رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب شناخت

مادر و روسپی

سرآغاز هنگام دیدن فیلمي از ژان اوستاش طرح‌واره‌اي به نظرم آمد که احساس کردم مشابه آن را در آثار دیگري هم دیده‌ام. طرح‌واره‌اي که حالا گمان می‌کنم ریشه‌دارتر از آن چیزي است که به نظر می‌رسد و انگار از یک میل تاریخی نشئت می‌گیرد. یادداشت حاضر تلاشي است برای ردیابی بازآفرینی‌های این‌ طرح‌واره؛ بنا بر این، کاري با خط اصلی داستان‌ها ندارم و فقط به دنبال الگوی مورد نظر خودم در آن‌ها هستم؛ پس روایت من از داستان‌ها کاملاً جهت‌دار و به‌طبع به نفع تفسیر مدنظرم خواهد بود. مادر و روسپی - ژان اوستاش جواني فرانسوی با زني میان‌سال و بزرگ‌تر از خود زندگی می‌کند. این زن، برای جوان، بیش‌تر از این‌که نقش معشوق را داشته باشد، نقش حامی و پناه‌گاه را دارد. کسي که برای او لباس می‌خرد، غذا می‌پزد، سرپناه‌ش را تأمین می‌کند و در کل بیش‌تر شبیه مادر نمادین است تا یک معشوق. جوان هم‌زمان با دختران هم‌سن خود نیز روابطي جنسی برقرار می‌کند؛ بی‌‌آن‌که این روابط را از مادر نمادین‌ش پنهان کند. یکي از این دختران پرستاري است که روابط آزاد و متنوع جنسی با مردان مختلف دارد. این دختر به‌تدریج وارد خانه مادر نمادین می‌شود و ی

برزخ آگاهی و اراده

هگل معتقده هر شخصي برای رسیدن به خود‌آگاهی ناگزیر به ارتباط داشتنه و خودش رو به واسطه دیگران و چیزها می‌شناسه. پس خودآگاهی تنها در روابط شکل می‌گیره. یا به عبارت دیگه می‌شه گفت خودآگاهی یه امر «بین‌موضوعی» هست نه «درون‌موضوعی». فکر کردن به خود فقط زمانی ممکنه که به خودمون به عنوان یه دیگری نگاه کنیم. پس قبل از فکر کردن به خودمون، اول باید معنای «دیگری» بودن رو درک کنیم. پس باید لااقل با یه فرد به عنوان «دیگری» مواجه بشیم تا درکي از دیگربودگی داشته باشیم. بنابراین اگه یه فردِ مثالی رو از بدو تولد در جایي نگه داریم که با هیچ‌کس در ارتباط نباشه، این فرد به باور هگل هرگز نمی‌تونه خودآگاه بشه و هرگز خودش رو به عنوان یه «شخصیت» ادراک نمی‌کنه و درنتیجه نمی‌تونه از یه ناظر صرف فراتر بره؛ چون فرد بدون شخصیت، نمی‌تونه چیزي رو اراده کنه. چرا که اصلاً با مفهومي زیر عنوان «اراده کردن» آشنا نیست.  آن خودآگاهی‌اي که موضوع، محتوا و هدفِ خود را می‌پالاید و آن‌ها را به حد [یک] کلیت برمی‌کشد، این کار را هم‌چون تفکري که خود را در اراده اظهار می‌کند، به انجام می‌رساند. این نقطه‌اي است که در آن، روشن می‌شود

