعرض جنسی » انجام دادند، نشون می‌ده که ۶۰٪ قربانیان مرد هیچ مقاومتی در مقابل متجاوز نشون ندادند و خشک‌شون زده. پس می‌شه گفت انجماد و بی‌حرکتی، فارغ از جنسیت، یکی از پاسخ‌های متداول در تعرضات جنسیه. این انجماد و بی‌حرکتی یه واکنش تکاملیه. اوضاع الان‌مون رو نبینید که خودمون رو به رأس هرم غذایی رسوندیم. ما مدت‌ها در ساختار حیات نقش شکار و طعمه رو بازی می‌کردیم. برای همین هم مغزمون بیش‌تر در نقش شکار و طعمه رشد کرده و یاد گرفته که در مواقع خطر برای اینکه توجه شکارچیان و حیوونای قوی‌تر رو به خودش جلب نک

تجاوز: محدوده خاکستری

تجاوز خاکستری یعنی رابطه جنسی‌ای که در اون رضایت طرف مقابل در پرده‌ای از ابهام قرار داره. این اصطلاح با مقاله لائورا استپ تحت عنوان «نوع جدیدی از تجاوز قراری» (۲۰۰۷) بر سر زبون‌ها افتاد. در این مقاله گفته می‌شه که تجاوز خاکستری در جایی بین پذیرفتن و رد کردنِ رابطهٔ جنسی قرار می‌گیره و از تجاوز معمول کمی پیچیده‌تره، چراکه هر دو طرف ماجرا دقیقاً نمی‌دونند طرف مقابل‌شون چه خواسته و تمایلی داره. این اظهارات مورد انتقادات جدی قرار گرفت. منتقدین بر این باور بودند که چنین طبقه‌بندی‌ای باعث کم‌رنگ‌تر شدنِ وخامتِ موضوعِ تجاوز می‌شه و این‌طور القا می‌کنه که تجاوز خاکستری یه تجاوز واقعی نیست، بلکه یه مسئله بینابینی و غیرجدیه. از طرف دیگه اون‌ها معتقد بودند که با چنین تعریفی اکثر موقعیت‌های تجاوز رو می‌شه زیرمجموعه چنین محدوده‌ای قرار داد و از بار حقوقی و مسئولیت فردی متجاوز کم کرد. همین هم تبدیل می‌شه به یه بهونه دم‌دستی برای متجاوزین، تا هر جایی که مورد اتهام قرار می‌گیرند ادعا کنند که نمی‌دونستند قربانی راضی هست یا نه.  به خاطر همین انتقادات، بعد از حدود یه دهه، تعریف دیگه‌ای از تجاوز خاکستری

تجاوز: باورها و کلیشه‌ها (۲)

«متجاوزان افرادی تنها و مردم‌گریز هستند.» خیلی از مردم خیال می‌کنند که همه متجاوزین افراد تنهایی هستند که توان ایجاد رابطه با دیگران و در ادامه برقراری ارتباط جنسی طبیعی رو ندارند. برای همین هم مجبور به ارتکاب تجاوز می‌شند. تصوری که در خیلی از موارد خلاف‌ش ثابت شده.  یک‌سوم متجاوزانی که ما روی آن‌ها مطالعه کردیم، ازدواج کرده بودند و هم‌زمان با تعرضات‌شان، فعالیت جنسی [طبیعی] با همسران‌شان داشته‌اند. آن متجاوزانی که ازدواج نکرده بودند (مجرد، جداشده، مطلق) بیش‌ترشان در زمان تعرضات، با افراد دیگری هم روابطِ متنوعِ جنسیِ بارضایت داشته‌اند. نیکولاس گراث | مردانی که تجاوز می‌کنند | ۱۹۷۹ پس اشتباهه که فکر کنیم متجاوزین فقط محدود به افراد مجرد و تنها و مردم‌گریز می‌شند. این پندار غلط باعث می‌شه خیال کنیم که فرزندان‌مون در کنار افراد متاهل و اجتماعی ایمن هستند و نیازی به مراقبت ندارند. در حالی که باید حواس‌مون به اون‌ها هم باشه. از آثار دیگه چنین تصور غلطی اینه که باعث می‌شه خیال کنیم اگه یه قربانی، فردی متاهل و اجتماعی رو متهم به تجاوز می‌کنه، حتماً داره دروغ می‌گه. افشاگری‌های اخیر در فضای مج

