رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۲۰

وجوه پدیدار و ناپدیدار

کانت می‌گه هر موضوعی در جهان دو وجه داره: یه وجه پدیدار و یه وجه ناپدیدار. وجه پدیدار همون ویژگی‌ها و خواصیه که از اون موضوع منتشر شده و به آگاهی ما وارد می‌شه؛ چیزایی مثل اسم و شکل و رنگ و تعریف و همه اون چیزایی که برای ما جزو مختصات و ویژگی‌های آشکار اون موضوع هستند. به مجموع این عناصرِ آشکارشده هم می‌گیم «پدیده»؛ یعنی اونچه که بر ما ظاهر و پدیدار شده. مثلا یه صندلی رو در نظر بگیرید. این صندلی برای ما مجموعه‌ای از چند ویژگیه: چیزایی مثل شکل و رنگ و نوع استفاده و نوع زیره و جنس و... اینا همهٔ اون چیزاییه که ذهن ما از یه پدیده به اسم صندلی می‌گیره و می‌شه وجه پدیدار صندلی. اما یه سوال: آیا ما به محض مواجهه با یه پدیده همه جنبه‌های پدیدار اون رو شناسایی می‌کنیم؟ مسلما خیر. زمان لازمه که ما با وجوه مختلف پدیده‌ای مثل صندلی آشنا بشیم. مثلا صندلی زیر رو در نظر بگیرید: ما در بدو روبرو شدن با صندلی فقط یه زاویه از اون رو می‌تونیم ببینم. به مرور که وقت صرف کنیم و به دور صندلی بچرخیم، می‌تونیم اون رو از زوایای مختلف ببینیم و جزئیات بیشتری از وجوه پدیدارش رو کشف کنیم. این شناخت محدود به شکل و ظ

برآمدگی

در دمای اتاق اکسیژن که حالت گازی داره با هیدروژن که اون هم باز حالت گازی داره ترکیب می‌شه و آبی رو به وجود می‌آره که حالتش مایع است. چرا از ترکیب دو عنصر گازی یه مایع حاصل می‌شه؟ مگه نباید ماده صفات عناصر سازنده‌اش رو به ارث ببره، پس چرا یه‌هو تغییر حالت می‌ده؟ یا مثلا ما حدود ۸۶ میلیارد نورون داریم. آیا تک تک نورون‌های ما توانایی پردازش و تحلیل دارند؟ خیر. آیا نورون‌های ما آگاه هستند؟ خیر. پس چطور این همه نورون ناغافل در کنار هم این تفکرات و تفاسیر و آگاهیا رو بروز می‌دند؟ چطور از دل این همه نورون احمقی که هیچی جز باردار شدن و تخلیه بار ازشون بر نمی‌آد، این همه توانایی و استعداد و خلاقیت زاده می‌شه؟ یا کلونی مورچه‌ها رو در نظر بگیرید. تک‌تک مورچه‌ها موجودات غیرهوشمندی هستند که فقط یه کار خاص رو بلدند انجام بدند. پس این نظام اجتماعی پیچیده و چند لایه چطور از دل این همه حشره نسبتا کودن ظاهر می‌شه؟ یا حتی کپک لجن که فاقد هیچ‌گونه مغزیه وقتی در درون یه هزارتو قرار می‌گیره نزدیک‌ترین راه رو بین دو منبع غذاییش به راحتی پیدا می‌کنه. چطور این اندام‌واره‌ها (organism)، که فاقد هرگونه مغزی هست

