هگل معتقده هر شخصي برای رسیدن به خودآگاهی ناگزیر به ارتباط داشتنه و خودش رو به واسطه دیگران و چیزها میشناسه. پس خودآگاهی تنها در روابط شکل میگیره. یا به عبارت دیگه میشه گفت خودآگاهی یه امر «بینموضوعی» هست نه «درونموضوعی». فکر کردن به خود فقط زمانی ممکنه که به خودمون به عنوان یه دیگری نگاه کنیم. پس قبل از فکر کردن به خودمون، اول باید معنای «دیگری» بودن رو درک کنیم. پس باید لااقل با یه فرد به عنوان «دیگری» مواجه بشیم تا درکي از دیگربودگی داشته باشیم. بنابراین اگه یه فردِ مثالی رو از بدو تولد در جایي نگه داریم که با هیچکس در ارتباط نباشه، این فرد به باور هگل هرگز نمیتونه خودآگاه بشه و هرگز خودش رو به عنوان یه «شخصیت» ادراک نمیکنه و درنتیجه نمیتونه از یه ناظر صرف فراتر بره؛ چون فرد بدون شخصیت، نمیتونه چیزي رو اراده کنه. چرا که اصلاً با مفهومي زیر عنوان «اراده کردن» آشنا نیست. آن خودآگاهیاي که موضوع، محتوا و هدفِ خود را میپالاید و آنها را به حد [یک] کلیت برمیکشد، این کار را همچون تفکري که خود را در اراده اظهار میکند، به انجام میرساند. این نقطهاي است که در آن، روشن میشود