رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب کتاب

حیوان کتاب‌خوان

زماني بود که کتاب‌ها را برای تمام کردن می‌خواندم. چون هر چه به جلو نگاه می‌کردم کوهي از کتاب‌هایي می‌دیدم که دوست داشتم بخوانم اما زمان کافی نداشتم. همین بود که مثلاً می‌دیدید سرعت خواندن‌م به صد صفحه و حتا بیش‌تر هم در روز می‌رسید. در این دوره کلي کتاب خواندم که حالا اگر از محتوایشان بپرسید هیچ چیزي غیر از خلاصه موضوع را به یاد نمی‌آورم. در بعضي موارد حتا همین خلاصه را هم از یاد برده‌ام. همین بود که از یک جایي به بعد فهمیدم این‌ شیوه خواندن شاید از نظر کمیت خیلي وسوسه‌کننده باشد، ولی کیفیتي در پی ندارد. فهمیدم گاهي حتا می‌ارزد نه فقط یک کتاب، که یک صفحه از آن را ده‌ها بار بخوانم و هر بار گوشه ناپیدایي از آن را کشف کنم. در همین دوره بود که متوجه شدم میزان وضوح یک موضوع برای ما، فارغ از هوش و حافظه‌یمان، وابسته به زماني است که با آن موضوع کلنجار می‌رویم و زیر و رویش می‌کنیم. به عنوان مثال کسي که یک ساعت صرف خواندن و درنگ کردن در یک فصل می‌کند با کسي که این کار را در ده دقیقه انجام می‌دهد، دو عمق متفاوت از آن فصل را درک می‌کنند. دومي شاید به راحتي پس از تمام کردن بتواند بگوید موضوع آن فص

ارتباط علیه استبداد

 حتا اگر مانند من یک زماني خوره مستندهای حیات وحش نبوده باشید، به احتمال زیاد گذری هم که شده تصویر شکار شیرها را دیده‌اید. آن‌ها همیشه گروهی شکار می‌کنند و از یک ترفند ساده پی‌روی می‌کنند. این‌که گله شکارها، که ممکن است گاومیش یا گورخر یا... باشد، را آن‌قدر دنبال می‌کنند و به این‌سو و آن‌سو رم‌شان می‌دهند تا عاقبت یکي‌شان از نفس بیفتد و از بقیه جدا شود و آن‌جاست که کار را تمام می‌کنند. از زمان کودکی همیشه سوال من این بود که چرا این همه گاومیش با آن شاخ‌های خرکی به این راحتی از چندتا شیر پیزری می‌ترسند. گله‌اي که اگر با هم متحد می‌بودند و از جایشان جم نمی‌خوردند و به جای فرار حمله می‌کردند، هیچ کدام از آن شیرها جرئت و توان مقاومت نداشتند.  بعدها این تصویر برای من به شدت جنبه سیاسی پیدا کرد. این‌که می‌دیدم یک گروه کم‌تعداد و خیلي کوچک، تنها به واسطه ارتباط و تعهدي که نسبت به هدف مشترک‌شان دارند، چه‌قدر می‌توانند قدرت‌مند باشند. و برعکس توده‌اي از یک جماعت که هیچ ارتباط مؤثري با هم ندارند و بلد نیستند برای هدفي مشترک متحد شوند و هر کدام‌شان فقط و فقط به نجات خودش فکر می‌کند، تا چه میزان م

