رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب ارتباط

روح رابطه

در هر ارتباطِ دو سویه، خودِ رابطه به عنوان شخصیتي مستقل و واسط، سومین سویه آن ارتباط است‌، که روحي مستقل دارد. باید بگذاریم این روح، روح بماند. نباید به زور، این روحِ بی‌شکل و بی‌بُعد را در کالبد محدود و تک‌بعدی کلمات و نام‌ها احضار کنیم؛ چون واژه‌ها گاهاً توانشِ مبتذل کردنِ روحِ مفاهیم را دارند؛ کلماتي مانند عشق، دوستی، علاقه، اشتیاق، رفاقت و... اگر مفهومي در یک رابطه غایب است، به زورِ کلمات نمی‌توان آن مفهوم را به رابطه تحمیل کرد. اگر هم مفهومي در یک رابطه حاضر است، نام‌ها فقط آن مفهوم را محدودتر و ناچیزتر می‌کنند، نه غنی‌تر. مسئله اصلی رضایت دوطرف از آن مفهومِ زندهٔ بی‌نام، به عنوان مترجم رابطه، است؛ فارغ از این‌که هر کدام در نزد خود، چه نامي بر آن روح می‌نهند. (که ای کاش ننهند)

ارتباط علیه استبداد

 حتا اگر مانند من یک زماني خوره مستندهای حیات وحش نبوده باشید، به احتمال زیاد گذری هم که شده تصویر شکار شیرها را دیده‌اید. آن‌ها همیشه گروهی شکار می‌کنند و از یک ترفند ساده پی‌روی می‌کنند. این‌که گله شکارها، که ممکن است گاومیش یا گورخر یا... باشد، را آن‌قدر دنبال می‌کنند و به این‌سو و آن‌سو رم‌شان می‌دهند تا عاقبت یکي‌شان از نفس بیفتد و از بقیه جدا شود و آن‌جاست که کار را تمام می‌کنند. از زمان کودکی همیشه سوال من این بود که چرا این همه گاومیش با آن شاخ‌های خرکی به این راحتی از چندتا شیر پیزری می‌ترسند. گله‌اي که اگر با هم متحد می‌بودند و از جایشان جم نمی‌خوردند و به جای فرار حمله می‌کردند، هیچ کدام از آن شیرها جرئت و توان مقاومت نداشتند.  بعدها این تصویر برای من به شدت جنبه سیاسی پیدا کرد. این‌که می‌دیدم یک گروه کم‌تعداد و خیلي کوچک، تنها به واسطه ارتباط و تعهدي که نسبت به هدف مشترک‌شان دارند، چه‌قدر می‌توانند قدرت‌مند باشند. و برعکس توده‌اي از یک جماعت که هیچ ارتباط مؤثري با هم ندارند و بلد نیستند برای هدفي مشترک متحد شوند و هر کدام‌شان فقط و فقط به نجات خودش فکر می‌کند، تا چه میزان م

برزخ آگاهی و اراده

هگل معتقده هر شخصي برای رسیدن به خود‌آگاهی ناگزیر به ارتباط داشتنه و خودش رو به واسطه دیگران و چیزها می‌شناسه. پس خودآگاهی تنها در روابط شکل می‌گیره. یا به عبارت دیگه می‌شه گفت خودآگاهی یه امر «بین‌موضوعی» هست نه «درون‌موضوعی». فکر کردن به خود فقط زمانی ممکنه که به خودمون به عنوان یه دیگری نگاه کنیم. پس قبل از فکر کردن به خودمون، اول باید معنای «دیگری» بودن رو درک کنیم. پس باید لااقل با یه فرد به عنوان «دیگری» مواجه بشیم تا درکي از دیگربودگی داشته باشیم. بنابراین اگه یه فردِ مثالی رو از بدو تولد در جایي نگه داریم که با هیچ‌کس در ارتباط نباشه، این فرد به باور هگل هرگز نمی‌تونه خودآگاه بشه و هرگز خودش رو به عنوان یه «شخصیت» ادراک نمی‌کنه و درنتیجه نمی‌تونه از یه ناظر صرف فراتر بره؛ چون فرد بدون شخصیت، نمی‌تونه چیزي رو اراده کنه. چرا که اصلاً با مفهومي زیر عنوان «اراده کردن» آشنا نیست.  آن خودآگاهی‌اي که موضوع، محتوا و هدفِ خود را می‌پالاید و آن‌ها را به حد [یک] کلیت برمی‌کشد، این کار را هم‌چون تفکري که خود را در اراده اظهار می‌کند، به انجام می‌رساند. این نقطه‌اي است که در آن، روشن می‌شود