تجاوز: باورها و کلیشه‌ها (۱)

«متجاوزان افرادی غریبه هستند.» یکی از باورهای غالبِ ما اینه که خیال می‌کنیم تجاوز فقط توسط افراد هفت‌پشت غریبه و ناشناس صورت می‌گیره. تصوری که با کمی جست‌وجو و کنجکاوی خلاف‌ش به‌روشنی توی چشم‌مون می‌زنه. به عنوان مثال می‌شه به این دو نمودار نگاه کرد که توسط دو مرکز پژوهشی در آمریکا صورت گرفته و در اون توزیع متجاوزان رو بر اساس نسبت‌شون با قربانیان نشون می‌ده: همین‌طور که می‌بینید درصد پایینی از تجاوزها توسط افراد غریبه صورت می‌گیره. در حالی که در بیش‌تر موارد متجاوز بغل گوش قربانی زندگی می‌کنه. این نکته‌ایه که غفلت ازش هزینه‌ها و آسیب‌های سنگینی رو برای فرزندان‌مون به جا می‌ذاره. چرا که خیال می‌کنیم دایی، عمو، پسرخاله، همسایه، دوست، معلم و... افراد امنی هستند و هیچ خطری از جانب اون‌ها متوجه فرزندمون نیست. و بیش‌تر توجه‌مون روی خطر افراد بیگانه است. در حالی که بالقوه‌ترین خطرات دقیقاً از طرف همون آشناهاست که فرزندان‌مون رو تهدید می‌کنند. «فقط دختران جوان مورد تجاوز قرار می‌گیرند.» این انگاره دو بخش داره. اول این‌که برای قربانیان محدودیت جنسیتی قائل می‌شند و دوم هم محدودیت سنی. برای صحت‌

گربه‌های شرودینگر ما

شرودینگر می‌گه اگه ما یه گربه توی یه جعبه داشته باشیم که زندگیش به رفتار کوانتومی یه ذره بستگی داشته باشه، در اون صورت زنده بودن یا مرده بودن اون گربه هم یه پدیده کوانتومی محسوب می‌شه. پدیده‌های کوانتومی قبل از اینکه سنجیده بشند، به صورت مجموع احتمالات حضور دارند. یعنی چی؟ یعنی اگه زندگی گربهٔ داستان ما یه پدیده کوانتومیه، پس قبل از بررسی و باز کردن درب جعبه نمی‌گیم گربه توی جعبه «یا» زنده است «یا» مرده؛ بلکه می‌گیم گربه توی جعبه «هم» زنده است و «هم» مرده. نیمه زنده و نیمه مرده است. شاید تصور یه موجود نیمه زنده و نیمه مرده برای ما غیرممکن باشه ولی این یه حقیقت کوانتومیه. اما به‌محض این‌که ما درب جعبه رو باز کنیم فقط با یکی از این دو حالت روبه‌رو می‌شیم: یا یه گربه زنده می‌بینیم یا یه گربه مرده. به عبارت دیگه در ساختارِ جهانِ ادراکیِ ما یه محدودیت وجود داره که باعث می‌شه فقط امور قطعی رو درک کنیم‌. این‌که ما همیشه یا با یه گربه زنده مواجه شدیم یا یه گربه مرده. به‌خاطر همین قطعیت هم نمی‌تونیم این حقیقت نیمه زنده و نیمه مرده رو درک کنیم. چون هرگز باهاش مواجه نشدیم. چرا؟ فکر کنید داریم باز