جُستار چیست؟

پیش‌گفتار از آن‌جایي که جستار من در مسابقه جستارنویسی انتخاب نشد، پس از مطالعه ده اثر برگزیده، کرم‌م گرفت که ببینم واقعاً تعریف جستارنویسی چیست؟ کاري که سال‌هاست خیال می‌کنم دارم انجام‌ش می‌دهم، اما انگار خیلی از مرحله پرت بودم. چون بیش از نیمي از آثار برگزیده به نظر من چیزي فراتر از یک روزانه‌نویسی صرف و بی‌هدف نبود. پس واقعاً تعریف جستار چیست؟ ریشه‌ها کلمه جُستار از ترکیب بن ماضی جستن به‌علاوه پس‌وند «ار» ساخته شده و به معنی جست‌وجو برای چیزي است. همین ریشه ساده بخش بزرگي از تعریف این سبک را روشن می‌کند. این‌که در این سبک باید در جست‌وجوی چیزي بود. برای همین، یک روزانه‌نویسی صرف و بی‌هدف اصلاً ربطي به جستارنویسی ندارد. این انگارهٔ خطا از همین ریشه ساده نشئت می‌گیرد. چرا که بسیاري این کلمه را جَستار تلفظ می‌کنند و آن را با جسته و گریخته بودن هم معنی می‌پندارند و خیال می‌کنند این‌که هر چه به صورت جسته و گریخته در باب یک موضوع می‌نویسند، اسم‌ش می‌شود جَستار!  اما خود همین جُستار معادلي برای واژه انگلیسی essay است که خود آن هم از واژه essai فرانسوی به معنای قضاوت و داوری و تلاش است. این

برزخ آگاهی و اراده

هگل معتقده هر شخصي برای رسیدن به خود‌آگاهی ناگزیر به ارتباط داشتنه و خودش رو به واسطه دیگران و چیزها می‌شناسه. پس خودآگاهی تنها در روابط شکل می‌گیره. یا به عبارت دیگه می‌شه گفت خودآگاهی یه امر «بین‌موضوعی» هست نه «درون‌موضوعی». فکر کردن به خود فقط زمانی ممکنه که به خودمون به عنوان یه دیگری نگاه کنیم. پس قبل از فکر کردن به خودمون، اول باید معنای «دیگری» بودن رو درک کنیم. پس باید لااقل با یه فرد به عنوان «دیگری» مواجه بشیم تا درکي از دیگربودگی داشته باشیم. بنابراین اگه یه فردِ مثالی رو از بدو تولد در جایي نگه داریم که با هیچ‌کس در ارتباط نباشه، این فرد به باور هگل هرگز نمی‌تونه خودآگاه بشه و هرگز خودش رو به عنوان یه «شخصیت» ادراک نمی‌کنه و درنتیجه نمی‌تونه از یه ناظر صرف فراتر بره؛ چون فرد بدون شخصیت، نمی‌تونه چیزي رو اراده کنه. چرا که اصلاً با مفهومي زیر عنوان «اراده کردن» آشنا نیست.  آن خودآگاهی‌اي که موضوع، محتوا و هدفِ خود را می‌پالاید و آن‌ها را به حد [یک] کلیت برمی‌کشد، این کار را هم‌چون تفکري که خود را در اراده اظهار می‌کند، به انجام می‌رساند. این نقطه‌اي است که در آن، روشن می‌شود

چشم به زبان دیگری

وقتی به تلفظ برخی از اسم‌های خارجی‌ وارده به زبان‌مون دقت می‌کنیم، می‌بینیم گاهاً اون اسم‌ها نه بر اساس تلفظ‌ زادگاه‌شون، بلکه بر اساس تلفظ یه سری زبان‌های واسطه به فرهنگ ما رسیدند. برای مثال به این اسم‌های خیلی متداول یونانی در زبان ما توجه کنید: سقراط، افلاطون، ارسطو، فیثاغورس. تا حالا شده از خودتون بپرسید چرا این اسم‌ها این شکلی تووی پارسی تلفظ می‌شند؟ تا حالا براتون سوال پیش نیومده که ببینید تلفظ یونانی این اسم‌ها چقدر با این تلفظ‌های متداول هم‌خوانی داره؟ این اسم‌ها در یونانی به ترتیب سوکراتیس (Σωκρατης)، پلاتون (Πλατων)، آریثتوتِلِس (Αριστοτελης) و پیثاگوراس (Πυθαγορας) تلفظ می‌شند. حالا که به تلفظ اصلی نگاه می‌کنیم می‌تونیم حدس بزنیم که اون اسم‌های ابتدایی عربی‌ شده این اسم‌ها هستند. خب این‌که در عربی حروف نوشتاری پ و گ ندارند و نزدیک‌ترین مخرج‌شون برای این حروف ف و غ هست، طبیعیه که پیثاگوراس رو بنویسند فیثاغورس. اما مایی که این دو حرف رو تووی رسم‌خط‌مون داریم چرا باید خودمون رو در قید محدودیت یه زبان دیگه قرار بدیم و ما هم از دریچه محدودیت‌های عربی به این اسم‌های یونانی نگاه کن

