رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب باور

خطای سنجاق کردن

یکی از خطاهای ذهنی ما اینه که خودمون رو به یه سری موضوعات بیرونی سنجاق می‌کنیم و وقتی کسی درباره اون موضوعات نظر منفی می‌ده، ما اون نظر منفی رو به خودمون می‌گیریم. مثلاً ممکنه من از یه فیلم یا آهنگ یا نقاشی یا کتاب یا یه تیم خوش‌م بیاد. بعد یکی بیاد این آثار و پدیده‌ها رو نقد یا حتا هجو کنه. فرضاً بگه این فیلم مزخرفه یا اون کتاب چرنده یا فلان تیم اصلاً بازی بلد نیست. در این‌جا گاهی ما خودمون رو در موضع دفاع می‌بینیم و احساس می‌کنیم به هویت‌مون توهین شده؛ بنابراین بر خودمون واجب می‌دونیم که از علاقه‌مون دفاع کنیم؛ چون از نظر ما مزخرف بودن یا چرند بودن اون اثر یا بی‌عرضه بودن اون تیم می‌تونه به معنی مزخرف و چرند و بی‌عرضه بودن خودمون و یا نازل بودن سلیقه‌مون تفسیر بشه. در حالی که اصلاً این‌طوری نیست و اون موضوع بیرونی هرگز نمی‌تونه کلیت ما و درون‌مون رو تعریف و بازنمایی کنه. وقتی ما برخوردهای متعصبانه‌ای برای دفاع از علایق‌مون بروز می‌دیم، می‌تونه نشون‌دهنده این باشه که ما غیر از این علایق و موضوعات کوچیک و کم‌ اهمیت چیز دیگه‌ای در درون‌مون برای عرضه کردن و بروز دادن خودمون نداریم.  می‌د

جامعه غیردینی یا دین غیراخلاقی؟

یکی از موضوعاتی که درباره دین و اخلاق دینی مطرحه و معمولا آدمای باورمند برای حقانیت دین‌شون بهش استناد می‌کنند، اینه که اگه دین و باور دینی از جامعه حذف بشه، اون وقت در اون جامعه هر چیزی مجازه؛ چون آدماش به معاد و وجود جهان پس از مرگ اعتقاد ندارند. اما واقعا چقدر این استدلالِ پرتکرار می‌تونه دربردارنده واقعیت باشه؟ کیرکگور نگاه متفاوتی به این مسئله داره. ایشون با پرداختن به داستان قربانی کردن ابراهیم به این مسئله وارد می‌شه و می‌گه برخلاف گفته‌های متداول، اتفاقا خیلی از رفتارهای غیراخلاقی فقط به واسطه باور دینی مجاز شمرده می‌شند؛ از جمله فرزندکشی ابراهیم. یا شاید درست‌تر این باشه که بگیم نه‌تنها مجاز شمرده می‌شه، بلکه به عنوان یه ارزش اخلاقی یا حتی یه وظیفه اخلاقی تبلیغ هم می‌شه. واقعا تا حالا، فارغ از باورهای دینی‌تون، به این فکر کردید که چه مسائلِ غیراخلاقی‌ای فقط به‌واسطه وجود باور دینی مجاز شمرده می‌شند؟ مثلا اینکه یه بچه ۱۳-۱۴ ساله نارنجک به خودش ببنده و یه عملیات انتحاری انجام بده و کسی جلوش رو نگیره و بعد هم همه با افتخار ازش یاد کنند، از هر زاویه‌ای به‌جز زاویه دینی (و شاید تا