مینِ رابطه

رابطه مثل مین می‌مونه. رابطه یه پرسش‌گری ممتد و یه جواب‌خواهیِ مداومه. وقتی واردش شدی، دیگه هر کاری بکنی، به‌مثابه یه پاسخ به طرف مقابله. خروجی در کار نیست. حتی سکوت یا قطع ارتباط و کنار کشیدن از رابطه هم خودش یه پاسخه و بخشی از همون رابطه است. مین هم وقتی پات روش بره دیگه گیرش می‌افتی. یا باید تا آخر روش بمونی یا ازش کنار بکشی و به فنا برید. به هرحال هیچ گریزی ازش نیست. از اون به بعد هر اتفاقی بیفته مین توی زندگیت حضور داره. حالا چه خودش، چه عواقبش. این یه مخمصه انسانیه...

پدر نمادین

پدر نمادین، هسته قدرت و کانون زور در خانواده است. کودکی که قراره توی کوچیک‌ترین ساختار اجتماعی، یعنی خانواده، شخصیتش شکل بگیره و اجتماعی بشه باید اول از همه بتونه با این مرکز قانون‌گذاری و نظارتی کنار بیاد. اون وجه اجتماعی کودک که قراره با دیگران ارتباط برقرار کنه و در ساختارهای سازمانی هضم بشه، ناچاره که با حضور چنین مراکزی کنار بیاد و باهاشون تعامل داشته باشه. کودکی که در ارتباط با پدر نمادینش دچار مشکلات جدی باشه، به احتمال زیاد در ایجاد ارتباط و فعالیت سازنده در چنین سازمان‌هایی هم دچار مشکلات زمینه‌ای جدی می‌شه و نمی‌تونه تعاملی بین خواسته‌های فردی و اجتماعیش ایجاد کنه. مفاهیمی مثل مردونگی، قول مردونه، حرف مرد، مرد بودن فقط وجوه و سویه‌های جنسی ندارند؛ بلکه بخشی از این مفاهیم به پذیرش همین نقش‌های اجتماعی اشاره دارند. با نگاه دقیق‌تر می‌تونیم ببینیم که اکثر این مفاهیم به‌ظاهر جنسیت‌زده، مهارت‌هایی برای ارتباطات اجتماعی پایدار هستند. چیزایی مثل ایستادن روی حرف و قول و عهد و ارتباط و دوستی و باور و وظیفه و مسئولیت و مواجهه با ترس‌ها. حالا اگه روی ترس‌های خودمون دقیق بشیم، می‌بینیم

هم‌درد رنج دیگری

هایدگر می‌گه من پیش از اینکه خودم باشم، «دیگری» هستم. یعنی چی؟ ما از بدو تولد با تقلید کردن رفتار بقیه یاد می‌گیریم چطور از مغزمون برای استفاده از توانایی‌های بنیادی‌مون استفاده کنیم. کارایی مثل حرف زدن، راه رفتن، کنترل دست و پا. پس حتی اگه قرار باشه که ما به یه خودِ منحصربه‌فرد برسیم، باز هم مسیر این «خود شدن» از دیگری بودن می‌گذره. اگه این «دیگری» نباشه، ما چیزی جز یه موجود گم‌گشته نیستیم که حتی سر انسان بودن هم مشکل داریم، چه برسه به خود بودن. پس زیرساخت شخصیت همه ما به واسطه دیگری ساخته و مستحکم می‌شه و به همین خاطر بودنِ این دیگری برای ما مهم می‌شه. اما آیا این اهمیت شامل حال هر دیگری‌ای می‌شه؟ دان وان و همکارانش برای پاسخ به این سوال سه‌تا آزمایش رو ترتیب دادند. توی آزمایش اول اون‌ها به داوطلبا تصویر شیش‌تا دست رو نشون می‌دادند که بالای هرکدومش یکی از عبارت‌های مسیحی، یهودی، بودایی، مسلمون، بی‌خدا یا علم‌گرا نوشته شده بود. بعد به تصادف از هر کدوم از این دست‌ها دو فیلم پخش می‌شد: توی یکیش یه گوش‌ پاک‌کن رو آروم به اون دست می‌زند و توی اون‌ یکی فیلم سوزن یه سرنگ رو به اون دست فرو

