رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب موردی

کدام جوانی؟ (۲)

غرور جوانی معمولاً عموم جامعه از غرور جوانی به عنوان امري منفی یاد می‌کنند و بر این باورــ‌اند که جوانان به دلیل خامی و بی‌تجربگی دچار نوعي توهم قدرت برای کسب کردن یا تغییر دادن هر چیزي هستند. اما آیا همین اعتماد به نفس بالا و خودباوری نمی‌تواند موتور محرکه هر تغییري در سطح فردی تا اجتماعی باشد؟ به باور من اگر قرار است تغییري در جامعه اتفاق بیفتد، احتمال این‌که این تغییر توسط جوانان صورت بگیرد، بسیار بیش‌تر از سایرین است؛ چراکه جوانان هنوز بسیاري از برساخت‌ها و بایدها و نبایدها را قطعی نمی‌دانند و همه این‌ها را قابل نقد و تغییر می‌پندارند. چنین باوري به امکان و توان تغییر از همان غرور و خودباوری‌اي نشئت می‌گیرد، که در باور عمومی امري منفی و قابل سرزنش است. گویی آنان که وضعیت و جایگاه خود را پذیرفته‌اند و ساختارهای موجود را قطعی و مطلق پنداشته‌اند و در پیش آن‌ها سرنهاده‌اند، شهرونداني واقع‌بین هستند که باید معیار و الگوی سایرین قرار گیرند.  این نگرش منفی به موضوع غرور جوانی باعث ایجاد ساختارهایي برای مهار آن می‌شود. ساختارهایي چندلایه که کوچک‌ترین‌شان خانواده است، با محوریت پدر در جامعه

کدام جوانی؟ (۱)

سرآغاز جوانی ! راست‌ش اولین جمله‌اي که بعد از دیدن این کلمه به ذهن من و خیل عظیم هم‌نسلان‌م متبادر می‌شود یک جمله پرسشی به‌ظاهر ساده است: «کدام جوانی؟!» و این پرسش نهایت توان و حال و حوصله ما برای بیان شکوه و شکایت‌مان از وضع موجود است؛ البته گاهاً با چاشنی نفس عمیقي که می‌تواند ناگفته‌های بسیاري در بر داشته باشد. این پرسش فقط به این نسل محدود نمی‌شود. در دوره حاضر از هر نسلي می‌توان انتظار شنیدن این پرسش را داشت. از دهان بعضي از بزرگ‌تر‌ها هم می‌توان این پرسش را شنید که «کدام جوانی؟! از وقتی که یادم می‌آید...» و این جمله با زنجیره‌اي از زجرها و زحمت‌ها ادامه می‌یابد. چرا این پرسش به صورت استفهام انکاری پرسیده می‌شود؟ مگر این جوانی چه چیز‌هایي باید داشته باشد که ندارد؟  اگر جوانی تنها به یک بازه زماني محدود می‌شد دیگر سخن گفتن از «کدام جوانی» بی‌معنا بود؛ چون هر کسي که به این محدوده سنی می‌رسید آن را درک و تجربه می‌کرد. پس جوانی چیزي فراتر از یک محدوده زمانی است. اما این چیز چیست؟ گم‌شده‌های جوانی چه چیزهایي‌ست که نبود‌شان جوانی را از معنا تهی می‌کند؟ خامی یکي از باورهای قالبی درباره ج

کتاب‌فروشی آرمانی من

کتاب‌فروشی باید اسمش هم یه چیزی باشه مربوط به جهان کتابا. نه این‌که طرف اسم یا فامیل خودش رو روی کتاب‌فروشیش بذاره. یا از این بدتر این‌که اسم یکی از این موسسات و کتابای کنکوری رو روی کتاب‌فروشیش بذاره. قشنگ‌ترین اسمی که خودم تاحالا دیدم «مینوی خرد» بود. چون هم یه اسم باستانی ایرانی و زرتشتیه و هم این‌که معنی زیبایی هم داره.  کتاب‌فروش باید خودش هم اهل کتاب باشه. نه اینکه خودش هم اونجا نشسته باشه و مدام سرش توی گوشیش باشه و اینستا رو بالا و پایین کنه. کسی که وقتی می‌رسی یا کتاب دستشه یا اصلا هیچ کاری نمی‌کنه، اما توی فکره. چنین کسی برام قابل پذیرش‌تره به عنوان کتاب‌فروش. کتاب‌فروشی نباید خیلی ظاهر شیک و اعیونی و مدرنی داشته باشه. ویترینای مجلل و قفسه‌های فلزی و این‌جور چیزا برای من ناخوشاینده. قفسه‌های چوبی و ظاهر سنتی و کمتر نورپردازی‌شده برای من دلنشین‌تر و پذیرفتنی‌تره. کتاب‌فروش باید اون‌قدری توی کارش حرفه‌ای باشه که اسم کتاب از دهنت در نیومده، اسم نویسنده‌اش رو بگه و تو رو مستقیم ببره سروقتش. نه اینکه سه بار اسم کتاب رو به طرف بگی، چهار بار هم اسم نویسنده‌اش رو. آخرش هم بگه همچین ک