حضورِ غیاب در ذهن مسأله‌گرا

ما روزانه شاید ده‌ها بار می‌ریم سروقت شیر آب. به‌راحتی و بدون این‌که توجهی به بودن و هستی و هدف شیر آب بکنیم خیلی راحت اون رو بازمی‌کنیم، کارمون رو انجام می‌دیم و می‌بندیم‌ش. در این حین هم ممکنه به کلی موضوع و مسأله دیگه فکر کنیم؛ افکاری که ممکنه هر چیزی باشه غیر از شیر آب. حالا فرض کنید ما یه بار مثل همیشه همین‌طوری که غرق در افکارمون هستیم شیر رو باز می‌کنیم و کارمون رو انجام می‌دیم، اما وقتی می‌خوایم شیر رو ببندیم بسته نمی‌شه. هرچی می‌چرخونیم‌ش آب قطع نمی‌شه. در این لحظه به یک‌باره متوجه حضور شیر آب در زندگی‌مون می‌شیم. هی نگاه‌ش می‌کنیم، باز و بسته‌ش می‌کنیم، به‌ش ضربه می‌زنیم، هر بلایی که به ذهن‌مون می‌رسه سرش پیاده می‌کنیم تا ببینیم کار همیشگی‌ش رو انجام می‌ده یا نه. تازه یواش یواش می‌فهمیم نقش شیر آب تووی زندگی ما چی بوده، هدف وجودی‌ش چی بوده، میزان وابستگی ما به‌ش چقدر بوده و اگه کمی هم باهوش و اهل فکر باشیم به این می‌رسیم که چقدر این دیدنی‌ترین ابزار زندگی‌مون رو نادیده می‌گرفتیم.  یا فکر کنید یه روز که هیچ کس خونه نیست لباس می‌پوشیم و می‌زنیم بیرون. در راه متوجه حضور یا غیاب

تجاوز: داروهای تسهیل‌گر (۲)

کتامین در سال ۱۹۶۲ پارک دِیویس در جست‌وجوی پیدا کردن جایگزینی برای داروی بی‌هوشی فِن‌سیکلیدین (PCP) بود که به خاطر عوارضی مثل توهمات شنیداری، آشفتگی، گیجی و عدم تعادل کنار گذاشته شده بود. درنهایت این تلاش منجر به ساخت هیدروکلرید کتامین شد که در سال ۱۹۶۵ با اسم تجاری کتالار به بازار عرضه شد. البته مدتی بعد حالت مایع این ماده هم با اسم کتاسِت به بازار اومد. اگرچه که خود همین کتامین هم بعدها عوارضی مثل توهمات دیداری و هذیون رو از خودش نشون داد. اسم خیابونی این ماده در آمریکا «ویتامین کا»، «خانم کا»، «کای ویژه» و «گودال کا» هست‌ش. خیلی‌ها در ابتدا برای ایجاد تجربه‌های فراطبیعی و فراآگاهی ازش استفاده می‌کردند. این ماده در حالتِ مایع، بی‌رنگ و شفافه و به راحتی می‌تونه به نوشیدنی قربانی اضافه بشه، بدون این‌که متوجه‌ش بشه. حالت جامد و پودری این ماده، هم می‌تونه به سیگار اضافه و کشیده بشه و هم از طریق بینی استعمال بشه. این دارو معمولاً بعد از ۱-۳ ساعت اثر می‌کنه و علائم اولیه مصرف‌ش شامل: سرخوشی جزئی، سوزن سوزن شدن بدن و افزایش ضربان قلبه. این نشونه‌ها به‌تدریج تبدیل به سبکی سر، گیجی و حالت تهو

تجاوز: داروهای تسهیل‌گر (۱)