نگاهی زیستی به رابطه

فلوبر یه جا توی کتاب «حماقت، هنر و زندگی» می‌گه زنان وقتی کسی رو دوست دارند، تصور می‌کنند همه اونچه که اونا خواهانش هستند رو اون فرد داره و اگه دیگران نمی‌تونند ببیننش، به خاطر نگاه سطحی‌شونه. اونا به جای روبرو شدن با واقعیتِ اون مرد، با همین تصویرِ خودشون از اون مرد زندگی می‌کنند. در حالی که از نظر ایشون مردا با خودشون روراست‌اند و وقتی ببینند که تصورشون با واقعیت فاصله داره، از اون فرد دل می‌کنند. به نظرم موضوع رو از یه زاویه دیگه هم می‌شه دید و اون هم زیستیه. فکر کنید خانم حدود یه هفته رحمش رو آب و جارو می‌کنه، بعد کل رحم رو از سر می‌چینه، بعدش اونجا رو قرق می‌کنه و در آخر هم تنها یه تخمک رو درونش رها می‌کنه. نه به امید اومدن یه اسپرم. امید به تنهایی نمی‌تونه باعث بشه که رحم هر ماه این فرایند پرمشقت رو تکرار کنه. بلکه اون باور داره که این‌بار قراره بارور بشه و به خاطر همین باور سه هفته منتظر می‌شینه تا اسپرم از راه برسه. مهم هم نیست که اون اسپرم چه نقاط ضعف و قوتی داره، هرچی هست همین که خودش رو رسونده کافیه. دنبال یه اسپرم دیگه نمی‌فرسته. تمام سرمایه‌اش رو می‌ذاره روی همون یه دونه

جهانی از استفهام انکاری

از‌ عجایب فرهنگ زبانی ما اینه که دقیقا بعد از عبارت «قصد جسارت ندارم» شروع می‌کنیم به جسارت کردن و بعد از «بلانسبت» دقیقا چیزی رو به اون فرد نسبت می‌دیم و بعد از «به چشم خواهری/برادری» دقیقا به چشم جنسی طرف رو توصیف می‌کنیم و بعد «به از شما نباشه» دقیقا به بهتر بودن کسی از مخاطب‌مون اشاره می‌کنیم و قبل «قابل شما رو نداره» دقیقا به جنبه‌های قابل‌دار بودن چیزی اشاره می‌کنیم و تا قبل از عبارت «نیازی به تعارف نیست» منتظر می‌شینیم تا تعارف کنند و هم‌زمان با گفتن «بفرمایید، تعارف نکنید» داریم تعارف می‌کنیم و قبل از عبارت «بابا شوخی کردم» همه حرفای جدی دل‌مون رو می‌زنیم و قبل از «والا خدا می‌دونه» اتهامایی رو ندونسته به کسی می‌زنیم و بعد از «حالا گفتن نداره» دقیقا حرفایی رو می‌گیم که به شدت از نظر خودمون گفتنیه و با شیطنت از عبارت «گوش شیطون کر» استفاده می‌کنیم و بعد از «ناراحت نشیا» حرفای ناراحت‌کننده می‌زنیم و بعد از «غیبتش نباشه» پشت یکی حرف می‌زنیم و بعد از «به من ارتباطی نداره اما» شروع می‌کنیم به دخالت در چیزی که بهمون مربوط نیست و قبل از عبارت «حالا که اتفاقی نیفتاده» حتما اتفاقی افتاد