واپسین انسان

پرتاب‌شدگی ما وقتی برای اولین‌بار خودمون رو درک می‌کنیم، خودمون رو در درون شرایط و موقعیتی محصور می‌بینیم که دخالت و عاملیتی در انتخاب‌اش نداشتیم؛ چیزایی مثل جنسیت‌مون، زادگاه‌مون، والدین‌مون، زمانه زیست‌مون، تعریف انسان عادی، وضعیت طبیعی، خواسته‌ها و گرایش‌های طبیعی، توقعات و انتظارات اجتماعی، ساختارهای فرهنگی و سیاسی و اقتصادی و... انگار که یه‌هو پرت شدیم وسط این شرایط. این پرتاب‌شدگی حس یه مخمصه و گیر افتادن رو به آدم می‌ده؛ مثل یه چیز محتوم و گریزناپذیر. فرا افکنی در کنار این پرتاب‌شدگی، که مربوط به گذشته و حاله، ما یه سری امکانات و انتخاب‌هایی هم در پیش رو و آینده‌مون می‌بینیم که ما رو به موقعیتی در فرای وضعیت فعلی‌مون پرتاب می‌کنه. این انتخاب‌ها و امکانات تنها راه تغییر وضعیت پرتاب‌شدگی فعلی ما هستند؛ گزینه‌هایی که ما رو به فرای خودِ کنونی‌مون می‌افکنند و از دل‌شون یه منِ نو با حصارهای جدید زاده می‌شه. واپسین انسان با پیشرفت پرشتاب و خیره‌کننده جهان امروز، انسان کم‌کم داره به این باور می‌رسه که به ته شناخت و درک خودش رسیده و دیگه امکان فراروی از شناخت و درک فعلی رو مقدور نمی‌دونه

نگرش سطح دو

آشفتگی سطح دو هراری یه جای کتاب «انسان خردمند» می‌گه ما دو نوع آشفتگی داریم: آشفتگی سطح یک و دو. توی آشفتگی سطح یک اگه ما رفتار آینده اون سامانه رو پیش‌بینی کنیم، اون سامانه هیچ پاسخی به پیش‌بینی ما نمی‌ده و تغییری در روند خودش ایجاد نمی‌کنه. مثلا وقتی هواشناسی پیش‌بینی می‌کنه که فردا هوا بارونیه، اعلام این تخمین باعث نمی‌شه که ابرا لج کنند و نبارند. البته ممکنه این پیش‌بینی درست یا غلط از آب دربیاد، ولی خودِ این عملِ «پیش‌بینی» تاثیری روی روند آب‌وهوایی ما نمی‌ذاره.  اما توی آشفتگی سطح دو پیش‌بینی ما تاثیر زیادی روی اون سامانه می‌ذاره. مثلا فکر کنید یه اقتصاددان بر اساس تحلیل‌های بازار و شرایط اقتصادی و سیاسی کشور پیش‌بینی بکنه که فردا دلار پنج هزار تومن ارزون‌‌تر می‌شه و این پیش‌بینی رو توی یه رسانه پرمخاطب اعلام کنه. حالا چه اتفاقی می‌افته؟ همه کسایی که دلار دارند، امروز هجوم می‌برند که دلاراشون رو بفروشند تا فردا ضرر نکنند. همین فروش زیاد روی المان‌های بازار تاثیر می‌ذاره و باعث می‌شه دلاری که قرار بوده پنج هزار تومن کاهش داشته باشه، کاهشش مثلا به ده هزار تومن برسه. (عمرا!) یعنی س