ادراک مرگ

یکی از توهمات شایعی که ماها باهاش درگیر هستیم اینه که فکر می‌کنیم با شناخت یه چیزی به شناخت متضاد اون هم می‌رسیم. اما توی این فرایند مخالف‌سازی دچار خطاهای خیلی بزرگی می‌شیم. برای مثال ما رنگ رو می‌شناسیم، اما آیا بی‌رنگی رو هم می‌شناسیم؟ خیلیا اولین تصورشون از بی‌رنگی سفید بودنه، یه عده هم که با کدنویسی سر و کار دارند شاید بی‌رنگی رو برابر با سیاه (کد صفر) بدونند. ولی آیا همین سفید و سیاه رنگ نیستند؟ یا یه مثال متداول‌تر تصور غلط افراد بینا از ذهنیت افراد نابیناست. افراد بینا فکر می‌کنند کسایی که نابینا هستند همه چیز رو سیاه می‌بینند. اما توجه نمی‌کنند که سیاه «دیدن» باز یه نوع دیدنه، در حالی که این افراد فاقد هرگونه داده بینایی هستند. به عبارت دیگه افراد نابینا کلا هیچ‌چیزی «نمی‌بینند» نه اینکه سیاهی «می‌بینند». حالا بیاید مثال‌ها رو کمی سخت‌تر بکنیم. مثلا اگه به شما بگم بر اساس تصورتون از مکان، حالت بی‌مکانی رو درنظر بگیرید چه چیزی توی ذهن‌تون ترسیم می‌شه؟ در اغلب موارد آدما یه مکان خالی رو در نظر می‌گیرند. یعنی باز هم اول یه مکانی رو در نظر می‌گیرند و بعد خالیش می‌کنند. در حالی که

انسان معطوف به...

یه سری مفاهیم توی جهان برای وجود داشتن محکوم‌‌اند به اشاره داشتن به چیز دیگه‌ای و اساسا اون مفهوم «بودنش» بنده به ارجاع شدن به چیزی. مثلا رنگ رو در نظر بگیرید. ما مفهوم مطلقی به اسم رنگ نداریم و تنها چیزهایی با رنگ‌های مختلف داریم. شاید شما الان یه برگه قرمز دربیارید و بگید این یه قرمز مطلقه ولی در حقیقت اون یه برگهٔ قرمزه، نه یه قرمز مجرد بدون تعلق به چیزی. یا ممکنه یه تصویرِ به کلی قرمز بهم نشون بدید که در اون صورت باز هم دارید یه نمایشگر قرمز رنگ رو نشون می‌دید نه یه رنگ مطلق. یا مثلا دوست داشتن صرف وجود نداره. این دوست داشتن برای وجود باید معطوف به چیزی باشه مثل دوست داشتن یه گل یا یه ماشین یا هر چیز دیگه‌ای. یعنی ما دوست داشتنِ خالص و در خلا و بدون متعلق نداریم. یا مثل فکر کردن. ما فکر کردنِ بدون موضوع نداریم. فکر کردن محکومه که همیشه دربارهٔ چیزی باشه. پس ما نمی‌تونیم از فکر کردن صرف حرفی بزنیم. مثل وجود داشتن. ما چیزی به اسم وجود مطلق نداریم. همیشه وجود به معنای وجودِ چیزیه. وجود یه کفش، وجود یه احساس، وجود یه باور و... برای من انسان هم یه همچین چیزیه. یعنی ناچاره از معطوف بودن

هراکلیتوس یا پارمنیدس؟

به نظرم آدما از اون لحظه‌ای وارد جهان آدم‌بزرگا می‌شند که متوجه می‌شند یه سری چیزا برای همیشه از دسترس‌شون خارج می‌شه، که یه سری چیزا دیگه هرگز به دست نمی‌آد. مثل ناخنی که عمل و درآورده می‌شه و هرگز به جاش ناخنی روییده نمی‌شه، مثل ریزش مویی که دیگه هرگز مثل سابقش نمی‌شه، مثل جای واکسنی که دیگه هرگز خوب نمی‌شه، مثل یه ایراد چشمی که تا آخر عمر باید باهاش سرکنی، مثل دندونی که کشیده می‌شه و دیگه هرگز دندون دیگه‌ای به جاش سبز نمی‌شه، مثل معشوقی که ازدواج می‌کنه و برای همیشه به پستوی قلبت رونده می‌شه، مثل یه حرفی که حتی اگه پسش هم بگیری تاثیرش تا ابد غیرقابل انکاره، مثل عزیزی که می‌میره و برای همیشه باید با فقدانش کنار بیای، مثل ورزش یا هنری که باید از بچگی شروعش می‌کردی و حالا دیگه برای شروعش خیلی دیر شده و... وقتی کم ‌سن و سالی، دوست داری جهان رو مثل هراکلیتوس سرشار از تغییر و تحول و جنگ و پیروزی و شکست و تبدیل و حرکت و جریان و جنبش و انقلاب ببینی؛ اون‌قدری که حتی فکر می‌کنی هرگز نمی‌شه توی یه رود دو بار پا گذاشت؛ چرا که اون رود برات یه جریان مداومه که هربار یه آب جدیدی درش حضور داره که مت