هم‌درد رنج دیگری

هایدگر می‌گه من پیش از اینکه خودم باشم، «دیگری» هستم. یعنی چی؟ ما از بدو تولد با تقلید کردن رفتار بقیه یاد می‌گیریم چطور از مغزمون برای استفاده از توانایی‌های بنیادی‌مون استفاده کنیم. کارایی مثل حرف زدن، راه رفتن، کنترل دست و پا. پس حتی اگه قرار باشه که ما به یه خودِ منحصربه‌فرد برسیم، باز هم مسیر این «خود شدن» از دیگری بودن می‌گذره. اگه این «دیگری» نباشه، ما چیزی جز یه موجود گم‌گشته نیستیم که حتی سر انسان بودن هم مشکل داریم، چه برسه به خود بودن. پس زیرساخت شخصیت همه ما به واسطه دیگری ساخته و مستحکم می‌شه و به همین خاطر بودنِ این دیگری برای ما مهم می‌شه. اما آیا این اهمیت شامل حال هر دیگری‌ای می‌شه؟ دان وان و همکارانش برای پاسخ به این سوال سه‌تا آزمایش رو ترتیب دادند. توی آزمایش اول اون‌ها به داوطلبا تصویر شیش‌تا دست رو نشون می‌دادند که بالای هرکدومش یکی از عبارت‌های مسیحی، یهودی، بودایی، مسلمون، بی‌خدا یا علم‌گرا نوشته شده بود. بعد به تصادف از هر کدوم از این دست‌ها دو فیلم پخش می‌شد: توی یکیش یه گوش‌ پاک‌کن رو آروم به اون دست می‌زند و توی اون‌ یکی فیلم سوزن یه سرنگ رو به اون دست فرو

خواسته واقعی

منظور ما از «واقعی بودن» چیه؟ ما به چه چیزایی می‌گیم واقعی؟ واقعیت چه مختصاتی می‌تونه داشته باشه؟ بذارید چیزایی که به ذهن‌مون می‌رسه یکی یکی مطرح کنیم، ببینیم به کجا می‌رسه. مکان‌مندی : این مکان‌مندی دو وجه داره. اول اینکه اون چیز اندازه و حدود داشته باشه. مثلا طول و عرض و ارتفاع مشخصی داشته باشه. دوم هم اینکه نسبت مشخصی با واقعیت‌های همجوارش داشته باشه. یعنی اینکه چه چیزایی چپ و راست و بالا و پایینش وجود داره. مثلا این فیلمایی که درباره روحه رو دیدید؟ کسایی که از دیوار و وسایل می‌گذرند و نسبت مشخصی با فضا ندارند؟ زمان‌مندی : این هم مثل مکان دو رو داره. یه روش اینه که اون موضوع دارای حد و حدود زمانی یا به اصطلاح عمر مشخص باشه. ابتدا و امتدادش معلوم باشه. روی دیگه‌اش هم اینه که اون موضوع نسبت زمانی مشخصی با وقایع قبل‌تر و بعدتر از خودش و یا حتی هم‌زمان با خودش داشته باشه. مثلا اون شخصیتای ذهنی توی فیلم ذهن زیبا یادتونه دچار سالخوردگی نمی‌شدند و نسبتی با گذر زمان نداشتند؟ علیت : از دل دو ویژگی قبلی یه نسبت دیگه هم ظاهر می‌شه و اون علیته. موضوع مدنظر باید نسبت علت و معلولی مشخصی با همسایه

ذهن زنون‌زده

زنون چهارتا تناقض داره که تا مدت‌ها ذهن فیلسوفان بعد از خودش رو مشغول کرده بود.  تناقضایی که در همون لحظه شنیدن مسخره بودن‌شون برای ما آشکاره، اما اثبات مسخره بودن‌شون در حوزه تفکر، حداقل در اون زمان، کار چندان ساده‌ای نبوده. من با دوتا از اون تناقضا کار دارم.  تناقض مکان : زنون می‌گه اگه ما قرار باشه مثلا از انقلاب به ولیعصر بریم، برای پیمودن این مسیر، اول باید بتونیم نصف این مسیر رو طی کنیم. و برای پیمودن نصف مسیر هم مجبوریم نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و برای پیمودن نصفِ نصفِ مسیر باز هم مجبوریم نصفِ نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و همین‌طور الخ. این مسیر رو تا بی‌نهایت می‌تونیم نصف کنیم که در انتها به بینهایت نقطه می‌رسیم. یعنی برای حرکت از انقلاب تا ولیعصر ما ناچاریم از تعداد نقاط نامحدودی بگذریم و عبور از نقاط نامحدود، در یه زمان محدود از نظر منطقی غیرممکنه. پس از نظر منطقی ما هرگز نمی‌تونیم از انقلاب به ولیعصر برسیم. و حتی تلخ‌تر اینکه ما اصلا نمی‌تونیم با این منطق حتی قدم از قدم برداریم؛ چون توی ریاضی می‌گند بین هر دو نقطه بی‌نهایت نقطه دیگه وجود داره! من قصد ندارم این تناقض رو حل کنم

