رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب مرگ

عارضه جانبی

جان گرین توی «بخت برگشته ما» می‌گه همه این بدبختیایی که می‌کشیم جزو عوارض جانبی مرگه؛ اینکه ما می‌دونیم داریم می‌میریم. ولی برخلاف گرین به نظر من حتی خود مرگ هم از عوارض جانبی زندگی و وجوده. شاید حتی از یه نظرگاه عمیق‌تر بشه گفت خود زندگی هم عارضه جانبی زمانه. کی می‌دونه؟ اصلا چه اهمیتی داره که کدوم یکی از اینا از بقیه جلوتره. مهم اینکه که با هر الویتی ما چیزی بیشتر از یه عارضه جانبی نیستیم. حالا اینکه الویت با مرگ باشه یا زندگی یا زمان چه فرقی به حال مایی داره که بی‌اختیار عارض شدیم؟ عارض کیهان، عارض جهان، عارض زمین، عارض موجودات، عارض جامعه، عارض خانواده و حتی عارض خودمون.  اینجا کندوکاوی هست درخصوص این عوارض. اصلا خود همین نوشتن و کنکاش هم عارضه جانبی بی‌معنایی و بی‌هویتی و موقتی بودن ماست. بین خودمون باشه ولی همین‌که داریم زور می‌زنیم از لابه‌لای این آشفتگی و بی‌نظمی، یه نظم و معنایی بیرون بکشیم، یعنی داریم از پذیرشش فرار می‌کنیم. پس فعلا صداش رو درنیارید، اجازه بدید دوره انکارمون رو با آرامش سپری کنیم. ببینیم تا کجا می‌تونیم خودمون رو گول بزنیم؟!

جاودانگی فردی یا جمعی؟

یه درخت رو در نظر بگیرید. این درخت از یه سری شاخه‌های مستحکم تشکیل شده و برگایی که از همین شاخه‌ها رشد می‌کنند و با غذاسازی‌شون باعث رشد این شاخه‌ها و ایجاد شاخه‌های بیشتر می‌شند. این برگا عمر چندان درازی ندارند و بعد از مدتی خشک می‌شند و از بین می‌رند. اما شاخه‌ها و کلیت درخت همچنان در جای خودش پابرجاست. یا یه بدن رو در نظر بگیرید. این بدن از مجموعه‌ای از سلولا تشکیل شده که به رشد و بقای این بدن کمک می‌کنند، اما خودشون خیلی عمر نمی‌کنند. هر روز و هر ساعت تعدادی از سلول‌های این بدن می‌میرند و تعدادی سلول جدید جایگزین می‌شند. اما کلیت این بدن همچنان پابرجاست و به بودنش ادامه می‌ده.  از نظر ابن‌رشد جاودانگی روح هم چنین وضعی داره. به باور ایشون جاودانگی روح به معنای جاودانگی روحِ تک‌تک افراد انسانی نیست. بلکه یه روح کلی به عنوان روح انسانی و انسانیت وجود داره که هر کدوم از ما در رشد و پرورش و انحطاط و تخریبش نقش داریم و این روح کلی جاودانه است. درست مثل همون درخت یا بدن. اما مرگ هر کدوم از ما مثل خشک شدن یه برگ یا مرگ یه سلوله که هیچ جاودانگی‌ای در پی نداره. به عبارت دیگه هرکدوم از ما بعد

ادراک مرگ

یکی از توهمات شایعی که ماها باهاش درگیر هستیم اینه که فکر می‌کنیم با شناخت یه چیزی به شناخت متضاد اون هم می‌رسیم. اما توی این فرایند مخالف‌سازی دچار خطاهای خیلی بزرگی می‌شیم. برای مثال ما رنگ رو می‌شناسیم، اما آیا بی‌رنگی رو هم می‌شناسیم؟ خیلیا اولین تصورشون از بی‌رنگی سفید بودنه، یه عده هم که با کدنویسی سر و کار دارند شاید بی‌رنگی رو برابر با سیاه (کد صفر) بدونند. ولی آیا همین سفید و سیاه رنگ نیستند؟ یا یه مثال متداول‌تر تصور غلط افراد بینا از ذهنیت افراد نابیناست. افراد بینا فکر می‌کنند کسایی که نابینا هستند همه چیز رو سیاه می‌بینند. اما توجه نمی‌کنند که سیاه «دیدن» باز یه نوع دیدنه، در حالی که این افراد فاقد هرگونه داده بینایی هستند. به عبارت دیگه افراد نابینا کلا هیچ‌چیزی «نمی‌بینند» نه اینکه سیاهی «می‌بینند». حالا بیاید مثال‌ها رو کمی سخت‌تر بکنیم. مثلا اگه به شما بگم بر اساس تصورتون از مکان، حالت بی‌مکانی رو درنظر بگیرید چه چیزی توی ذهن‌تون ترسیم می‌شه؟ در اغلب موارد آدما یه مکان خالی رو در نظر می‌گیرند. یعنی باز هم اول یه مکانی رو در نظر می‌گیرند و بعد خالیش می‌کنند. در حالی که