موهایی در دل

فرش اتاق خیلی کثیفه. جاروبرقی رو می‌آرم توی اتاق و روشنش می‌کنم. اما هرچی روی فرش می‌کشم آشغال زیادی نمی‌گیره. احتمالا کیسه‌اش پر شده. کیسه رو درمی‌آرم و می‌برم تا توی سطل آشغال حیاط خالی کنم. وقتی شیرازه ته کیسه رو باز می‌کنم و با دست آهسته محتویات توی کیسه رو لمس می‌کنم از تعجب چندلحظه خشکم می‌زنه. درش که می‌آرم می‌بینم حدسم درست بوده و همش موئه. به قاعده دوتا کله توی کیسه مو جمع شده با کلی گرد و خاک نانومتری. از کِی این همه مو ریز ریز توی این کیسه جمع شده تا این‌قدر شده؟ این گرد و غبار از کِی جمع شده و روی هم اومده تا به جایی رسیده که دیگه جاروبرقی رو از کار انداخته و توانایی مکشش رو گرفته؟  گاهی دل آدما هم همین‌طوری می‌شه. کلی احساسات و ناراحتیا و غم و غصه‌ها و دلخوریا و حرفای نگفته نانومتری ریزه ریزه توی دل‌مون جمع می‌شه تا یه‌هو به خودمون می‌آیم و می‌بینیم دیگه نمی‌تونیم احساسی از جهان و آدما دریافت کنیم. دیگه نمی‌تونیم کسی رو دوست داشته باشیم. دیگه نمی‌تونیم به کسی اعتماد کنیم. نه اینکه نخوایم، نمی‌تونیم. چون ظرفیت اعتماد کردن‌مون و دوست داشتن‌مون و احساسات‌مون همین‌طوری کم‌کم پ

توجه به شَوَند حقیقت

جریان اندیشه‌ها مدام در حال عبور از آگاهی ذهنی ماست و ما لحظه‌ای نمی‌تونیم این جریان رو متوقف کنیم؛ چراکه همین فکر متوقف کردن جریان فکر خودش یه اندیشه است. انگار که رودی از افکار در حال عبور از درون آگاهی ماست. رودی که هم از حافظه ما سرچشمه می‌گیره و هم از دریافت‌های بیرونی و به درون اقیانوس حافظهٔ ما ریخته می‌شه. در مسیر این رود هم کاوشگران ذهن با غربال‌هاشون درحال غربال این رود برای پیداکردن چیزای باارزشی مثل طلا هستند. چیزایی که «توجه» اونا رو جلب کنه. از طرف دیگه هراکلیتوس می‌گه ما هرگز نمی‌تونیم دوبار قدم در داخل یه رود بذاریم. چون آبی در درون این رود در جریانه که هربار اون آب قبلی نیست و پیوسته در حال جایگزینی آب نو با آب قدیمیه. پس شاید بشه گفت که آگاهی ما از پدیده‌ها هم هیچ دوباری مثل هم نیست و هر دفعه متفاوت با دفعه پیشه؛ چرا که آگاهی هم پیوسته در حال تغییره و هر بار تحلیلی متفاوت از موضوعات داره. شاید به همین خاطره که گاهی با خوندن مطالب قبلی‌مون، از فرط تعجب، با خودمون می‌گیم این افکار رو از کجامون درآوردیم. قلم هرگز چنان سریع نخواهد بود که همۀ آن‌چه در حافظه است را ثبت کند.

میزبان موقت حرف‌ها

 آدما از ما به عنوان یه میزبان موقت بیرونی استفاده می‌کنند تا حرفایی رو بهمون بزنند که مخاطبش خود درون‌شون هستند. انگار ما آینه‌ای هستیم که اونا به واسطه ما خود درون‌شون رو به صورت غیرتهاجمی مورد خطاب قرار می‌دند و چیزی رو بهش می‌گند که اگه مستقیم به خودشون بگند، شدیدا باهاش مخالفت می‌شه و هرگز پذیرفته نمی‌شه.