مقدمه در فرسته قبلی واکنش‌های قربانیان به تجاوز رو در وضعیت عادی و هشیار بررسی کردیم و دیدیم که قربانیان علاوه بر انجماد و بی‌حرکتی، ممکنه یکی از پاسخ‌های جنگ یا گریز رو انتخاب کنند. از طرف دیگه در اون شرایط معمولاً قربانیان تصویری کلی از وقایع و اتفاقات رو به خاطر می‌سپرند و می‌دونند که برخلاف خواسته خودشون مجبور به ایجاد رابطه جنسی شدند. متجاوزین برای مقابله با این شرایط گاهی به سراغ یه سری داروها می‌رند که هم باعث کاهش مقاومت قربانیان می‌شه و توان مخالفت و جنگ و گریز رو ازشون می‌گیره و هم عملکرد حافظه قربانیان رو دچار اختلال می‌کنه تا چیزی از وقایع در خاطرش باقی نَمونه. به این نوع داروها می‌گند تسهیل‌گر تجاوز یا داروی تجاوز قراری (دارویی که توی قرارهای آشنایی استفاده می‌شه). این‌جا می‌خوایم با چندتا از پرکاربردهاش آشنا بشیم.  اتانول اتانول، یا همون الکل معروف، رایج‌ترین ماده برای تسهیل فرایند تجاوزه. به طوری که پژوهش محمود الصُحلی (۱۹۹۹) روی نمونه ادرار قربانیان تجاوز در آمریکا نشون می‌ده که توی حدود ۴۰٪ موارد اتانول وجود داشته. اما دلیل این محبوبیت چیه؟ یکی در دسترس بودن‌شه. (ال

تجاوز: فرایندهای مغزی قربانی

مقدمه بعضی از ماها تصور می‌کنیم می‌دونیم اگه خودمون یا دیگران مورد تجاوز قرار بگیریم، چه واکنشی نشون می‌دیم. انتظار ما واکنش‌هایی مثل دفاع کردن، جنگیدن، داد و فریاد کردن، فرار کردن و... است. اما در خیلی از مواقع اتفاق دیگه‌ای رخ می‌ده. اتفاقی که فاصله زیادی با تصورات ما از خودمون و دیگران داره. خیلی از قربانیان تجاوز، اعم از زن و مرد، گزارش دادند که در حین تجاوز خشک‌شون زده. اونا نه تنها توان حرکت، که حتی توان گریه کردن هم نداشتند. برای نمونه پژوهشی که گِرَگِری و لیز توی کتاب « بررسی انتظامی تعرض جنسی » انجام دادند، نشون می‌ده که ۶۰٪ قربانیان مرد هیچ مقاومتی در مقابل متجاوز نشون ندادند و خشک‌شون زده. پس می‌شه گفت انجماد و بی‌حرکتی، فارغ از جنسیت، یکی از پاسخ‌های متداول در تعرضات جنسیه. این انجماد و بی‌حرکتی یه واکنش تکاملیه. اوضاع الان‌مون رو نبینید که خودمون رو به رأس هرم غذایی رسوندیم. ما مدت‌ها در ساختار حیات نقش شکار و طعمه رو بازی می‌کردیم. برای همین هم مغزمون بیش‌تر در نقش شکار و طعمه رشد کرده و یاد گرفته که در مواقع خطر برای اینکه توجه شکارچیان و حیوونای قوی‌تر رو به خودش جلب نک

نگرش سطح دو

آشفتگی سطح دو هراری یه جای کتاب «انسان خردمند» می‌گه ما دو نوع آشفتگی داریم: آشفتگی سطح یک و دو. توی آشفتگی سطح یک اگه ما رفتار آینده اون سامانه رو پیش‌بینی کنیم، اون سامانه هیچ پاسخی به پیش‌بینی ما نمی‌ده و تغییری در روند خودش ایجاد نمی‌کنه. مثلا وقتی هواشناسی پیش‌بینی می‌کنه که فردا هوا بارونیه، اعلام این تخمین باعث نمی‌شه که ابرا لج کنند و نبارند. البته ممکنه این پیش‌بینی درست یا غلط از آب دربیاد، ولی خودِ این عملِ «پیش‌بینی» تاثیری روی روند آب‌وهوایی ما نمی‌ذاره.  اما توی آشفتگی سطح دو پیش‌بینی ما تاثیر زیادی روی اون سامانه می‌ذاره. مثلا فکر کنید یه اقتصاددان بر اساس تحلیل‌های بازار و شرایط اقتصادی و سیاسی کشور پیش‌بینی بکنه که فردا دلار پنج هزار تومن ارزون‌‌تر می‌شه و این پیش‌بینی رو توی یه رسانه پرمخاطب اعلام کنه. حالا چه اتفاقی می‌افته؟ همه کسایی که دلار دارند، امروز هجوم می‌برند که دلاراشون رو بفروشند تا فردا ضرر نکنند. همین فروش زیاد روی المان‌های بازار تاثیر می‌ذاره و باعث می‌شه دلاری که قرار بوده پنج هزار تومن کاهش داشته باشه، کاهشش مثلا به ده هزار تومن برسه. (عمرا!) یعنی س