علیت معکوس

احتمالا اولین‌بار با برهان علیت توی دین‌ و زندگی آشنا شدید. اونجایی که می‌گفتند هر چیزی علتی داره، پس جهان هم علتی داره و خدا علت این جهانه. با درست یا غلط بودن این استدلال کاری نداریم. همون گزاره اول رو لازم داریم، اینکه «هر معلولی علتی داره». و نکته بعدی اینه که همیشه علت رو مقدم بر معلول می‌دونیم. یعنی وقتی ما با پدیده‌ای روبه‌رو می‌شیم برای علت‌یابی اون به وقایع گذشته مراجعه می‌کنیم. مثل یه کارآگاه که توی وقایع گذشته به دنبال علت مرگ مقتول می‌گرده. ارسطو چهار نوع علت رو برای ظهور هر معلولی لازم می‌دونه. ما برای روشن شدن این علل چهارگانه یه لیوان شیشه‌ای رو به عنوان مثالی برای معلول در نظر می‌گیرید. (واسه پدیده‌های غیرجسمی این علل کمی پیچیده می‌شند)  علت مادی : مواد اولیه و خام اون معلول که اینجا همون شیشه است.  علت صوری : شکل و فرم کلی اون معلول که اینجا شکل لیوان بودنه. یعنی استوانه‌ای که یه سرش بازه و سر دیگه‌اش بسته است. علت فاعلی : کسی یا چیزی که اون ماده رو از حالت خام به شکل مدنظر درمی‌آره. در اینجا اون کارگر کارگاه شیشه است که با حرارت دادن مواد اولیه شیشه، اون رو به شکل لیو

طبقه زیر پونز

همسایه دیوار به دیوار زنی است با دو بچه کوچک که همسرش به خاطر حمل مواد چند سالی‌ است که در زندان است و بچه دوم را در یکی از همین ملاقات‌های خصوصی زندان از او باردار شده. نیمه‌های شب که همه جا ساکت می‌شود از پشت دیوار این اتاق صدای ضربه دفتینش روی دار قالی با صدای حرکت آهسته عقربه ساعت دیواری ترکیب شده و طنین محزونی به راه می‌اندازد. دو خانه آن‌طرف‌تر خانواده‌ایست با دو پسر سی و چند ساله. پسر بزرگ‌تر با وانتش در پس‌کوچه‌ها میوه و سبزی می‌فروشد. چهار سال پیش ازدواج کرد اما یک سال نشده طلاق گرفت و هنوز هم با همین وانت فکسنی، مهریه سرکار علیه را می‌پردازد. کمی آن طرف‌تر یک همسر شهید زندگی می‌کند که از ترس قطع نشدن حقوق بنیاد ازدواج نمی‌کند بلکه صیغه می‌شود. از همین ازدواج صیغه‌ای هم یک پسر نوزده-بیست ساله دارد که دوران سربازی‌اش را می‌گذراند. همسایه دیوار به دیوار آن‌طرفی یک پیرمرد زهوار در رفته است که با همسر و تنها پسر مجردش زندگی می‌کنند. پیرمرد با این سن و سال هنوز هم هر روز به سر کار می‌رود. یک حمام نمره قدیمی دارد که گمان نمی‌کنم مشتری چندانی هم داشته باشد. اما چه کاری از دستش برمی‌آ

