رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب مینیس

خودکشی

کسی که خودکشی می‌کنه اولین بارش نیست که چنین کاری می‌کنه. اون قبلش هزاران بار خودش رو توی ذهنش کشته. اون‌قدر این کار رو انجام داده که براش به یه فعالیت طبیعی تبدیل شده. گاهی آدما مجبورند که گناه سقط‌شون رو خودشون به دوش بکشند.

طبقه زیر پونز

همسایه دیوار به دیوار زنی است با دو بچه کوچک که همسرش به خاطر حمل مواد چند سالی‌ است که در زندان است و بچه دوم را در یکی از همین ملاقات‌های خصوصی زندان از او باردار شده. نیمه‌های شب که همه جا ساکت می‌شود از پشت دیوار این اتاق صدای ضربه دفتینش روی دار قالی با صدای حرکت آهسته عقربه ساعت دیواری ترکیب شده و طنین محزونی به راه می‌اندازد. دو خانه آن‌طرف‌تر خانواده‌ایست با دو پسر سی و چند ساله. پسر بزرگ‌تر با وانتش در پس‌کوچه‌ها میوه و سبزی می‌فروشد. چهار سال پیش ازدواج کرد اما یک سال نشده طلاق گرفت و هنوز هم با همین وانت فکسنی، مهریه سرکار علیه را می‌پردازد. کمی آن طرف‌تر یک همسر شهید زندگی می‌کند که از ترس قطع نشدن حقوق بنیاد ازدواج نمی‌کند بلکه صیغه می‌شود. از همین ازدواج صیغه‌ای هم یک پسر نوزده-بیست ساله دارد که دوران سربازی‌اش را می‌گذراند. همسایه دیوار به دیوار آن‌طرفی یک پیرمرد زهوار در رفته است که با همسر و تنها پسر مجردش زندگی می‌کنند. پیرمرد با این سن و سال هنوز هم هر روز به سر کار می‌رود. یک حمام نمره قدیمی دارد که گمان نمی‌کنم مشتری چندانی هم داشته باشد. اما چه کاری از دستش برمی‌آ

طرح پانزی زمان

چارلز پانزی از برادران محترم کلاهبرداره و طرح پانزی منویات ایشون در خصوص نحوه برداشتن کلاه خلق‌الله. (خلافکار هم نشدیم اسم‌مون بیوفته سر زبونا) روش این بنده خدا هم این‌طوری بود که از نفر اول پولی رو تحت عنوان سرمایه‌گذاری در یه فعالیت اقتصادی پرسود و تضمینی دریافت می‌کرد و متعهد می‌شد در کوتاه مدت سود زیاد و غیرمعقولی رو به ایشون بده. پیش از رسیدن به موعد پرداخت سود نفر اول، از نفر دوم هم با همین بهانه پول می‌گرفت و بخشی از اون رو به اسم سود به نفر اول می‌داد و بقیه رو برمی‌داشت برای خودش. نفر اول خودش شروع می‌کرد به تبلیغ که «فلان جا سرمایه‌گذاری کردم و ماهیانه دارم سود باور نکردی فلان دلاریم رو می‌گیرم.» و به این‌ شکل جناب آ سِد پانزی با یه رشد توانی در سرمایه‌گذاری مواجه می‌شد؛ اون هم با مبالغ به شدت بالا و به اسم فعالیت اقتصادی‌ای که از بیخ اصلا وجود خارجی نداشت و فقط حاجی‌مون با پول سرمایه‌گذارای جدید سود سرمایه‌گذارای قبلی رو پرداخت می‌کرد. این وسط هم دوست عزیزمون سود ناقابل میلیون دلاری خودش رو به جیب می‌زد و بخشندگی خالق و خریت مخلوقات رو شکرگزاری می‌کرد. اما ماجرا اینجاست که و