از پیش‌داوری تا مواجهه مستقیم

یکی از بزرگ‌ترین دغدغه‌های احتمالی هر انسانی توان پیش‌بینی آینده است. این پیش‌بینی بر اساس داده‌هایی صورت می‌گیره که اونا از گذشتهٔ سپری‌شده و تجربهٔ کسب‌شده استخراج می‌کنند. بنیاد علم هم بر همین مبنا پایه‌ریزی شده؛ اینکه با آزمایشات و مطالعات متعدد قصد دارند صحت یه فرضیه رو اثبات کنند و به یه قاعده کلی و همه شمول برسند که بر اساس اون بتونند رفتار یه سامانه رو در آینده پیش‌بینی کنند. پس در برابر هر پدیده‌ای ما در ابتدا با مراجعه به حافظه‌مون یه پیش‌بینی اولیه (فرضیه) انجام می‌دیم. اما صدق و کذب این پیش‌بینی فقط وقتی مشخص می‌شه که ما به طور مستقیم و بی‌واسطه با اون پدیده مواجه بشیم. اون‌وقت یا پیش‌بینی‌مون درست از آب درمی‌آد و ضریب صحتش بالاتر می‌ره، یا غلط از آب درمی‌آد و باعث تعدیل ادراکات گذشته‌مون می‌شه. (نظریه) ولی یه نکته خیلی مهم در لابه‌لای این فرایندِ بدیهی وجود داره که معمولا از چشم ما دور می‌مونه. اون هم اینه که پیش‌بینی‌ها عموما محصور در گذشته افراده. حالا چه گذشته‌ای که خودشون تجربه کردند، چه گذشته‌ای که از تجربه دیگران دریافت کردند. یعنی توی هیچ‌کدوم از این گمانه‌زنیا، هیچ

خواسته واقعی

منظور ما از «واقعی بودن» چیه؟ ما به چه چیزایی می‌گیم واقعی؟ واقعیت چه مختصاتی می‌تونه داشته باشه؟ بذارید چیزایی که به ذهن‌مون می‌رسه یکی یکی مطرح کنیم، ببینیم به کجا می‌رسه. مکان‌مندی : این مکان‌مندی دو وجه داره. اول اینکه اون چیز اندازه و حدود داشته باشه. مثلا طول و عرض و ارتفاع مشخصی داشته باشه. دوم هم اینکه نسبت مشخصی با واقعیت‌های همجوارش داشته باشه. یعنی اینکه چه چیزایی چپ و راست و بالا و پایینش وجود داره. مثلا این فیلمایی که درباره روحه رو دیدید؟ کسایی که از دیوار و وسایل می‌گذرند و نسبت مشخصی با فضا ندارند؟ زمان‌مندی : این هم مثل مکان دو رو داره. یه روش اینه که اون موضوع دارای حد و حدود زمانی یا به اصطلاح عمر مشخص باشه. ابتدا و امتدادش معلوم باشه. روی دیگه‌اش هم اینه که اون موضوع نسبت زمانی مشخصی با وقایع قبل‌تر و بعدتر از خودش و یا حتی هم‌زمان با خودش داشته باشه. مثلا اون شخصیتای ذهنی توی فیلم ذهن زیبا یادتونه دچار سالخوردگی نمی‌شدند و نسبتی با گذر زمان نداشتند؟ علیت : از دل دو ویژگی قبلی یه نسبت دیگه هم ظاهر می‌شه و اون علیته. موضوع مدنظر باید نسبت علت و معلولی مشخصی با همسایه

