رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب تغییر

فرهنگ فرزندکشی

در نوشته قبلی درباره شاگردی نوشتم. اینجا می‌خوام درباره استادی بنویسم. یکی از شاخص‌ترین ضرب‌المثلای ما عبارت «فوت کوزه‌گری» هستش که معمولا به این اشاره داره که اساتید همیشه یه چیزایی رو برای خودشون نگه می‌دارند که فردا روزی شاگردشون نتونه براشون شاخ و شونه بکشه. حالا اگه این رو یه فرایند کلی در نظر بگیریم، می‌بینیم که از آغاز یه کار استادانه اگه هر کسی یه فوت کوزه‌گری واسه خودش نگه داره و به شاگردش منتقل نکنه رفته رفته شاهد نابودی و بی‌ارزش شدن اون کار استادانه خواهیم بود. و مگر در طی این قرون غیر از این بوده توی فرهنگ ما؟ فکر کنید هنوز هم که هنوزه کسی نمی‌دونه اون حموم شیخ بهایی چطوری فقط با یه شمع گرم می‌شده. کلی هنر و علم دیگه هم به همین طریق از بین رفته. موضوع فقط شفاهی بودن این هنرها و صنایع نبوده، بلکه یه نوع نگرش قبیله‌ای و خاندانی هم وجود داشته که به کسی غیر از افراد یه قبیله یا یه خاندان خاص اون هنر رو منتقل نمی‌کردند و فکر کنید در هر کدوم از این انتقالا هم اون فوت کوزه‌گری رو رعایت می‌کردند.  این نگرش فوت کوزه‌گری حتی در بین اساتید امروزی دانشگاه‌ها هم وجود داره. یعنی فارغ ا

هراکلیتوس یا پارمنیدس؟

به نظرم آدما از اون لحظه‌ای وارد جهان آدم‌بزرگا می‌شند که متوجه می‌شند یه سری چیزا برای همیشه از دسترس‌شون خارج می‌شه، که یه سری چیزا دیگه هرگز به دست نمی‌آد. مثل ناخنی که عمل و درآورده می‌شه و هرگز به جاش ناخنی روییده نمی‌شه، مثل ریزش مویی که دیگه هرگز مثل سابقش نمی‌شه، مثل جای واکسنی که دیگه هرگز خوب نمی‌شه، مثل یه ایراد چشمی که تا آخر عمر باید باهاش سرکنی، مثل دندونی که کشیده می‌شه و دیگه هرگز دندون دیگه‌ای به جاش سبز نمی‌شه، مثل معشوقی که ازدواج می‌کنه و برای همیشه به پستوی قلبت رونده می‌شه، مثل یه حرفی که حتی اگه پسش هم بگیری تاثیرش تا ابد غیرقابل انکاره، مثل عزیزی که می‌میره و برای همیشه باید با فقدانش کنار بیای، مثل ورزش یا هنری که باید از بچگی شروعش می‌کردی و حالا دیگه برای شروعش خیلی دیر شده و... وقتی کم ‌سن و سالی، دوست داری جهان رو مثل هراکلیتوس سرشار از تغییر و تحول و جنگ و پیروزی و شکست و تبدیل و حرکت و جریان و جنبش و انقلاب ببینی؛ اون‌قدری که حتی فکر می‌کنی هرگز نمی‌شه توی یه رود دو بار پا گذاشت؛ چرا که اون رود برات یه جریان مداومه که هربار یه آب جدیدی درش حضور داره که مت

تقدم ایده‌ها یا اعمال؟

هگل معتقده که اصل اساسی در جهانْ ایده‌ها و افکار و نظریه‌ها هستند و اگه قراره تغییری در جهان ایجاد بشه، باید اول این ایده‌ها و نظریه‌ها رو تغییر بدیم. به باور هگل اگه ذهن و طرز فکر آدما رو تغییر بدیم، اون وقت جهان و مناسباتش هم متعاقبا تغییر می‌کنه. اما مارکس با این شیوه مشکل داشت. اون معتقد بود فلاسفه تنها کاری که تا اون زمان انجام دادند، توصیف و تفسیر جهان بوده، درحالی که به اعتقاد مارکس چیزی که مهمه تغییر دادن عملی جهان و مناسبت‌های اونه، نه تشریح کردنش. شاید به همین خاطر بود که ایشون برخلاف هگل معتقد بود که اصل اساسی در جهانْ عمل و نوع رابطه انسان با جهانشه. پس اگه تغییری در عمل و نوع روابط انسان داده بشه، نه تنها ایده‌ها و افکار آدما که ضرورتا خودِ جهان هم تغییر می‌کنه. به عبارت بهتر این عمل انسانه که نگرشش رو نسبت به جهان و حتی خودش تغییر می‌ده، نه برعکس.  البته این اعتقاد در باطنش یه خطای استدلالی داره و اون هم اینه که اگه کسی از همین ایده تبعیت کنه و در تلاش برای تغییر عمل و روابطش باشه، باز همین ایده است که باعث تغییر شده، نه اون عمل. ولی بیاید خودمون رو درگیر این مزخرفات منطق