پدر نمادین

پدر نمادین، هسته قدرت و کانون زور در خانواده است. کودکی که قراره توی کوچیک‌ترین ساختار اجتماعی، یعنی خانواده، شخصیتش شکل بگیره و اجتماعی بشه باید اول از همه بتونه با این مرکز قانون‌گذاری و نظارتی کنار بیاد. اون وجه اجتماعی کودک که قراره با دیگران ارتباط برقرار کنه و در ساختارهای سازمانی هضم بشه، ناچاره که با حضور چنین مراکزی کنار بیاد و باهاشون تعامل داشته باشه. کودکی که در ارتباط با پدر نمادینش دچار مشکلات جدی باشه، به احتمال زیاد در ایجاد ارتباط و فعالیت سازنده در چنین سازمان‌هایی هم دچار مشکلات زمینه‌ای جدی می‌شه و نمی‌تونه تعاملی بین خواسته‌های فردی و اجتماعیش ایجاد کنه. مفاهیمی مثل مردونگی، قول مردونه، حرف مرد، مرد بودن فقط وجوه و سویه‌های جنسی ندارند؛ بلکه بخشی از این مفاهیم به پذیرش همین نقش‌های اجتماعی اشاره دارند. با نگاه دقیق‌تر می‌تونیم ببینیم که اکثر این مفاهیم به‌ظاهر جنسیت‌زده، مهارت‌هایی برای ارتباطات اجتماعی پایدار هستند. چیزایی مثل ایستادن روی حرف و قول و عهد و ارتباط و دوستی و باور و وظیفه و مسئولیت و مواجهه با ترس‌ها. حالا اگه روی ترس‌های خودمون دقیق بشیم، می‌بینیم

کتاب‌فروشی آرمانی من

کتاب‌فروشی باید اسمش هم یه چیزی باشه مربوط به جهان کتابا. نه این‌که طرف اسم یا فامیل خودش رو روی کتاب‌فروشیش بذاره. یا از این بدتر این‌که اسم یکی از این موسسات و کتابای کنکوری رو روی کتاب‌فروشیش بذاره. قشنگ‌ترین اسمی که خودم تاحالا دیدم «مینوی خرد» بود. چون هم یه اسم باستانی ایرانی و زرتشتیه و هم این‌که معنی زیبایی هم داره.  کتاب‌فروش باید خودش هم اهل کتاب باشه. نه اینکه خودش هم اونجا نشسته باشه و مدام سرش توی گوشیش باشه و اینستا رو بالا و پایین کنه. کسی که وقتی می‌رسی یا کتاب دستشه یا اصلا هیچ کاری نمی‌کنه، اما توی فکره. چنین کسی برام قابل پذیرش‌تره به عنوان کتاب‌فروش. کتاب‌فروشی نباید خیلی ظاهر شیک و اعیونی و مدرنی داشته باشه. ویترینای مجلل و قفسه‌های فلزی و این‌جور چیزا برای من ناخوشاینده. قفسه‌های چوبی و ظاهر سنتی و کمتر نورپردازی‌شده برای من دلنشین‌تر و پذیرفتنی‌تره. کتاب‌فروش باید اون‌قدری توی کارش حرفه‌ای باشه که اسم کتاب از دهنت در نیومده، اسم نویسنده‌اش رو بگه و تو رو مستقیم ببره سروقتش. نه اینکه سه بار اسم کتاب رو به طرف بگی، چهار بار هم اسم نویسنده‌اش رو. آخرش هم بگه همچین ک