وجوه پدیدار و ناپدیدار

کانت می‌گه هر موضوعی در جهان دو وجه داره: یه وجه پدیدار و یه وجه ناپدیدار. وجه پدیدار همون ویژگی‌ها و خواصیه که از اون موضوع منتشر شده و به آگاهی ما وارد می‌شه؛ چیزایی مثل اسم و شکل و رنگ و تعریف و همه اون چیزایی که برای ما جزو مختصات و ویژگی‌های آشکار اون موضوع هستند. به مجموع این عناصرِ آشکارشده هم می‌گیم «پدیده»؛ یعنی اونچه که بر ما ظاهر و پدیدار شده. مثلا یه صندلی رو در نظر بگیرید. این صندلی برای ما مجموعه‌ای از چند ویژگیه: چیزایی مثل شکل و رنگ و نوع استفاده و نوع زیره و جنس و... اینا همهٔ اون چیزاییه که ذهن ما از یه پدیده به اسم صندلی می‌گیره و می‌شه وجه پدیدار صندلی. اما یه سوال: آیا ما به محض مواجهه با یه پدیده همه جنبه‌های پدیدار اون رو شناسایی می‌کنیم؟ مسلما خیر. زمان لازمه که ما با وجوه مختلف پدیده‌ای مثل صندلی آشنا بشیم. مثلا صندلی زیر رو در نظر بگیرید: ما در بدو روبرو شدن با صندلی فقط یه زاویه از اون رو می‌تونیم ببینم. به مرور که وقت صرف کنیم و به دور صندلی بچرخیم، می‌تونیم اون رو از زوایای مختلف ببینیم و جزئیات بیشتری از وجوه پدیدارش رو کشف کنیم. این شناخت محدود به شکل و ظ

ادراک مرگ

یکی از توهمات شایعی که ماها باهاش درگیر هستیم اینه که فکر می‌کنیم با شناخت یه چیزی به شناخت متضاد اون هم می‌رسیم. اما توی این فرایند مخالف‌سازی دچار خطاهای خیلی بزرگی می‌شیم. برای مثال ما رنگ رو می‌شناسیم، اما آیا بی‌رنگی رو هم می‌شناسیم؟ خیلیا اولین تصورشون از بی‌رنگی سفید بودنه، یه عده هم که با کدنویسی سر و کار دارند شاید بی‌رنگی رو برابر با سیاه (کد صفر) بدونند. ولی آیا همین سفید و سیاه رنگ نیستند؟ یا یه مثال متداول‌تر تصور غلط افراد بینا از ذهنیت افراد نابیناست. افراد بینا فکر می‌کنند کسایی که نابینا هستند همه چیز رو سیاه می‌بینند. اما توجه نمی‌کنند که سیاه «دیدن» باز یه نوع دیدنه، در حالی که این افراد فاقد هرگونه داده بینایی هستند. به عبارت دیگه افراد نابینا کلا هیچ‌چیزی «نمی‌بینند» نه اینکه سیاهی «می‌بینند». حالا بیاید مثال‌ها رو کمی سخت‌تر بکنیم. مثلا اگه به شما بگم بر اساس تصورتون از مکان، حالت بی‌مکانی رو درنظر بگیرید چه چیزی توی ذهن‌تون ترسیم می‌شه؟ در اغلب موارد آدما یه مکان خالی رو در نظر می‌گیرند. یعنی باز هم اول یه مکانی رو در نظر می‌گیرند و بعد خالیش می‌کنند. در حالی که