وحدت‌بخشی به پدیده‌های متکثر

فکر کنید لوبیا و سبزی و گوشت و پیاز و آب و روغن رو می‌ریزیم توی یه قابلمه و می‌ذاریم روی گاز. الان توی ذهن‌تون چه اسمی روشن شد؟ قرمه‌سبزی؟ حالا یه‌هو کمی رشته و نخود هم می‌ریزیم توش. حالا چه اسمی روشن شد؟ آش رشته؟ ولی یه چیزی توی ذهن‌تون داره از این ترکیب پس زده می‌شه. دارید به این فکر می‌کنید که آش رشته گوشت نباید داشته باشه. پس این آش رشته است به‌علاوه گوشت؟ (فعلا به نوع سبزیا کاری نداریم و خود لفظ سبزی مدنظرمونه) حالا دوتا تخم‌مرغ و چند تیکه گوشت سیرابی و سیب‌زمینی و کرفس هم بهش اضافه می‌کنیم. حالا چه اسمی توی ذهن‌تون روشن شد؟ هیچی؟ انگار تعداد چیزایی که ذهن‌تون سعی داره پسش بزنه از یه دونه گوشت فراتر رفته. اگه به شما بگم که ما از اول هم همین ترکیب آخری رو می‌خواستیم بسازیم چی؟ چرا در طی این فرایند این دوتا اسم به ذهن‌تون اومد؟  داده‌هایی که ذهن ما از جهان خارجی می‌گیره به شدت متکثر و گسسته است. مثلا سیب‌زمینی سرخ‌کرده رو در نظر بگیرید. از یه طرف شما یه سری اشکال مستطیلی دراز و نازک و زردرنگ می‌بینید، از یه طرف یه بویی به مشام‌تون می‌رسه، از طرف دیگه صدای جلز و ولز به گوش‌تون می‌خور

تقدم ایده‌ها یا اعمال؟

هگل معتقده که اصل اساسی در جهانْ ایده‌ها و افکار و نظریه‌ها هستند و اگه قراره تغییری در جهان ایجاد بشه، باید اول این ایده‌ها و نظریه‌ها رو تغییر بدیم. به باور هگل اگه ذهن و طرز فکر آدما رو تغییر بدیم، اون وقت جهان و مناسباتش هم متعاقبا تغییر می‌کنه. اما مارکس با این شیوه مشکل داشت. اون معتقد بود فلاسفه تنها کاری که تا اون زمان انجام دادند، توصیف و تفسیر جهان بوده، درحالی که به اعتقاد مارکس چیزی که مهمه تغییر دادن عملی جهان و مناسبت‌های اونه، نه تشریح کردنش. شاید به همین خاطر بود که ایشون برخلاف هگل معتقد بود که اصل اساسی در جهانْ عمل و نوع رابطه انسان با جهانشه. پس اگه تغییری در عمل و نوع روابط انسان داده بشه، نه تنها ایده‌ها و افکار آدما که ضرورتا خودِ جهان هم تغییر می‌کنه. به عبارت بهتر این عمل انسانه که نگرشش رو نسبت به جهان و حتی خودش تغییر می‌ده، نه برعکس.  البته این اعتقاد در باطنش یه خطای استدلالی داره و اون هم اینه که اگه کسی از همین ایده تبعیت کنه و در تلاش برای تغییر عمل و روابطش باشه، باز همین ایده است که باعث تغییر شده، نه اون عمل. ولی بیاید خودمون رو درگیر این مزخرفات منطق