بایگانی کیهانی

اول: می‌دونیم که سرعت نور تقریبا ۳۰۰٬۰۰۰ کیلومتر بر ثانیه است. فاصله خورشید تا زمین هم نزدیک به ۱۵۰٬۰۰۰٬۰۰۰ کیلومتره. پس با یه تقسیم ساده متوجه می‌شیم که نور جدا شده از سطح خورشید حدود ۵۰۰ ثانیه یا ۸٫۳ دقیقه طول می‌کشه تا به زمین برسه.  دوم: از طرف دیگه تصویری که ما از یه جسم می‌بینیم حاصل نوریه که از سطح اون جسم منعکس یا جدا شده و درنهایت اون نور به شبکیه چشم ما رسیده. بنابراین وقتی ما داریم به خورشید نگاه می‌کنیم در حقیقت داریم نورهایی رو می‌بینیم که ۸ دقیقه پیش از سطح خورشید جدا شدند و بعد از طی حدود ۱۵۰ میلیون کیلومتر حالا تازه به چشم ما رسیدند. به عبارت دیگه چیزی که ما می‌بینیم تصویر ۸ دقیقه پیش خورشیده نه تصویر همین حالاش. یعنی اگه همین حالا خورشید منفجر بشه و یهو خاموش بشه ما ۸ دقیقه بعد اون انفجار یا خاموشی رو می‌بینیم و متوجهش می‌شیم. سوم: از طرف دیگه وقتی می‌گن یه ستاره یا کهکشان یه سال نوری با ما فاصله داره یعنی اینکه اگه با سرعت نور حرکت کنیم یه سال طول می‌کشه تا به اونجا برسیم. نتیجه دیگه این حرف هم اینه که خود نوری هم که از سطح اون کهکشان یا ستاره جدا می‌شه، یه سال طول می

چی‌چی مرکزی؟

می‌دونید که قبل از گالیله و کوپرنیک مردم زمین رو مرکز این جهان می‌دونستند. درصورتی که مسخره بودن این تفکر برای ما الان خیلی واضحه. تا حالا به این فکر کردید که با فرض مرکزیت زمین حرکت سایر سیارات چطوری دیده می‌شده؟  اگه به دو سامانه زمین‌مرکزی و خورشید‌مرکزی نگاه کنیم، می‌بینیم که اولی یه مجموعه آشفته و متقاطع به نظر می‌آد (تصویر راست) در حالی که دومی یه مجموعه منظم و موازی جلوه می‌کنه (تصویر چپ). مگه هر دوی اینا یه منظومه واحد نیستند، پس چرا یکی بی‌صاحب و هرکی به هرکی به نظر می‌آد ، انگار که هر لحظه ممکنه با هم برخورد کنند و اون‌ یکی امن و مطمئن و نظام‌مند «دیده» می‌شه؟  ماجرا فقط در یه چیز ساده خلاصه می‌شه، اینکه چه چیزی رو اصل و پایه قرار بدیم و باقی چیزا رو در نسبت با اون بسنجیم و ارزیابی کنیم. اینجا توی سامانه اول زمین رو اصل و اساس گرفتیم و این هیاهو رو در نسبت با اون تماشا می‌کنیم؛ در حالی که توی سامانه دوم خورشید رو اصل قرار می‌دیم و رفت و آمدا رو در نسبت با اون می‌سنجیم. پس اگه کلی سبک‌زندگی و تفکر نامربوط و متضاد و نامعقول اطراف‌مون رو پر کرده، الزاماً به این معنا نیست که اکث