عارضه جانبی

جان گرین توی «بخت برگشته ما» می‌گه همه این بدبختیایی که می‌کشیم جزو عوارض جانبی مرگه؛ اینکه ما می‌دونیم داریم می‌میریم. ولی برخلاف گرین به نظر من حتی خود مرگ هم از عوارض جانبی زندگی و وجوده. شاید حتی از یه نظرگاه عمیق‌تر بشه گفت خود زندگی هم عارضه جانبی زمانه. کی می‌دونه؟ اصلا چه اهمیتی داره که کدوم یکی از اینا از بقیه جلوتره. مهم اینکه که با هر الویتی ما چیزی بیشتر از یه عارضه جانبی نیستیم. حالا اینکه الویت با مرگ باشه یا زندگی یا زمان چه فرقی به حال مایی داره که بی‌اختیار عارض شدیم؟ عارض کیهان، عارض جهان، عارض زمین، عارض موجودات، عارض جامعه، عارض خانواده و حتی عارض خودمون.  اینجا کندوکاوی هست درخصوص این عوارض. اصلا خود همین نوشتن و کنکاش هم عارضه جانبی بی‌معنایی و بی‌هویتی و موقتی بودن ماست. بین خودمون باشه ولی همین‌که داریم زور می‌زنیم از لابه‌لای این آشفتگی و بی‌نظمی، یه نظم و معنایی بیرون بکشیم، یعنی داریم از پذیرشش فرار می‌کنیم. پس فعلا صداش رو درنیارید، اجازه بدید دوره انکارمون رو با آرامش سپری کنیم. ببینیم تا کجا می‌تونیم خودمون رو گول بزنیم؟!

قاعدگی در گذر زمان (بخش دوم)

خب دیگه. بار و بندیل‌تون رو جمع کنید و سوار شدید می‌خوایم راه بیفتیم. قراره ۵۰۰ سال بیایم جلوتر. طرفای ۱۵۰۰ سال پیش. اینجا با فرهنگ و آیین شینتو ژاپن روبرو می‌شیم.  آیین شینتو [ژاپن] می‌گوید اگر رد خون یا ناپاکی بر شما باشد، «کامی» [روح الهی] دعاهای‌تان را برآورده نمی‌کند. به همین دلیل زنان دشتان اجازه ورود به معابد کامی را نداشتند. حتی امروزه هم زنان ژاپنی در طول دوره دشتان اجازه ندارند وارد معابد شینتو شوند. زرلکی | زنان، دشتان و جنون ماهانه | ف۲ توی این آیین خبری از کتب مقدس نیست. چند کتاب وجود داره که فقط جنبه تاریخی دارند و درشون به نوعی تنها وقایع و اسطوره‌ها توسط پیروان ثبت شده که اون هم به دستور امپراتور وقت بوده. این‌جا هم خبری از اون احکام و حدود مشخص نیست. فقط توصیه‌هایی هست برای وارد نشدن به معابد که باز هم از یه نوع نگرش پلید و ناپاک به زنان قاعده ناشی می‌شه.  خب دوباره سوار شید یه پنج قرن هم بیایم جلوتر. به حوالی ۱۰۰۰ سال پیش. اینجا هم می‌رسیم به فرهنگ و جامعه اسلامی. مردم این فرهنگ به واسطه ارتباط تجاری و نزدیکی‌شون با یهودیان، بعضیاشون از آیین سخت‌گیرانه یهود در خص

قاعدگی در گذر زمان (بخش اول)

