رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب آگاهی

کمبود فاوٓست‌مآبی (پرده‌ی دوم)

سه سطح آگاهی رابرت جانسون در کتاب ‹دگرگونی› (در ترجمه: تکامل آگاهی) آگاهیِ مردانه‌ی ما را به سه سطح تقسیم می‌کند: آگاهی ساده که نماینده‌ی آن دن‌کیخوت است. آگاهی پیچیده که نماینده‌ی آن هملت است. آگاهی روشنگر که نماینده‌ی آن فاوٓست است. این سه سطح را هم می‌توان به صورت اجتماعی نگریست و هم فردی. اما باید این را در نظر داشت که همه‌ی آدم‌ها یا جامعه‌ها الزاماً هر سه سطح را تجربه نمی‌کنند. هر کدام ممکن است در یکی از این سه سطح توقف کنند یا به‌مرورِ زمان تغییر سطح بدهند. این سطح‌ها نوع تعامل و اثرگذاری ما بر جهان‌مان را مشخص می‌کنند و این‌که خود ما در جهان‌مان چه جایگاه و نقشی را ایفا می‌کنیم. آگاهی ساده آگاهی ساده آنی‌ست که بدون خودآگاهی دست به عمل می‌زند. آگاهی‌ای که تصویری داده‌شده از خود و جهان دارد و بر اساس آن پیش می‌رود. او هرگز تصویر داده‌شده را به محکِ واقعیت نمی‌آزماید، بلکه پیوسته در حال تحریف و تفسیر جهان، همسو با تصویر داده‌شده است تا به هر قیمتی که شده آن تصویر را توجیه کند. اگر هم ناهمخوانی‌ای احساس شود، از نظر او، مشکل از واقعیتِ دستکاری‌شده‌ی بیرونی است، نه تصویر داده‌شده‌ی ا

توجه به شَوَند حقیقت

جریان اندیشه‌ها مدام در حال عبور از آگاهی ذهنی ماست و ما لحظه‌ای نمی‌تونیم این جریان رو متوقف کنیم؛ چراکه همین فکر متوقف کردن جریان فکر خودش یه اندیشه است. انگار که رودی از افکار در حال عبور از درون آگاهی ماست. رودی که هم از حافظه ما سرچشمه می‌گیره و هم از دریافت‌های بیرونی و به درون اقیانوس حافظهٔ ما ریخته می‌شه. در مسیر این رود هم کاوشگران ذهن با غربال‌هاشون درحال غربال این رود برای پیداکردن چیزای باارزشی مثل طلا هستند. چیزایی که «توجه» اونا رو جلب کنه. از طرف دیگه هراکلیتوس می‌گه ما هرگز نمی‌تونیم دوبار قدم در داخل یه رود بذاریم. چون آبی در درون این رود در جریانه که هربار اون آب قبلی نیست و پیوسته در حال جایگزینی آب نو با آب قدیمیه. پس شاید بشه گفت که آگاهی ما از پدیده‌ها هم هیچ دوباری مثل هم نیست و هر دفعه متفاوت با دفعه پیشه؛ چرا که آگاهی هم پیوسته در حال تغییره و هر بار تحلیلی متفاوت از موضوعات داره. شاید به همین خاطره که گاهی با خوندن مطالب قبلی‌مون، از فرط تعجب، با خودمون می‌گیم این افکار رو از کجامون درآوردیم. قلم هرگز چنان سریع نخواهد بود که همۀ آن‌چه در حافظه است را ثبت کند.