کتاب‌فروشی آرمانی من

کتاب‌فروشی باید اسمش هم یه چیزی باشه مربوط به جهان کتابا. نه این‌که طرف اسم یا فامیل خودش رو روی کتاب‌فروشیش بذاره. یا از این بدتر این‌که اسم یکی از این موسسات و کتابای کنکوری رو روی کتاب‌فروشیش بذاره. قشنگ‌ترین اسمی که خودم تاحالا دیدم «مینوی خرد» بود. چون هم یه اسم باستانی ایرانی و زرتشتیه و هم این‌که معنی زیبایی هم داره.  کتاب‌فروش باید خودش هم اهل کتاب باشه. نه اینکه خودش هم اونجا نشسته باشه و مدام سرش توی گوشیش باشه و اینستا رو بالا و پایین کنه. کسی که وقتی می‌رسی یا کتاب دستشه یا اصلا هیچ کاری نمی‌کنه، اما توی فکره. چنین کسی برام قابل پذیرش‌تره به عنوان کتاب‌فروش. کتاب‌فروشی نباید خیلی ظاهر شیک و اعیونی و مدرنی داشته باشه. ویترینای مجلل و قفسه‌های فلزی و این‌جور چیزا برای من ناخوشاینده. قفسه‌های چوبی و ظاهر سنتی و کمتر نورپردازی‌شده برای من دلنشین‌تر و پذیرفتنی‌تره. کتاب‌فروش باید اون‌قدری توی کارش حرفه‌ای باشه که اسم کتاب از دهنت در نیومده، اسم نویسنده‌اش رو بگه و تو رو مستقیم ببره سروقتش. نه اینکه سه بار اسم کتاب رو به طرف بگی، چهار بار هم اسم نویسنده‌اش رو. آخرش هم بگه همچین ک

زندگی بین دو حلقه آتش

این روزا آدما توی خودشون فرو رفتند و روزهای سختی رو می‌گذرونند؛ چون وقتی به زندگی خودشون نگاه می‌کنند اون رو در درون منجلاب ویروس و وضعیت اقتصادی افتضاح و نظام آموزشی فلج و معضل بیکاری و مسکن و خودرو و ازدواج و کل مشکلات ریز و درشت دیگه می‌بینند. گاهی هم با خودشون می‌گند «واقعا چرا باید من در چنین زمانی و توی چنین مکانی به دنیا می‌اومدم». اینکه جوونی‌مون به فنا رفت و طعم زندگی رو نچشیدیم و فلان و بیسار. من هم نمی‌خوام اینجا به کسی بگم که برو شکر کن دستت قطع نشده یا کور نیستی. اما آیا نمی‌شه مسائل رو جور دیگه‌ای دید؟  به تاریخ که رجوع می‌کنم می‌بینم این سرزمین طی همین دو قرن اخیر همیشه درگیر جنگ و بیماری همه‌گیر و قحطی و زلزله بوده. یا افراد به درد بخوری مثل امیرکبیر و مصدق و کلی آدم دیگه رو از صحنه حذف کرده. حاکمایی رفتند و اومدند و هرکدوم قواعد خودشون رو وضع کردند. یکی با پول ملت هی زن می‌سونده و می‌رفته اون سر دنیا یللی تللی، اون یکی کلاه اجباری و چادر رو ممنوع و کوچ‌نشینی رو منحل می‌کرده، یکی دیگه کشاورزی رو نابود می‌کرده و اون یکی حجاب و دین رو اجباری می‌کرده... تازه اینایی که ر

هم‌درد رنج دیگری

هایدگر می‌گه من پیش از اینکه خودم باشم، «دیگری» هستم. یعنی چی؟ ما از بدو تولد با تقلید کردن رفتار بقیه یاد می‌گیریم چطور از مغزمون برای استفاده از توانایی‌های بنیادی‌مون استفاده کنیم. کارایی مثل حرف زدن، راه رفتن، کنترل دست و پا. پس حتی اگه قرار باشه که ما به یه خودِ منحصربه‌فرد برسیم، باز هم مسیر این «خود شدن» از دیگری بودن می‌گذره. اگه این «دیگری» نباشه، ما چیزی جز یه موجود گم‌گشته نیستیم که حتی سر انسان بودن هم مشکل داریم، چه برسه به خود بودن. پس زیرساخت شخصیت همه ما به واسطه دیگری ساخته و مستحکم می‌شه و به همین خاطر بودنِ این دیگری برای ما مهم می‌شه. اما آیا این اهمیت شامل حال هر دیگری‌ای می‌شه؟ دان وان و همکارانش برای پاسخ به این سوال سه‌تا آزمایش رو ترتیب دادند. توی آزمایش اول اون‌ها به داوطلبا تصویر شیش‌تا دست رو نشون می‌دادند که بالای هرکدومش یکی از عبارت‌های مسیحی، یهودی، بودایی، مسلمون، بی‌خدا یا علم‌گرا نوشته شده بود. بعد به تصادف از هر کدوم از این دست‌ها دو فیلم پخش می‌شد: توی یکیش یه گوش‌ پاک‌کن رو آروم به اون دست می‌زند و توی اون‌ یکی فیلم سوزن یه سرنگ رو به اون دست فرو