بیاید با هم سوار ماشین زمان بشیم و بریم به چندین هزار سال پیش، وقتی که زندگی‌های قبیله‌ای توی مناطق سرسبز و کنار رودا شکل گرفته بود. زمانی که پیر قبیله یا جادوگر قبیله راهنما و رئیس قبیله بود. ذهن این آدما پر بود از اسطوره‌ها و افسانه‌هایی درباره عناصر طبیعت. یکی از این عناصر، اتفاق به‌ظاهر ترسناکی بود که برای کمتر از نصف افراد اون قبیله اتفاق می‌افتاد و مجبور بودند برای توجیهش داستانایی سرهم کنند. اون اتفاق چیزی نبود جز خون‌ریزی ماهانه زنان اون قبیله. بو و ظاهر این خون و هماهنگی این اتفاق با وضعیت ماه توی آسمون، مردان قبیله رو سخت به وحشت می‌انداخت؛ چون به نظر می‌رسید که یه ارتباطی بین ماهِ مقدسِ توی آسمون و این زنی که این پایین خون‌ریزی می‌کنه، وجود داره. این رو بذارید کنار این واقعه که رویداد مقدس زایش هم فقط برای اون‌ها اتفاق می‌افتاد و در اون دوران در کمال تعجب این خون‌ریزی قطع می‌شد. و باز این دو اتفاق رو بذارید کنار این باور که به خاطر فصول دوره‌ای زمین و رویش گیاهان در دوره‌های چرخشی، در اکثر این قبایل زمین به عنوان منبع زایش و غالبا به صورت یه الاهه مادینه تصور می‌شد. پس باید

انزوای هنرمند و مخاطب

نویسنده اغلب برای فرار از انزوای شخصیش دست به قلم می‌بره و مشغول نوشتن می‌شه. خواننده هم غالبا برای فرار از انزوای شخصیش سرگرم خوندن این نوشته‌ها می‌شه. هر دوی این‌ها هم این کار رو در تنهایی و خلوت شخصی‌شون انجام می‌دند. اما وقتی دقیق‌تر به موضوع نگاه می‌کنیم، می‌بینیم نویسنده با نوشتن نه تنها نمی‌تونه از انزواش فرار کنه، که مرتبا اون رو عمیق و عمیق‌تر می‌کنه. مدام این انزوا رو از زوایای مختلف بررسی و کاوش می‌کنه. به طوری که از یه جایی به بعد، هر چقدر هم که مقاومت کنه، رنگ و بوی این انزوا از نوشته‌هاش می‌زنه بیرون. این جنس تنهایی رو توی اغلب آثار مشهور داستانی می‌تونید ببینید، از قدیمی‌ترین اساطیری مثل گیلگمش و ادیسه و رستم گرفته تا کلاسیک‌هایی مثل هملت و فاوست و دن‌کیشوت تا مدرن‌هایی مثل بوف کور و مسخ و صد سال تنهایی ووو...  از طرف دیگه مخاطب هم برخلاف خواسته قلبی‌ش (‌یعنی فرار از انزوا) با خوندن این آثار هرچه بیشتر مجبور می‌شه این انزوا رو مزه‌مزه کنه. در نتیجه مخاطب هم به مرور نه تنها مجبور می‌شه که با انزوای خودش مواجه بشه، بلکه ذراتی از انزوای نویسنده هم به ناچار در وجودش رسوب می‌