زنجیره نشانه‌ها

برخورد ما با چیزا و رویدادا و آدما همیشه حداقل با یه نشونه شروع می‌شه و نشونه ما رو به سمت و سوی زنجیره‌ای از نشونه‌ها هدایت می‌کنه. نشونه می‌تونه یه بو باشه، یه صدا، یه تصویر، یه مزه، یه لمس، یه اسم، یه تغییر، یه عبارت، یه نقص، یه تپق، یه لحن... مثلا توی پیاده‌رو از دور کسی رو می‌بینی که قیافه‌اش آشنا می‌آد، حالت ریش یا نوع کیف یا شکل شال بستنش شما رو به یاد فرد خاصی می‌اندازه. حالا جلوتر که بیاد ممکنه حدس‌تون درست باشه یا نباشه. یا به عبارت دیگه، ممکنه این نشونه با باقی نشونه‌های مربوط به اون فرد منطبق باشه یا نباشه. یا وقتی توی اتوبان در حال حرکت هستید یه تابلویی می‌بینید که نوشته فلان‌آباد ۵ کیلومتر. این نشونه شما رو به سوی فلان‌آبادی فرامی‌خونه که ممکنه قبلا دیده باشیدش یا نه.  نشونه‌ها به نظر من سه نوع‌اند که این‌جوری اسم‌گذاری‌شون می‌کنم: پیش‌رونده و پس‌رونده و پوشنده. نشونه‌های پیش‌رونده اونایی هستند که به چیزی اشاره دارند که ما پیش از این هیچ برخوردی باهاشون نداشتیم و هیچ یاد و خاطره و ایده‌ای ازشون نداریم: مثلا یه بوی عجیب که توی یه شهر می‌پیچه و هیچ‌کس نمی‌دونه بوی چیه و از

جعبه پونز زندگی

کارل دانکر روی یه میزی که در کنار دیوار قرارگرفته، یه شمع، یه جعبه پونز و یه بسته کبریت می‌ذاره و از شرکت‌کنندگان در آزمایش می‌خواد که با این وسایل روی میز شمع رو طوری به دیوار بچسبونند که بعد از روشن کردن پارافینش روی میز نریزه. آزمودنیا راه‌های مختلفی رو امتحان می‌کردند. از داغ کردن کنار شمع با کبریت و سعی در چسبوندنش به دیوار گرفته تا تلاش برای متصل کردن شمع با پونز به دیوار. اما بعد از گذشت یه مدت نسبتا طولانی روش درست رو پیدا می‌کردند. و اون روش چی بود؟ اینکه پونزا رو خالی کنند روی میز و جعبه اون رو با چندتا پونز به دیوار وصل کنند و شمع رو روی اون قرار بدند و بعد روشن کنند. شاید الان از دست خودتون شاکی بشید که چرا چنین چیز ساده‌ای به ذهن شما نرسید. خب بیاید همین مسئله رو طور دیگه‌ای مطرح کنیم. این‌بار روی میز یه شمع داریم، چندتا پونز، یه بسته کبریت و یه جعبه خالی. خب حالا به نظرتون رسیدن به جواب راحت‌تر نشد؟ دانکر که می‌گه شد. اون می‌گه توی حالت دوم شرکت‌کنندگان خیلی سریع‌تر از دفع قبل به راه‌حل می‌رسند. چرا؟  هایدگر معتقده که ما برای فهم اشیا، پدیده‌ها و رویدادها ناگزیر به مرتبط

یک رکعت قضای زندگی

به هستی‌م که نگاه می‌کنم می‌بینم دارم قضای زندگی نکرده چند سال پیشم رو به جا می‌آرم. کارایی که توی کودکی و نوجوونی حسرتش رو داشتم، الان دارم به جاش می‌آرم. چیزایی که اون موقع نداشتم، الان سعی می‌کنم بخرم. حرفایی که اون موقع توی سینه‌ام موند و نزدم، حالا به بهانه‌های مختلف بروزش می‌دم. مثل این فیلمایی می‌مونه که صدا از تصویر جا می‌مونه. از عقب‌تر که بهش نگاه می‌کنم انگار قضای زندگی نکرده پدر و مادرم رو هم به جا می‌آرم. پدری که مجال درس خوندن پیدا نکرده بود، مجبورم کرد کارشناسی رشته‌ای رو بگیرم که هیچ علاقه‌ای بهش نداشتم. مادری که توی زندگیش از خیلیا ضربه خورده بود، بی‌اعتمادی و بدبینی به آدما رو یادم داد. باز هم می‌رم عقب‌تر و می‌بینم ما قضای زندگی گذشتگان‌مون رو هم به جا می‌آریم. توی یه دوره‌ای خانوما از نظر فرهنگ غالب حق چندانی برای تحصیل نداشتند اما حالا اکثریت قبول‌شدگان دانشگاه‌ها رو تشکیل می‌دند. اون افتخاری که باید توی دوره شاهنشاهی نسبت به سلطنت ۲۵۰۰ ساله صورت می‌گرفت رو حالا داریم به جا می‌آریم. اون پاسخی که در اول انقلاب در مقابل حجاب اجباری باید داده می‌شد، حالا انجام می‌‌دیم