جعبه پونز زندگی

کارل دانکر روی یه میزی که در کنار دیوار قرارگرفته، یه شمع، یه جعبه پونز و یه بسته کبریت می‌ذاره و از شرکت‌کنندگان در آزمایش می‌خواد که با این وسایل روی میز شمع رو طوری به دیوار بچسبونند که بعد از روشن کردن پارافینش روی میز نریزه. آزمودنیا راه‌های مختلفی رو امتحان می‌کردند. از داغ کردن کنار شمع با کبریت و سعی در چسبوندنش به دیوار گرفته تا تلاش برای متصل کردن شمع با پونز به دیوار. اما بعد از گذشت یه مدت نسبتا طولانی روش درست رو پیدا می‌کردند. و اون روش چی بود؟ اینکه پونزا رو خالی کنند روی میز و جعبه اون رو با چندتا پونز به دیوار وصل کنند و شمع رو روی اون قرار بدند و بعد روشن کنند. شاید الان از دست خودتون شاکی بشید که چرا چنین چیز ساده‌ای به ذهن شما نرسید. خب بیاید همین مسئله رو طور دیگه‌ای مطرح کنیم. این‌بار روی میز یه شمع داریم، چندتا پونز، یه بسته کبریت و یه جعبه خالی. خب حالا به نظرتون رسیدن به جواب راحت‌تر نشد؟ دانکر که می‌گه شد. اون می‌گه توی حالت دوم شرکت‌کنندگان خیلی سریع‌تر از دفع قبل به راه‌حل می‌رسند. چرا؟  هایدگر معتقده که ما برای فهم اشیا، پدیده‌ها و رویدادها ناگزیر به مرتبط

نگرش سلولی

اینکه یه گلبول قرمز خاص سه ماه در منه و بعدش می‌میره چقدر برام مهمه؟ اینکه توی این سه ماه چه خدماتی به من کرده و چی بهش گذشته، چقدر برام اهمیت داره؟ آیا بعد مرگش براش مراسم یاد بود می‌گیرم؟ آیا ازش قدردانی می‌کنم که در راستای زنده موندن من این همه تلاش کرده؟ آیا جهان من قبل و بعد از مرگ اون سلول هیچ تفاوتی کرده؟ بعد مرگش اون سلول به بهشت می‌ره یا به جهنم؟ چقدر به اصول اخلاقی یا مذهبی یا سلولی خودش پایبند بوده؟ آیا جهان در رابطه با این سلول عدالت رو اجرا کرده؟ چرا باید یه سلول عصبی تمام ۸۵۸ ماه عمر این بدن، زنده باشه و از ماحصل تلاش سلولای دیگه استفاده کنه؟ چه فرقی با سلولای دیگه داره؟ مثلا یه سلول روده که سه روز توی بدترین شرایط عمر می‌گذرونه و درنهایت هم در کثافت می‌میره آیا حق نداره در اندیشه این سوال باشه که «واقعا این بودن به چه معناست؟ چرا من باید از ابتدا به جای یه سلول عصبی یه سلول روده‌ای متولد بشم؟ آیا موجودی که من درونش در حال جون ‌کَندنم ارزشی برای رنج‌های من قائله؟ آیا این رنج‌ها روزی بهش ارج نهاده می‌شه؟ آیا بدن دیگه‌ای برای برقراری عدالت و جبران این رنج‌ها خواهد بود؟ اگر

هاکس‌های مخفی

توی بدن هر موجود زنده یه سری ژن به اسم هاکس وجود داره که شکل و هیئت کلی اون موجود رو مشخص می‌کنه. مثلا اینکه ما دو تا چشم جلوی صورت‌مون داشته باشیم نه مثل عنکبوت هشتا چشم اطراف سرمون، اینکه بالای چشم‌مون ابرو باشه، اینکه دوتا دست در طرفین داشته باشیم، اینکه رویش موها تا کجا باشه و همه ویژگی‌های ظاهری دیگه.  حالا نکته جالب ماجرا درباره موجوداتیه که در طی مراحل رشد دچار دگردیسی می‌شند؛ مثل قورباغه و مگس و پروانه و... این موجودات چند سری ژن هاکس دارند که به وسیله پوشش‌هایی از هم جدا شدند. مثلا مگس سه نوع دگردیسی داره: لارو، شفیره و مگس. وقتی لاروه، ژن‌های هاکس مربوط به لارو بودنش فعاله و دو سری ژن دیگه درون یه پوشش محافظ نگه داشته می‌شه تا وقتی که به مرحله شفیرگی برسه. اون وقت ژن‌های هاکس مربوط به شفیرگی فعال می‌شه و دو سری ژن دیگه درون پرده نگه داشته می‌شند. و درنهایت هم ژن‌های هاکس مگس فعال می‌شه. حالا فکر کنید به لارو مگس بگید که یه روزی اون هم می‌تونه پرواز کنه. به نظرتون چه برخوردی می‌تونه داشته باشه؟ من که می‌گم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهتون می‌اندازه  و یه «تو دیگه باد کدوم معده‌ای؟