وجوه دوگانه وقایع

بیاید بریم به حدود سه هزار سال پیش توی یونان. جامعه‌ای سه طبقه که طبقه اولش اشراف و نجیب‌زاده‌ها (!) بودند که خودشون رو ذاتا برتر از دیگران می‌دونستند و یه سری حقوق انحصاری داشتند. یه طبقه میانی هم بودند که اصل و نسب اشرافی نداشتند اما به خاطر زمین‌های زیاد یا معادن بزرگ دارایی زیادی داشتند. اون‌ها هم حقوقی برای تاثیر در چگونگی مدیریت منطقه‌ای داشتند. و یه طبقه سوم که نه نسب اشرافی داشتند و نه ملک و دارایی زیادی. اینا دارای کمترین حقوق اجتماعی بودند. اما ورای این سه طبقه یه گروهی هم بودند که فقط شبیه آدما پنداشته می‌شدند و حقوقی در حد حقوق چهارپایان داشتند. کسانی که بهشون می‌گفتند «برده».  اما این برده‌ها از کجا می‌اومدند؟ بخشی‌شون از راه تصرف سرزمین‌های جدید گرفته می‌شدند. در قدیم وقتی سرزمینی رو به زور اشغال می‌کردند، تمام متعلقات اون زمین از جمله درختان و میوه‌ها و احشام و منابع اون زمین هم به تصرفات و دارایی اشغال‌گر درمی‌اومدند. انسان‌های اون سرزمین هم چنین شرایطی رو داشتند. یعنی اگر سرزمینی رو با زور به چنگ می‌آوردند، آدمای اون سرزمین هم به دارایی فرد متخاصم تبدیل می‌شدند و اون آ

نگاهی زیستی به رابطه

فلوبر یه جا توی کتاب «حماقت، هنر و زندگی» می‌گه زنان وقتی کسی رو دوست دارند، تصور می‌کنند همه اونچه که اونا خواهانش هستند رو اون فرد داره و اگه دیگران نمی‌تونند ببیننش، به خاطر نگاه سطحی‌شونه. اونا به جای روبرو شدن با واقعیتِ اون مرد، با همین تصویرِ خودشون از اون مرد زندگی می‌کنند. در حالی که از نظر ایشون مردا با خودشون روراست‌اند و وقتی ببینند که تصورشون با واقعیت فاصله داره، از اون فرد دل می‌کنند. به نظرم موضوع رو از یه زاویه دیگه هم می‌شه دید و اون هم زیستیه. فکر کنید خانم حدود یه هفته رحمش رو آب و جارو می‌کنه، بعد کل رحم رو از سر می‌چینه، بعدش اونجا رو قرق می‌کنه و در آخر هم تنها یه تخمک رو درونش رها می‌کنه. نه به امید اومدن یه اسپرم. امید به تنهایی نمی‌تونه باعث بشه که رحم هر ماه این فرایند پرمشقت رو تکرار کنه. بلکه اون باور داره که این‌بار قراره بارور بشه و به خاطر همین باور سه هفته منتظر می‌شینه تا اسپرم از راه برسه. مهم هم نیست که اون اسپرم چه نقاط ضعف و قوتی داره، هرچی هست همین که خودش رو رسونده کافیه. دنبال یه اسپرم دیگه نمی‌فرسته. تمام سرمایه‌اش رو می‌ذاره روی همون یه دونه

توجه به شَوَند حقیقت

جریان اندیشه‌ها مدام در حال عبور از آگاهی ذهنی ماست و ما لحظه‌ای نمی‌تونیم این جریان رو متوقف کنیم؛ چراکه همین فکر متوقف کردن جریان فکر خودش یه اندیشه است. انگار که رودی از افکار در حال عبور از درون آگاهی ماست. رودی که هم از حافظه ما سرچشمه می‌گیره و هم از دریافت‌های بیرونی و به درون اقیانوس حافظهٔ ما ریخته می‌شه. در مسیر این رود هم کاوشگران ذهن با غربال‌هاشون درحال غربال این رود برای پیداکردن چیزای باارزشی مثل طلا هستند. چیزایی که «توجه» اونا رو جلب کنه. از طرف دیگه هراکلیتوس می‌گه ما هرگز نمی‌تونیم دوبار قدم در داخل یه رود بذاریم. چون آبی در درون این رود در جریانه که هربار اون آب قبلی نیست و پیوسته در حال جایگزینی آب نو با آب قدیمیه. پس شاید بشه گفت که آگاهی ما از پدیده‌ها هم هیچ دوباری مثل هم نیست و هر دفعه متفاوت با دفعه پیشه؛ چرا که آگاهی هم پیوسته در حال تغییره و هر بار تحلیلی متفاوت از موضوعات داره. شاید به همین خاطره که گاهی با خوندن مطالب قبلی‌مون، از فرط تعجب، با خودمون می‌گیم این افکار رو از کجامون درآوردیم. قلم هرگز چنان سریع نخواهد بود که همۀ آن‌چه در حافظه است را ثبت کند.

