یکی از عادتای متداول بعضی از ماها اینه که تا یکی شروع میکنه از یه درد یا مشکلش حرف میزنه سریع میخوایم بهش ثابت کنیم دردش اونقدرا که فکر میکنه بزرگ و مخصوص به او نیست، بلکه یه احساس کاملاً عمومیه و حتا از اون بدترش برای خود ما در فلان زمان اتفاق افتاده. و بعد هم به دنبالش سعی میکنیم به طرف بقوبولونیم که این او هست که زیادی سخت گرفته و زیادی مسئله رو بزرگ کرده. اگه یه کم شل بگیره مشکل میگذره. ولی در اینجا چندتا مسئله وجود داره: آ . هدف فرد از مطرح کردن مشکلش با ما تقاضای راهحل نیست. مگر اینکه خیلی روشن و شفاف از ما راهحل بخواد. ولی در بیشتر موارد فرد فقط دنبال یه گوش شنوا و یه شاهد برای رنجیه که داره تحمل میکنه. اینکه رنجش دیده بشه. رنجهای ناگفته و پنهانی بیفایدهترین و تحملناپذیرترین رنجها هستند. چون حتا اعتباری که ما گاهاً به خاطر از سر گذروندن مشکلاتمون کسب میکنیم هم در اونها وجود نداره. یه درد بهکلی بیثمر. و این خیلی هضمش سخته. ب . موضوع بعدی عمومیت بخشی به اون مشکله. یکی از ضدحالترین چیزایی که میشه به یه نفر گفت اینه که تو هم مثل میلیونها نفر دیگه هست