کلید در

آدم تا یه جایی دنبال کلید می‌گرده. از یه جایی به بعد دیگه پی‌اش رو نمی‌گیره؛ چون همین‌طوری پشت اون در بسته احساس امنیت می‌کنه و از باز شدنش وحشت داره. اینکه نکنه یه روزی اون در باز بشه و این امنیت به خطر بیوفته...

چرا از خودم ناراضی‌ام؟

من به چه دلایلی می‌تونم از خودم ناراضی باشم؟ مثلاً اینکه مهارتی یاد نگرفتم که بتونم ازش کسب درآمد کنم. یا در ایجاد ارتباط ناموفق و منزوی هستم. یا اینکه هدف مشخصی توی زندگیم ندارم. یا حتی اینکه دماغم بزرگه یا صورتم لاغر و کشیده است. توی این دلایل یه نکته مشترک وجود داره و اون هم اینه که من یه پوستر از خودم یا اونچه که باید باشم ترسیم کردم و وقتی می‌بینم به اون پوستر شباهتی ندارم، احساس یأس و نارضایتی پیدا می‌کنم. این پوستر می‌تونه تصویر کسی باشه که پزشک ماهریه و هر روز تراول می‌شمره یا کسی که با خیلیا رفیقه و سفارش این و اون رو پیش فلان کَسَک و بهمان کَسَک می‌کنه تا کارشون رو راه بندازه یا کسی که دماغش قلمیه و صورتش هم گرده. حالا سوال اینجاست که این پوستر چه‌جوری و از کجا به وجود اومده؟ شاید بهتر باشه از نگاه وجودگراها به ماجرا نگاه کنیم. اونا معتقدند که انسان اول وجوده و بعد معنا پیدا می‌کنه؛ یعنی دقیقا برعکس سایر هستی‌ها. مثلا یه تابلو نقاشی رو درنظر بگیرید. این تابلو ماهیت و چگونگیش اول توی ذهن نقاش شکل می‌گیره و بعد از کشیده شدن روی بوم وجود پیدا می‌کنه. اما ما اول به وجود می‌آیم و

در مسیر آرزوها

ملاصدرا معتقده که تموم هستی به صورت ذاتی و جوهری در حال تغییر و تحول و حرکت از بالقوه‌ها به سمت بالفعل‌هاست. اما موازی با این بحث، شبهه «بقای موضوع» هم وجود داره که می‌گه اگه در شروع یه تحول بنیادی ما یه وجودی داریم و در طول حیاتش پیوسته در حال تغییر ذاتی و جوهریه، وقتی به مقصدش رسید ــــ‌بعد از اون همه دگرگونی و تحول بنیادی‌ــــ ما از کجا باید بفهمیم این هستیِ به مقصود رسیده همون سوژه‌ایه که در ابتدا حرکت رو شروع کرده؟ مثلا فکر کنید ما با هدف تغییر ظاهرمون شروع می‌کنیم به عمل کردن جاهای مختلف بدن‌مون. اول بینی‌مون رو عمل می‌کنیم، بعد فک و چونه و گونه و چشم و پیشونی و گوش و مو و... حالا بعد از همه این عملا اگه کسی که ظاهرمون رو دوست داشته و در طی این عمل‌ها ما رو ندیده باشه، وقتی آخرسر با ما مواجه می‌شه از کجا باید بفهمه که ما همون آدم قبلی هستیم؟ اگه هم بفهمه آیا دوباره ظاهر ما رو مثل قبل دوست داره؟ یا مثلا بعضی از این مرمت‌های آثار تاریخی رو دیدید؟ دونه به دونه آجرا و کاشی‌های آسیب‌دیده اون اثر رو برمی‌دارند و جاش یه آجر و کاشی جدید می‌ذارند. از یه جایی به بعد اون اثر مرمت‌شده دیگه و