وحدت‌بخشی به پدیده‌های متکثر

فکر کنید لوبیا و سبزی و گوشت و پیاز و آب و روغن رو می‌ریزیم توی یه قابلمه و می‌ذاریم روی گاز. الان توی ذهن‌تون چه اسمی روشن شد؟ قرمه‌سبزی؟ حالا یه‌هو کمی رشته و نخود هم می‌ریزیم توش. حالا چه اسمی روشن شد؟ آش رشته؟ ولی یه چیزی توی ذهن‌تون داره از این ترکیب پس زده می‌شه. دارید به این فکر می‌کنید که آش رشته گوشت نباید داشته باشه. پس این آش رشته است به‌علاوه گوشت؟ (فعلا به نوع سبزیا کاری نداریم و خود لفظ سبزی مدنظرمونه) حالا دوتا تخم‌مرغ و چند تیکه گوشت سیرابی و سیب‌زمینی و کرفس هم بهش اضافه می‌کنیم. حالا چه اسمی توی ذهن‌تون روشن شد؟ هیچی؟ انگار تعداد چیزایی که ذهن‌تون سعی داره پسش بزنه از یه دونه گوشت فراتر رفته. اگه به شما بگم که ما از اول هم همین ترکیب آخری رو می‌خواستیم بسازیم چی؟ چرا در طی این فرایند این دوتا اسم به ذهن‌تون اومد؟  داده‌هایی که ذهن ما از جهان خارجی می‌گیره به شدت متکثر و گسسته است. مثلا سیب‌زمینی سرخ‌کرده رو در نظر بگیرید. از یه طرف شما یه سری اشکال مستطیلی دراز و نازک و زردرنگ می‌بینید، از یه طرف یه بویی به مشام‌تون می‌رسه، از طرف دیگه صدای جلز و ولز به گوش‌تون می‌خور

درک لحظه اکنون

کیرکگور می‌گه زندگی رو به پیش زیسته می‌شه ولی رو به پس فهمیده می‌شه. این چیزیه که همه ما به طور ناخودآگاه بهش باور داریم. رویای ماشین زمان هم براومده از همین باور ناخودآگاهه؛ اینکه دوست داریم دزدکی از لحظه اکنون‌مون جلو بزنیم، تا بتونیم جلوتر از زمان اکنون بایستیم و بهش نگاه کنیم. شاید بفهمیم معنای اتفاقاتی که داریم از سر می‌گذرونیم دقیقا چیه؟ این رویا توی نگاه اول خیلی کودکانه و تخیلی به نظر می‌رسه و از لحاظ علمی هم به تناقضات مختلفی ختم می‌شه. اما ذهن ما تمایلی به پذیرش این واقعیت نداره. اغلبِ ما توی زندگی‌مون در تلاش برای پیشی گرفتن از لحظه اکنون‌مون هستیم. با خودمون می‌گیم کی بزرگ می‌شم، کی می‌تونم با خودکار مشقام رو بنویسم، کی می‌رم دبیرستان، کی مدرسه تموم می‌شه، کی دانشگاه تموم می‌شه، کی سربازی تموم می‌شه، کی بارداری تموم می‌شه، کی مستقل می‌شم، کی کرونا تموم می‌شه و... کلا توی هر مقطعی از زندگی دنبال هرچه زودتر تموم‌کردن اون مقطع و شروع مقطع بعدی هستیم؛ انگار می‌خوایم از خودمون سبقت بگیریم تا بتونیم معنای اون نقصان و نارضایتی حاضر رو درک و هضم کنیم. متوجه نیستیم که با هرچه جلوتر

علیت در افق دید ما

ما وقتی به‌کرات مشاهده می‌کنیم که دوتا اتفاق هم‌زمان رخ می‌دند، بین اونا رابطه علت و معلولی برقرار می‌کنیم و براساس تقدم و تاخرشون اولی رو علت و دومی رو معلول در نظر می‌گیریم. هیوم معتقده این الگوسازی و برداشت ذهنی از یه پیش‌فرض ذهنی غلط نشئت می‌گیره و اون هم اینه که اون‌چه در گذشته رخ داده، حتما در آینده هم عینا اتفاق می‌افته. پس اگه در گذشته ابتدا اتفاق «آ» رخ داده و بعدش اتفاق «ب»، این توالی حتما در آینده هم واقع می‌شه. اما هیوم این پیش‌فرض رو بی‌بنیاد می‌دونه و معتقده که این ارتباط علت و معلولیِ به‌ظاهر تخطی‌ناپذیر یه توهم ذهنیه که الزاما همیشه در جهان طبیعی برقرار نیست. یعنی همیشه بعد از اتفاق «آ» الزاما اتفاق «ب» رخ نمی‌ده. حتی اگه قبلا هزاربار این اتفاق افتاده باشه. اما در کنار این نقد تند هیوم، یه موضوع دیگه هم درباره این رابطه علّی هست که ذهنم رو درگیر کرده. اینکه بین دو عنصر علت و معلول همیشه یه شرط مجاورت هم در پس‌زمینه ذهن‌مون وجود داره. اینکه ما همیشه علت وقایع رو در مجاورت اونا جست‌وجو می‌کنیم و محدوده مورد بررسی‌مون هم محدود به افقِ دیدِ ناچیزمونه. پس وقتی در اون محدودهٔ