دلالی کنجکاوی

آدما برای فرار از دلهره هستی دست به کارای مختلفی می‌زنند. یکی از این کارا سرک کشیدن توی موضوعات مختلفه. از فضولی درباره روابط و وقایع شخصی زندگی آدم معروفا تا کسب اطلاعات سطحی درباره موضوعات مختلف و اغلب باب روز. مثلا ممکنه کنجکاو بشیم تا ببینیم محمدعلی فروغی که بود و چه کرد؟ احتمالا با یه گوگل و ویکی‌پدیا و فوقش دو سه تا منبع دیگه این نیاز رو برطرف می‌کنیم. به محض اینکه تونستیم یه برچسب مطلق بهش بزنیم با خیال راحت کنجکاوی‌مون فروکش می‌کنه. برچسبایی مثل خوب یا بد، فرهیخته یا دودوزه‌باز، خادم یا خائن، وطن‌پرست یا وطن‌فروش. چرا سریع دست از جست‌وجو می‌کشیم؟ چون وقتی پوسته ظاهری موضوعات رو کنار بزنیم و درشون عمیق بشیم، تضادها و تناقض‌ها تازه سر و کله‌شون پیدا می‌شه. اینکه مثلا می‌بینیم طرف فرهیخته بوده ولی به فراخور زمان گاهی یه لایی‌هایی هم کشیده، یا در عین خدمتایی که کرده بعضی جاها هم واداده. و این تناقض‌ها باعث دلهره آدما می‌شه. چون از اینکه نتونند موضوعات رو به راحتی در یه سمت گروه‌بندی‌هاشون قرار بدند، می‌ترسند. اینکه یکی هم خادم باشه و هم یه جاهایی نشتی داشته باشه اونا رو دچار سرگیجه

واقع‌بینی اجتماعی بدون واقع‌بینی فردی

فریدا کالو یه نقاش مکزیکیه که تقریبا نصف نقاشی‌هاش خودنگاره است؛ یعنی توی اونا چهره خودش رو به تصویر کشیده. فکر نکنم هیچ نقاشی به اندازه این خانم از خودش طرح‌نگاری کرده باشه. اما چیزی که فارغ از مفاهیم نمادین و در نگرش کاملا سطحی و ظاهری این خودنگاریا رو جذاب می‌کنه اینه که اتفاقا خود نقاش هیچ تلاشی برای جذاب کردن و زیبا کردن خودش نمی‌کنه. همه جزئیات صورتش رو توی همه طرح‌هاش می‌آره: ابروهای پرپشت پیوندی، چهره استخونی، ته سبیل، رنگ پوست بومی و قرمزی همیشگی گونه‌ها. خیلی عجیبه که هیچ تلاشی برای خوشگل‌تر نشون‌دادن چهره‌اش نمی‌کنه و خودش رو به همون صورتی که هست روی بوم می‌آره. خب نقاشی در قدیم یه جورایی حکم فوتوشاپ الان رو داشته. مردم تغییرات دلخواه‌شون رو از نقاش طلب می‌کردند یا نقاش به طور خودجوش در تلاش برای زیباتر جلوه دادن سوژه‌اش بوده. نکته‌ای که درباره این نقاش ذهن من رو به خودش مشغول کرده اینکه که ایشون به خاطر فلج اطفالی که در کودکی بهش مبتلا شده، دوتا پاهاش با هم متقارن نبودند و یکیش لاغرتر از اون یکی بوده. به همین‌خاطر همیشه دامن بلند می‌پوشیده. اما عجیب اینجاست که توی اکثر نقاش