کلنجار با مرگ

من بالاخره می‌میرم. اما این «بالاخره» گول‌زننده است. پس بهتر است بگویم من حتما می‌میرم. اما باز هم ذهن من در پس‌زمینه پایان جمله را چنین خاتمه می‌دهد: «اما فعلا نه هنوز». پس همچنان این ذهن در حال گریز از واقعیت است. من قطعا می‌میرم و این مرگ می‌تواند هر آن سر برسد. اما هنوز هم این عبارت اشاره‌ای پنهان به زمانی دور از اکنون، در آینده‌ای مبهم دارد. من بی‌تردید می‌میرم. مرگی که می‌تواند همین حالا مرا دربر بگیرد یا درنگی بعد. کمی دیرتر یا کمی زودتر مهم نیست. چیزی که اهمیت دارد پایان‌پذیر بودن من است. من موجودی رو به پایان هستم و گزیری از گام نهادن به سوی مرگ خویش ندارم. هر آنی که فرامی‌رسد من شتابی فزون‌تر به سوی مرگم می‌گیرم، به سمت اتمام خودم. به جانب نبودن و نیستن. به سوی هیچ و عدم. پس بودن به چه معناست؟ چرا من هستم، به جای اینکه نباشم؟ این بودن موقتی و محکوم به نیستی قرار است چه حاصل آورد؟ یا دقیق‌تر اینکه چه حاصلی برای منِ میرنده می‌تواند داشته باشد؟ منی که نتیجه و حاصل زیستنم و زخم‌هایی که برداشته‌ام را نمی‌توانم با خودم به فراسوی نیستی ببرم. منی که همه چیزم را پشتِ درِ مرگ می‌گذارم

مرگ درون‌ایستا و برون‌ایستا

رویارویی انسان با هستی به دو صورت اتفاق می‌افته: درون‌ایستا و برون‌ایستا. منظور از درون‌ایستا مواجهه با هستی در همین مکان و زمان فعلیه؛ مثلا در شهر فلان، خیابون بهمان، کوچه بیسار، پلاک ۳، طبقه اول روز ۹۸/۱۲/۳ ساعت ۱۳:۱۳:۱۳. یعنی دقیقا همین‌جا و همین‌حالا و از نظرگاه همین دوتا چشم.  اما انسان طور دیگه‌ای هم می‌تونی با هستی دربیامیزه و اون به صورت برون‌ایستاست. چیزی که خود انسان‌ها مدعی هستند که فقط خودشون چنین قابلیتی دارند. برون‌ایستا یعنی اینکه انسان می‌تونه خارج از زمان کنونی یا مکان کنونی خودش بایسته و از منظرگاه دیگه‌ای غیر از منظرگاه فعلی خودش به تماشای هستی بشینه. مثلا می‌تونه همین‌حالا خودش رو در ارگ بم در کنار لطف‌علی ‌خان تصور کنه یا خودش رو در قمر تایتان تصور کنه. می‌تونه خودش رو در سال ۱۴۰۲ تصور کنه که مثلا به فلان آرزوش رسید. حتی می‌تونه همین حالا در بیرون از خودش بایسته و نظار‌گر خودش باشه. حجم زیادی از دستاوردای گونه ما مدیون این ویژگیه که بهش اجازه می‌ده جهان‌های بیکرانی رو موازی با جهان کوچیک زیسته خودش بسازه و درون‌شون سیر و سفر کنه. حالا اگه از ما خواسته بشه که به مرگ

زنجیره نشانه‌ها

برخورد ما با چیزا و رویدادا و آدما همیشه حداقل با یه نشونه شروع می‌شه و نشونه ما رو به سمت و سوی زنجیره‌ای از نشونه‌ها هدایت می‌کنه. نشونه می‌تونه یه بو باشه، یه صدا، یه تصویر، یه مزه، یه لمس، یه اسم، یه تغییر، یه عبارت، یه نقص، یه تپق، یه لحن... مثلا توی پیاده‌رو از دور کسی رو می‌بینی که قیافه‌اش آشنا می‌آد، حالت ریش یا نوع کیف یا شکل شال بستنش شما رو به یاد فرد خاصی می‌اندازه. حالا جلوتر که بیاد ممکنه حدس‌تون درست باشه یا نباشه. یا به عبارت دیگه، ممکنه این نشونه با باقی نشونه‌های مربوط به اون فرد منطبق باشه یا نباشه. یا وقتی توی اتوبان در حال حرکت هستید یه تابلویی می‌بینید که نوشته فلان‌آباد ۵ کیلومتر. این نشونه شما رو به سوی فلان‌آبادی فرامی‌خونه که ممکنه قبلا دیده باشیدش یا نه.  نشونه‌ها به نظر من سه نوع‌اند که این‌جوری اسم‌گذاری‌شون می‌کنم: پیش‌رونده و پس‌رونده و پوشنده. نشونه‌های پیش‌رونده اونایی هستند که به چیزی اشاره دارند که ما پیش از این هیچ برخوردی باهاشون نداشتیم و هیچ یاد و خاطره و ایده‌ای ازشون نداریم: مثلا یه بوی عجیب که توی یه شهر می‌پیچه و هیچ‌کس نمی‌دونه بوی چیه و از