جاودانگی فردی یا جمعی؟

یه درخت رو در نظر بگیرید. این درخت از یه سری شاخه‌های مستحکم تشکیل شده و برگایی که از همین شاخه‌ها رشد می‌کنند و با غذاسازی‌شون باعث رشد این شاخه‌ها و ایجاد شاخه‌های بیشتر می‌شند. این برگا عمر چندان درازی ندارند و بعد از مدتی خشک می‌شند و از بین می‌رند. اما شاخه‌ها و کلیت درخت همچنان در جای خودش پابرجاست. یا یه بدن رو در نظر بگیرید. این بدن از مجموعه‌ای از سلولا تشکیل شده که به رشد و بقای این بدن کمک می‌کنند، اما خودشون خیلی عمر نمی‌کنند. هر روز و هر ساعت تعدادی از سلول‌های این بدن می‌میرند و تعدادی سلول جدید جایگزین می‌شند. اما کلیت این بدن همچنان پابرجاست و به بودنش ادامه می‌ده.  از نظر ابن‌رشد جاودانگی روح هم چنین وضعی داره. به باور ایشون جاودانگی روح به معنای جاودانگی روحِ تک‌تک افراد انسانی نیست. بلکه یه روح کلی به عنوان روح انسانی و انسانیت وجود داره که هر کدوم از ما در رشد و پرورش و انحطاط و تخریبش نقش داریم و این روح کلی جاودانه است. درست مثل همون درخت یا بدن. اما مرگ هر کدوم از ما مثل خشک شدن یه برگ یا مرگ یه سلوله که هیچ جاودانگی‌ای در پی نداره. به عبارت دیگه هرکدوم از ما بعد

هراکلیتوس یا پارمنیدس؟

به نظرم آدما از اون لحظه‌ای وارد جهان آدم‌بزرگا می‌شند که متوجه می‌شند یه سری چیزا برای همیشه از دسترس‌شون خارج می‌شه، که یه سری چیزا دیگه هرگز به دست نمی‌آد. مثل ناخنی که عمل و درآورده می‌شه و هرگز به جاش ناخنی روییده نمی‌شه، مثل ریزش مویی که دیگه هرگز مثل سابقش نمی‌شه، مثل جای واکسنی که دیگه هرگز خوب نمی‌شه، مثل یه ایراد چشمی که تا آخر عمر باید باهاش سرکنی، مثل دندونی که کشیده می‌شه و دیگه هرگز دندون دیگه‌ای به جاش سبز نمی‌شه، مثل معشوقی که ازدواج می‌کنه و برای همیشه به پستوی قلبت رونده می‌شه، مثل یه حرفی که حتی اگه پسش هم بگیری تاثیرش تا ابد غیرقابل انکاره، مثل عزیزی که می‌میره و برای همیشه باید با فقدانش کنار بیای، مثل ورزش یا هنری که باید از بچگی شروعش می‌کردی و حالا دیگه برای شروعش خیلی دیر شده و... وقتی کم ‌سن و سالی، دوست داری جهان رو مثل هراکلیتوس سرشار از تغییر و تحول و جنگ و پیروزی و شکست و تبدیل و حرکت و جریان و جنبش و انقلاب ببینی؛ اون‌قدری که حتی فکر می‌کنی هرگز نمی‌شه توی یه رود دو بار پا گذاشت؛ چرا که اون رود برات یه جریان مداومه که هربار یه آب جدیدی درش حضور داره که مت

راه حقیقت و راه گمان

از سروده‌های پارمنیدس تنها یه رساله باقی مونده که شامل یه مقدمه و دو بخش به اسمای «راه حقیقت» و «راه گمان» هستش. ایشون معتقد بود که معرفت و شناخت از دو «راه» می‌تونه کسب بشه: یکی به طور عقلی و استدلالیه که می‌شه همون راه حقیقت و یکی هم به طور حدسی و گمانه‌زنیه که می‌شه همون راه گمان. اولی رو با استدلال و تحلیل و منطق بهش می‌رسند و به همین خاطر قابل رد و انکار و نقده. اما دومی رو با حدس و احتمال و گمان بهش می‌رسند و خودشون هم می‌دونند که پایه و اساسی نداره و در اون موقعیت تاریخی امکان رد و اثباتش نیست.  پارمنیدس بر این باور بود که فرد اندیشمند برای اندیشه‌ورزی باید از هر دوی این راه‌ها استفاده کنه. نکته مهم همین کلمه «راه» در عنوان دو بخشه. اینکه حتی چیزایی که با استدلال و تحلیل عقلی به دست می‌آد فقط در «راه» حقیقته، نه خود حقیقت. اونی هم که در «راه» گمانه، الزاما غلط نیست. همون‌طور که خود پارمنیدس در این راه گمان اولین‌بار زمین رو کروی فرض کرده و اولین کسیه که حدس زده نور ماه از خودش نیست بلکه از نور خورشیده. چیزی که در اون مقطع قابل رد و اثبات نبود، اما حالا ما از درستیش به روشنی باخب