بایگانی کیهانی

اول: می‌دونیم که سرعت نور تقریبا ۳۰۰٬۰۰۰ کیلومتر بر ثانیه است. فاصله خورشید تا زمین هم نزدیک به ۱۵۰٬۰۰۰٬۰۰۰ کیلومتره. پس با یه تقسیم ساده متوجه می‌شیم که نور جدا شده از سطح خورشید حدود ۵۰۰ ثانیه یا ۸٫۳ دقیقه طول می‌کشه تا به زمین برسه.  دوم: از طرف دیگه تصویری که ما از یه جسم می‌بینیم حاصل نوریه که از سطح اون جسم منعکس یا جدا شده و درنهایت اون نور به شبکیه چشم ما رسیده. بنابراین وقتی ما داریم به خورشید نگاه می‌کنیم در حقیقت داریم نورهایی رو می‌بینیم که ۸ دقیقه پیش از سطح خورشید جدا شدند و بعد از طی حدود ۱۵۰ میلیون کیلومتر حالا تازه به چشم ما رسیدند. به عبارت دیگه چیزی که ما می‌بینیم تصویر ۸ دقیقه پیش خورشیده نه تصویر همین حالاش. یعنی اگه همین حالا خورشید منفجر بشه و یهو خاموش بشه ما ۸ دقیقه بعد اون انفجار یا خاموشی رو می‌بینیم و متوجهش می‌شیم. سوم: از طرف دیگه وقتی می‌گن یه ستاره یا کهکشان یه سال نوری با ما فاصله داره یعنی اینکه اگه با سرعت نور حرکت کنیم یه سال طول می‌کشه تا به اونجا برسیم. نتیجه دیگه این حرف هم اینه که خود نوری هم که از سطح اون کهکشان یا ستاره جدا می‌شه، یه سال طول می

«ازت خوشم می‌آد اما تا یه جاهایی»

روایته پس از هجرت به مدینه و تشکیل حکومت اسلامی، پیامبر به هر کدوم از یارانش مسئولیتی حکومتی محول کرد. ابوذر از ایشون درخواست کرد تا مسئولیتی هم به ایشون بدند. پیامبر گفت: «تو رو دوست دارم و هرچی رو برای خودم می‎پسندم برای تو هم می‌خوام؛ اما تو رو توی مدیریت ضعیف می‎بینم. پس هیچ‌وقت مسئولیت حتی دو نفر رو هم قبول نکن.». از پیامبر نقل شده که «خدا رحمت کنه ابوذر رو که تنها زندگی می‌کنه، تنها می‌میره و تنها برانگیخته می‌شه». نوشتند ابوذر درحالی مرد که توی یه چادر در یکی از بیابون‌های نزدیک مکه با همسرش زندگی می‌کرد. می‌گند ملیجک ناصرالدین‌شاه جون خیلیا رو نجات داد و مشکل خیلیا رو حل کرد چون ناصرالدین‌شاه خیلی دوستش داشت و به حرفش گوش می‌داد. خود ملیجک می‌گه: «قدرت این‌طوری می‌کنه آدم رو؛ می‌بینی زنت، بچه‌ات و همه دور و وریا تصدقت می‌رند و زبونی فدات می‌شند. این‌طوریه که دنبال یه نفر می‌گردی که راست بگه. من راست می‌گفتم» اما هرگز نتونست چیزی بیشتر از یه ملیجک باشه. بعد مرگ ناصرالدین‌شاه هم از کاخ بیرونش کردند. توی داستان خسرو شیرین، خسرو دم از عشق می‌زنه ولی هرکاری که دوست داره در کنار این

چرا حال‌مون خوش نیست؟

یه سوالی مدت‌ها ذهنم رو مشغول کرده. اینکه واقعاً چرا حالمون این‌قدر بده. نتیجهٔ این خودکاوی و کنار هم گذاشتن دونسته‌های پیشین و خوندن یه سری مقالات شده این موارد: تناقض انتخاب   موضوعی تحت عنوان «تناقض انتخاب» توی روان‌شناسی وجود داره که می‌گه وقتی تعداد گزینه‌های روی میز زیاد بشه از یه طرف احتمال اینکه شما مورد مدنظرتون رو پیدا کنید بیشتر می‌شه اما از طرف دیگه رضایت شما از انتخاب‌تون کم‌تر می‌شه. دلیل این نارضایتی از انتخاب رو این‌طوری توضیح می‌دند که هر کدوم از گزینه‌ها مزایا و معایب خاص خودشون رو دارند. وقتی که شما یکی از اون گزینه‌ها رو انتخاب می‌کنید، اگه به کوچک‌ترین مشکلی که مربوط به اون انتخابه بربخورید اولین چیزی که به ذهن‌تون می‌آد مزایای گزینه‌های جایگزینه. یعنی بلافاصله خودتون رو سرزنش می‌کنید که اگه درست انتخاب کرده ‌بودید این مشکل پیش نمی‌اومد؛ در حالی که هر کدوم از اون گزینه‌ها معایب خودشون رو هم دارند. اما اگه تعداد گزینه‌ها کم‌تر باشه دیگه شما خودتون رو مقصر نمی‌دونید و با خودتون می‌گید حق انتخاب کمی داشتم و از بین اونا این بهترین انتخابی بود که می‌تونستم انجام بدم.  ح