در گوشی با خانم‌ها

خیلی دوست داریم روش سرپوش بذاریم، بهش رنگ و لعاب منطق و اخلاق بزنیم و از ترس منحصر به فرد بودن، ناگفته بذاریمش ولی اجازه بدید برای یه بار هم که شده راستش رو بگیم. «بعضی» از ما مردا خیلی بی‌جنبه‌ایم و تمایل داریم از هر حرکت و علامت و رفتار شما این برداشت رو داشته باشیم که بهمون علاقه دارید ولی روتون نمی‌شه بگید: یه دلسوزی کوچولو توی یه موضوع خاص، یه حمایت نصفه و نیمه پیش چندتا آقای دیگه، یه تمجید نیم‌خطی ازمون، رسوندن جواب یه سوال یکی-دو نمره‌ای سر یه امتحان، یه لبخند ساده به یه حرف، یه به‌به و چه‌چه مختصر زیر یه یادداشت، یه دلگرمی ولرم بعد یه چسناله،‌ چندتا پیام تلگرام که آخرش به دونقطه پرانتز ختم می‌شه، استفاده از دوم شخص مفرد به جای دوم شخص جمع، اجازه دسترسی به یه حساب کاربری خصوصی، یه دعوت معمولی به یه چالش، پسندیدن پشت سرهم چندتا عکس اینستا، پیگیری به خاطر ننوشتن یادداشت جدید وووو... خواستم بگم لطفا حواس‌تون بیشتر به رفتاراتون و نتایجش باشه، اما دیدم شما هر کاری بکنید ما از لابه‌لاش تعبیر و تفسیر باب میل خودمون رو پیدا می‌کنیم؛ پس بی‌خیال! شما کار خودتون رو بکنید، ما هم با اونا به

یک رکعت قضای زندگی

به هستی‌م که نگاه می‌کنم می‌بینم دارم قضای زندگی نکرده چند سال پیشم رو به جا می‌آرم. کارایی که توی کودکی و نوجوونی حسرتش رو داشتم، الان دارم به جاش می‌آرم. چیزایی که اون موقع نداشتم، الان سعی می‌کنم بخرم. حرفایی که اون موقع توی سینه‌ام موند و نزدم، حالا به بهانه‌های مختلف بروزش می‌دم. مثل این فیلمایی می‌مونه که صدا از تصویر جا می‌مونه. از عقب‌تر که بهش نگاه می‌کنم انگار قضای زندگی نکرده پدر و مادرم رو هم به جا می‌آرم. پدری که مجال درس خوندن پیدا نکرده بود، مجبورم کرد کارشناسی رشته‌ای رو بگیرم که هیچ علاقه‌ای بهش نداشتم. مادری که توی زندگیش از خیلیا ضربه خورده بود، بی‌اعتمادی و بدبینی به آدما رو یادم داد. باز هم می‌رم عقب‌تر و می‌بینم ما قضای زندگی گذشتگان‌مون رو هم به جا می‌آریم. توی یه دوره‌ای خانوما از نظر فرهنگ غالب حق چندانی برای تحصیل نداشتند اما حالا اکثریت قبول‌شدگان دانشگاه‌ها رو تشکیل می‌دند. اون افتخاری که باید توی دوره شاهنشاهی نسبت به سلطنت ۲۵۰۰ ساله صورت می‌گرفت رو حالا داریم به جا می‌آریم. اون پاسخی که در اول انقلاب در مقابل حجاب اجباری باید داده می‌شد، حالا انجام می‌‌دیم

بکارت دل

قلب آدما یه پرده بکارت داره که تا موقع سالم بودنش خیلی مراقبتش می‌کنند و دنبال این هستند که یه همراه همیشگی کنارش بزنه. اما همین که دل به کسی بستند و نشد؛ دیگه تمومه. دیگه دغدغه همیشگی بودنِ همراه واسه‌شون از ارزش می‌افته. دنبال همراه اعتباری می‌رند؛ نه اینکه از همون اولش به قصد موقتی بودن جلو برند ها؛ اما همیشه توی پس‌زمینه ذهن‌شون یکی نجوا می‌کنه که «این هم یه روزی فلنگ رو می‌بنده»...