وجوه پدیدار و ناپدیدار

کانت می‌گه هر موضوعی در جهان دو وجه داره: یه وجه پدیدار و یه وجه ناپدیدار. وجه پدیدار همون ویژگی‌ها و خواصیه که از اون موضوع منتشر شده و به آگاهی ما وارد می‌شه؛ چیزایی مثل اسم و شکل و رنگ و تعریف و همه اون چیزایی که برای ما جزو مختصات و ویژگی‌های آشکار اون موضوع هستند. به مجموع این عناصرِ آشکارشده هم می‌گیم «پدیده»؛ یعنی اونچه که بر ما ظاهر و پدیدار شده. مثلا یه صندلی رو در نظر بگیرید. این صندلی برای ما مجموعه‌ای از چند ویژگیه: چیزایی مثل شکل و رنگ و نوع استفاده و نوع زیره و جنس و... اینا همهٔ اون چیزاییه که ذهن ما از یه پدیده به اسم صندلی می‌گیره و می‌شه وجه پدیدار صندلی. اما یه سوال: آیا ما به محض مواجهه با یه پدیده همه جنبه‌های پدیدار اون رو شناسایی می‌کنیم؟ مسلما خیر. زمان لازمه که ما با وجوه مختلف پدیده‌ای مثل صندلی آشنا بشیم. مثلا صندلی زیر رو در نظر بگیرید: ما در بدو روبرو شدن با صندلی فقط یه زاویه از اون رو می‌تونیم ببینم. به مرور که وقت صرف کنیم و به دور صندلی بچرخیم، می‌تونیم اون رو از زوایای مختلف ببینیم و جزئیات بیشتری از وجوه پدیدارش رو کشف کنیم. این شناخت محدود به شکل و ظ

وحدت‌بخشی به پدیده‌های متکثر

فکر کنید لوبیا و سبزی و گوشت و پیاز و آب و روغن رو می‌ریزیم توی یه قابلمه و می‌ذاریم روی گاز. الان توی ذهن‌تون چه اسمی روشن شد؟ قرمه‌سبزی؟ حالا یه‌هو کمی رشته و نخود هم می‌ریزیم توش. حالا چه اسمی روشن شد؟ آش رشته؟ ولی یه چیزی توی ذهن‌تون داره از این ترکیب پس زده می‌شه. دارید به این فکر می‌کنید که آش رشته گوشت نباید داشته باشه. پس این آش رشته است به‌علاوه گوشت؟ (فعلا به نوع سبزیا کاری نداریم و خود لفظ سبزی مدنظرمونه) حالا دوتا تخم‌مرغ و چند تیکه گوشت سیرابی و سیب‌زمینی و کرفس هم بهش اضافه می‌کنیم. حالا چه اسمی توی ذهن‌تون روشن شد؟ هیچی؟ انگار تعداد چیزایی که ذهن‌تون سعی داره پسش بزنه از یه دونه گوشت فراتر رفته. اگه به شما بگم که ما از اول هم همین ترکیب آخری رو می‌خواستیم بسازیم چی؟ چرا در طی این فرایند این دوتا اسم به ذهن‌تون اومد؟  داده‌هایی که ذهن ما از جهان خارجی می‌گیره به شدت متکثر و گسسته است. مثلا سیب‌زمینی سرخ‌کرده رو در نظر بگیرید. از یه طرف شما یه سری اشکال مستطیلی دراز و نازک و زردرنگ می‌بینید، از یه طرف یه بویی به مشام‌تون می‌رسه، از طرف دیگه صدای جلز و ولز به گوش‌تون می‌خور