در گوشی با خانم‌ها

خیلی دوست داریم روش سرپوش بذاریم، بهش رنگ و لعاب منطق و اخلاق بزنیم و از ترس منحصر به فرد بودن، ناگفته بذاریمش ولی اجازه بدید برای یه بار هم که شده راستش رو بگیم. «بعضی» از ما مردا خیلی بی‌جنبه‌ایم و تمایل داریم از هر حرکت و علامت و رفتار شما این برداشت رو داشته باشیم که بهمون علاقه دارید ولی روتون نمی‌شه بگید: یه دلسوزی کوچولو توی یه موضوع خاص، یه حمایت نصفه و نیمه پیش چندتا آقای دیگه، یه تمجید نیم‌خطی ازمون، رسوندن جواب یه سوال یکی-دو نمره‌ای سر یه امتحان، یه لبخند ساده به یه حرف، یه به‌به و چه‌چه مختصر زیر یه یادداشت، یه دلگرمی ولرم بعد یه چسناله،‌ چندتا پیام تلگرام که آخرش به دونقطه پرانتز ختم می‌شه، استفاده از دوم شخص مفرد به جای دوم شخص جمع، اجازه دسترسی به یه حساب کاربری خصوصی، یه دعوت معمولی به یه چالش، پسندیدن پشت سرهم چندتا عکس اینستا، پیگیری به خاطر ننوشتن یادداشت جدید وووو... خواستم بگم لطفا حواس‌تون بیشتر به رفتاراتون و نتایجش باشه، اما دیدم شما هر کاری بکنید ما از لابه‌لاش تعبیر و تفسیر باب میل خودمون رو پیدا می‌کنیم؛ پس بی‌خیال! شما کار خودتون رو بکنید، ما هم با اونا به

بکارت دل

قلب آدما یه پرده بکارت داره که تا موقع سالم بودنش خیلی مراقبتش می‌کنند و دنبال این هستند که یه همراه همیشگی کنارش بزنه. اما همین که دل به کسی بستند و نشد؛ دیگه تمومه. دیگه دغدغه همیشگی بودنِ همراه واسه‌شون از ارزش می‌افته. دنبال همراه اعتباری می‌رند؛ نه اینکه از همون اولش به قصد موقتی بودن جلو برند ها؛ اما همیشه توی پس‌زمینه ذهن‌شون یکی نجوا می‌کنه که «این هم یه روزی فلنگ رو می‌بنده»...

آخه این فوتبال چی داره؟

من خیلی فوتبالی نیستم ولی نه دیگه اون‌قدر که لیگ قهرمانان اروپا رو هم نگاه نکنم. «فوتبال چی داره؟» این سوالیه که خیلی از این دوستان فرهیخته می‌پرسند. ببینید اگه از رمان خوندن و داستان و فیلم و سریال لذت می‌برید، یه بار یه تیم برای خودتون انتخاب کنید و از شروع لیگ قهرمانان دنبالش کنید. اون‌ وقته که می‌بینید داستان این ۱۱ نفر چقدر می‌تونه لذت‌بخش یا غم‌انگیز و در کل دراماتیک باشه.  فوتبال یه شکل مینیاتوری از زندگیه؛ با همه شکست‌ها و پیروزی‌ها و اشک‌ها و لبخندها و امیدها و حسرت‌هاش. توش تیمای عوضی‌ای هستند که از قضا گاهی پیروز هم می‌شند؛ تیمای باعشقی هم هست که گاهی شکست می‌خورند؛ توش یه تیمی مثل برزیل هست که با وجود ۵ دوره قهرمانی جهان، یهو به طرز غیرقابل باوری ۷تا گل مفتضحانه توی خونه‌اش از آلمان می‌خوره؛ تیمی مثل میلان هست که یه زمانی دومین تیم پرافتخار اروپا بود اما کلاً نابود شد و دوباره از سر داره خودش رو می‌سازه... فوتبال یه داستانیه که تهش رو هیچ کس نمی‌دونه. یه داستانیه که در همون لحظه داره خلق می‌شه. داستانیه که به شخصه توش تلاش تا دقیقه نود رو یاد گرفتم؛ ولی باز هم می‌بینم توو و