تحریف شناخت خود

کانت می‌گه تصور ما از خودمون یه تصویر بی‌واسطه و مستقیم نیست. به عبارت دیگه شناخت ما از خودمون دقیقا مثل شناخت ما از سایر افراد و اشیاست. یعنی قضاوت‌مون از «من» بر اساس عمکردیه که توی جهان بیرونی از خودمون می‌بینیم. مثلا تا وقتی که توی یه رابطه قرار نگیریم نمی‌تونیم بگیم چطور قرار پیش بره. نمی‌دونیم از پس ادامه دادن یا تموم کردنش برمی‌آیم یا نه. حالا گاهی هم یه اتفاقایی می‌افته که نمی‌دونیم از کجا اومده و دلیلش چی بوده. مثلا یکی جلومون مشکل تنفسی پیدا می‌کنه و هر ده ثانیه یه نفس عمیق می‌کشه و از هوش می‌ره. ما هم هر بار که می‌خوابه با چک و لگد و داد و بیداد بیدارش می‌کنیم و به محض اینکه اورژانس می‌رسه اشک‌مون سرازیر می‌شه. در اون لحظه چیزی از خودمون می‌بینیم که تا اون موقع ندیده بودیم و دلیلش رو هم درک نمی‌کنیم. از طرف دیگه محمد مختاری معتقده که توی یه جامعه استبدادزده و به تبعش ریاکار، آدما به دروغ گفتن و پنهان‌کاری عادت می‌کنند و همین انکار واقعیت طی صدها سال کم‌کم توی ساختار زبون اون جامعه و واژه‌گزینی‌ها و جملاتش هم رخنه می‌کنه و عبارات دوپهلو و استعاره‌ها و کنایه‌ها و طنزها و تیکه‌

جمله زندگی

زندگی آدما یه کتاب نیست، یه فصل هم نیست، حتی یه بند هم نیست؛ کل زندگی یه جمله‌است که لابلاش پر ویرگول و نقطه ویرگوله؛ فقط هم یه نقطه داره که اون هم مرگه. هرگز به دنبال نقطه سرخط توی زندگی‌مون نباشیم؛ چون هیچ سرخطی وجود نداره. هر اتفاقی که توی زندگی می‌افته بارش رو تا آخر عمر باید به دوش بکشیم؛ چون همه اتفاقاتش به هم مرتبطه و روی هم تاثیر می‌ذارند. نمی‌تونیم از یه جایی به بعد یهو بی‌خیال همه چیز بشیم و هرچیزی که تا اون لحظه اتفاق افتاده رو بذاریم کنار و از سر خط شروع کنیم. یاد بگیریم با همه گذشته‌مون کنار بیایم...

«ازت خوشم می‌آد اما تا یه جاهایی»

روایته پس از هجرت به مدینه و تشکیل حکومت اسلامی، پیامبر به هر کدوم از یارانش مسئولیتی حکومتی محول کرد. ابوذر از ایشون درخواست کرد تا مسئولیتی هم به ایشون بدند. پیامبر گفت: «تو رو دوست دارم و هرچی رو برای خودم می‎پسندم برای تو هم می‌خوام؛ اما تو رو توی مدیریت ضعیف می‎بینم. پس هیچ‌وقت مسئولیت حتی دو نفر رو هم قبول نکن.». از پیامبر نقل شده که «خدا رحمت کنه ابوذر رو که تنها زندگی می‌کنه، تنها می‌میره و تنها برانگیخته می‌شه». نوشتند ابوذر درحالی مرد که توی یه چادر در یکی از بیابون‌های نزدیک مکه با همسرش زندگی می‌کرد. می‌گند ملیجک ناصرالدین‌شاه جون خیلیا رو نجات داد و مشکل خیلیا رو حل کرد چون ناصرالدین‌شاه خیلی دوستش داشت و به حرفش گوش می‌داد. خود ملیجک می‌گه: «قدرت این‌طوری می‌کنه آدم رو؛ می‌بینی زنت، بچه‌ات و همه دور و وریا تصدقت می‌رند و زبونی فدات می‌شند. این‌طوریه که دنبال یه نفر می‌گردی که راست بگه. من راست می‌گفتم» اما هرگز نتونست چیزی بیشتر از یه ملیجک باشه. بعد مرگ ناصرالدین‌شاه هم از کاخ بیرونش کردند. توی داستان خسرو شیرین، خسرو دم از عشق می‌زنه ولی هرکاری که دوست داره در کنار این