راه حقیقت و راه گمان

از سروده‌های پارمنیدس تنها یه رساله باقی مونده که شامل یه مقدمه و دو بخش به اسمای «راه حقیقت» و «راه گمان» هستش. ایشون معتقد بود که معرفت و شناخت از دو «راه» می‌تونه کسب بشه: یکی به طور عقلی و استدلالیه که می‌شه همون راه حقیقت و یکی هم به طور حدسی و گمانه‌زنیه که می‌شه همون راه گمان. اولی رو با استدلال و تحلیل و منطق بهش می‌رسند و به همین خاطر قابل رد و انکار و نقده. اما دومی رو با حدس و احتمال و گمان بهش می‌رسند و خودشون هم می‌دونند که پایه و اساسی نداره و در اون موقعیت تاریخی امکان رد و اثباتش نیست.  پارمنیدس بر این باور بود که فرد اندیشمند برای اندیشه‌ورزی باید از هر دوی این راه‌ها استفاده کنه. نکته مهم همین کلمه «راه» در عنوان دو بخشه. اینکه حتی چیزایی که با استدلال و تحلیل عقلی به دست می‌آد فقط در «راه» حقیقته، نه خود حقیقت. اونی هم که در «راه» گمانه، الزاما غلط نیست. همون‌طور که خود پارمنیدس در این راه گمان اولین‌بار زمین رو کروی فرض کرده و اولین کسیه که حدس زده نور ماه از خودش نیست بلکه از نور خورشیده. چیزی که در اون مقطع قابل رد و اثبات نبود، اما حالا ما از درستیش به روشنی باخب

ذهن زنون‌زده

زنون چهارتا تناقض داره که تا مدت‌ها ذهن فیلسوفان بعد از خودش رو مشغول کرده بود.  تناقضایی که در همون لحظه شنیدن مسخره بودن‌شون برای ما آشکاره، اما اثبات مسخره بودن‌شون در حوزه تفکر، حداقل در اون زمان، کار چندان ساده‌ای نبوده. من با دوتا از اون تناقضا کار دارم.  تناقض مکان : زنون می‌گه اگه ما قرار باشه مثلا از انقلاب به ولیعصر بریم، برای پیمودن این مسیر، اول باید بتونیم نصف این مسیر رو طی کنیم. و برای پیمودن نصف مسیر هم مجبوریم نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و برای پیمودن نصفِ نصفِ مسیر باز هم مجبوریم نصفِ نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و همین‌طور الخ. این مسیر رو تا بی‌نهایت می‌تونیم نصف کنیم که در انتها به بینهایت نقطه می‌رسیم. یعنی برای حرکت از انقلاب تا ولیعصر ما ناچاریم از تعداد نقاط نامحدودی بگذریم و عبور از نقاط نامحدود، در یه زمان محدود از نظر منطقی غیرممکنه. پس از نظر منطقی ما هرگز نمی‌تونیم از انقلاب به ولیعصر برسیم. و حتی تلخ‌تر اینکه ما اصلا نمی‌تونیم با این منطق حتی قدم از قدم برداریم؛ چون توی ریاضی می‌گند بین هر دو نقطه بی‌نهایت نقطه دیگه وجود داره! من قصد ندارم این تناقض رو حل کنم