آخه این فوتبال چی داره؟

من خیلی فوتبالی نیستم ولی نه دیگه اون‌قدر که لیگ قهرمانان اروپا رو هم نگاه نکنم. «فوتبال چی داره؟» این سوالیه که خیلی از این دوستان فرهیخته می‌پرسند. ببینید اگه از رمان خوندن و داستان و فیلم و سریال لذت می‌برید، یه بار یه تیم برای خودتون انتخاب کنید و از شروع لیگ قهرمانان دنبالش کنید. اون‌ وقته که می‌بینید داستان این ۱۱ نفر چقدر می‌تونه لذت‌بخش یا غم‌انگیز و در کل دراماتیک باشه.  فوتبال یه شکل مینیاتوری از زندگیه؛ با همه شکست‌ها و پیروزی‌ها و اشک‌ها و لبخندها و امیدها و حسرت‌هاش. توش تیمای عوضی‌ای هستند که از قضا گاهی پیروز هم می‌شند؛ تیمای باعشقی هم هست که گاهی شکست می‌خورند؛ توش یه تیمی مثل برزیل هست که با وجود ۵ دوره قهرمانی جهان، یهو به طرز غیرقابل باوری ۷تا گل مفتضحانه توی خونه‌اش از آلمان می‌خوره؛ تیمی مثل میلان هست که یه زمانی دومین تیم پرافتخار اروپا بود اما کلاً نابود شد و دوباره از سر داره خودش رو می‌سازه... فوتبال یه داستانیه که تهش رو هیچ کس نمی‌دونه. یه داستانیه که در همون لحظه داره خلق می‌شه. داستانیه که به شخصه توش تلاش تا دقیقه نود رو یاد گرفتم؛ ولی باز هم می‌بینم توو و

چرا حال‌مون خوش نیست؟

یه سوالی مدت‌ها ذهنم رو مشغول کرده. اینکه واقعاً چرا حالمون این‌قدر بده. نتیجهٔ این خودکاوی و کنار هم گذاشتن دونسته‌های پیشین و خوندن یه سری مقالات شده این موارد: تناقض انتخاب   موضوعی تحت عنوان «تناقض انتخاب» توی روان‌شناسی وجود داره که می‌گه وقتی تعداد گزینه‌های روی میز زیاد بشه از یه طرف احتمال اینکه شما مورد مدنظرتون رو پیدا کنید بیشتر می‌شه اما از طرف دیگه رضایت شما از انتخاب‌تون کم‌تر می‌شه. دلیل این نارضایتی از انتخاب رو این‌طوری توضیح می‌دند که هر کدوم از گزینه‌ها مزایا و معایب خاص خودشون رو دارند. وقتی که شما یکی از اون گزینه‌ها رو انتخاب می‌کنید، اگه به کوچک‌ترین مشکلی که مربوط به اون انتخابه بربخورید اولین چیزی که به ذهن‌تون می‌آد مزایای گزینه‌های جایگزینه. یعنی بلافاصله خودتون رو سرزنش می‌کنید که اگه درست انتخاب کرده ‌بودید این مشکل پیش نمی‌اومد؛ در حالی که هر کدوم از اون گزینه‌ها معایب خودشون رو هم دارند. اما اگه تعداد گزینه‌ها کم‌تر باشه دیگه شما خودتون رو مقصر نمی‌دونید و با خودتون می‌گید حق انتخاب کمی داشتم و از بین اونا این بهترین انتخابی بود که می‌تونستم انجام بدم.  ح