رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب نگرش

گربه‌های شرودینگر ما

شرودینگر می‌گه اگه ما یه گربه توی یه جعبه داشته باشیم که زندگیش به رفتار کوانتومی یه ذره بستگی داشته باشه، در اون صورت زنده بودن یا مرده بودن اون گربه هم یه پدیده کوانتومی محسوب می‌شه. پدیده‌های کوانتومی قبل از اینکه سنجیده بشند، به صورت مجموع احتمالات حضور دارند. یعنی چی؟ یعنی اگه زندگی گربهٔ داستان ما یه پدیده کوانتومیه، پس قبل از بررسی و باز کردن درب جعبه نمی‌گیم گربه توی جعبه «یا» زنده است «یا» مرده؛ بلکه می‌گیم گربه توی جعبه «هم» زنده است و «هم» مرده. نیمه زنده و نیمه مرده است. شاید تصور یه موجود نیمه زنده و نیمه مرده برای ما غیرممکن باشه ولی این یه حقیقت کوانتومیه. اما به‌محض این‌که ما درب جعبه رو باز کنیم فقط با یکی از این دو حالت روبه‌رو می‌شیم: یا یه گربه زنده می‌بینیم یا یه گربه مرده. به عبارت دیگه در ساختارِ جهانِ ادراکیِ ما یه محدودیت وجود داره که باعث می‌شه فقط امور قطعی رو درک کنیم‌. این‌که ما همیشه یا با یه گربه زنده مواجه شدیم یا یه گربه مرده. به‌خاطر همین قطعیت هم نمی‌تونیم این حقیقت نیمه زنده و نیمه مرده رو درک کنیم. چون هرگز باهاش مواجه نشدیم. چرا؟ فکر کنید داریم باز

نگرش سطح دو

آشفتگی سطح دو هراری یه جای کتاب «انسان خردمند» می‌گه ما دو نوع آشفتگی داریم: آشفتگی سطح یک و دو. توی آشفتگی سطح یک اگه ما رفتار آینده اون سامانه رو پیش‌بینی کنیم، اون سامانه هیچ پاسخی به پیش‌بینی ما نمی‌ده و تغییری در روند خودش ایجاد نمی‌کنه. مثلا وقتی هواشناسی پیش‌بینی می‌کنه که فردا هوا بارونیه، اعلام این تخمین باعث نمی‌شه که ابرا لج کنند و نبارند. البته ممکنه این پیش‌بینی درست یا غلط از آب دربیاد، ولی خودِ این عملِ «پیش‌بینی» تاثیری روی روند آب‌وهوایی ما نمی‌ذاره.  اما توی آشفتگی سطح دو پیش‌بینی ما تاثیر زیادی روی اون سامانه می‌ذاره. مثلا فکر کنید یه اقتصاددان بر اساس تحلیل‌های بازار و شرایط اقتصادی و سیاسی کشور پیش‌بینی بکنه که فردا دلار پنج هزار تومن ارزون‌‌تر می‌شه و این پیش‌بینی رو توی یه رسانه پرمخاطب اعلام کنه. حالا چه اتفاقی می‌افته؟ همه کسایی که دلار دارند، امروز هجوم می‌برند که دلاراشون رو بفروشند تا فردا ضرر نکنند. همین فروش زیاد روی المان‌های بازار تاثیر می‌ذاره و باعث می‌شه دلاری که قرار بوده پنج هزار تومن کاهش داشته باشه، کاهشش مثلا به ده هزار تومن برسه. (عمرا!) یعنی س

زندگی بین دو حلقه آتش

این روزا آدما توی خودشون فرو رفتند و روزهای سختی رو می‌گذرونند؛ چون وقتی به زندگی خودشون نگاه می‌کنند اون رو در درون منجلاب ویروس و وضعیت اقتصادی افتضاح و نظام آموزشی فلج و معضل بیکاری و مسکن و خودرو و ازدواج و کل مشکلات ریز و درشت دیگه می‌بینند. گاهی هم با خودشون می‌گند «واقعا چرا باید من در چنین زمانی و توی چنین مکانی به دنیا می‌اومدم». اینکه جوونی‌مون به فنا رفت و طعم زندگی رو نچشیدیم و فلان و بیسار. من هم نمی‌خوام اینجا به کسی بگم که برو شکر کن دستت قطع نشده یا کور نیستی. اما آیا نمی‌شه مسائل رو جور دیگه‌ای دید؟  به تاریخ که رجوع می‌کنم می‌بینم این سرزمین طی همین دو قرن اخیر همیشه درگیر جنگ و بیماری همه‌گیر و قحطی و زلزله بوده. یا افراد به درد بخوری مثل امیرکبیر و مصدق و کلی آدم دیگه رو از صحنه حذف کرده. حاکمایی رفتند و اومدند و هرکدوم قواعد خودشون رو وضع کردند. یکی با پول ملت هی زن می‌سونده و می‌رفته اون سر دنیا یللی تللی، اون یکی کلاه اجباری و چادر رو ممنوع و کوچ‌نشینی رو منحل می‌کرده، یکی دیگه کشاورزی رو نابود می‌کرده و اون یکی حجاب و دین رو اجباری می‌کرده... تازه اینایی که ر

جامعه غیردینی یا دین غیراخلاقی؟

یکی از موضوعاتی که درباره دین و اخلاق دینی مطرحه و معمولا آدمای باورمند برای حقانیت دین‌شون بهش استناد می‌کنند، اینه که اگه دین و باور دینی از جامعه حذف بشه، اون وقت در اون جامعه هر چیزی مجازه؛ چون آدماش به معاد و وجود جهان پس از مرگ اعتقاد ندارند. اما واقعا چقدر این استدلالِ پرتکرار می‌تونه دربردارنده واقعیت باشه؟ کیرکگور نگاه متفاوتی به این مسئله داره. ایشون با پرداختن به داستان قربانی کردن ابراهیم به این مسئله وارد می‌شه و می‌گه برخلاف گفته‌های متداول، اتفاقا خیلی از رفتارهای غیراخلاقی فقط به واسطه باور دینی مجاز شمرده می‌شند؛ از جمله فرزندکشی ابراهیم. یا شاید درست‌تر این باشه که بگیم نه‌تنها مجاز شمرده می‌شه، بلکه به عنوان یه ارزش اخلاقی یا حتی یه وظیفه اخلاقی تبلیغ هم می‌شه. واقعا تا حالا، فارغ از باورهای دینی‌تون، به این فکر کردید که چه مسائلِ غیراخلاقی‌ای فقط به‌واسطه وجود باور دینی مجاز شمرده می‌شند؟ مثلا اینکه یه بچه ۱۳-۱۴ ساله نارنجک به خودش ببنده و یه عملیات انتحاری انجام بده و کسی جلوش رو نگیره و بعد هم همه با افتخار ازش یاد کنند، از هر زاویه‌ای به‌جز زاویه دینی (و شاید تا

جاودانگی فردی یا جمعی؟

یه درخت رو در نظر بگیرید. این درخت از یه سری شاخه‌های مستحکم تشکیل شده و برگایی که از همین شاخه‌ها رشد می‌کنند و با غذاسازی‌شون باعث رشد این شاخه‌ها و ایجاد شاخه‌های بیشتر می‌شند. این برگا عمر چندان درازی ندارند و بعد از مدتی خشک می‌شند و از بین می‌رند. اما شاخه‌ها و کلیت درخت همچنان در جای خودش پابرجاست. یا یه بدن رو در نظر بگیرید. این بدن از مجموعه‌ای از سلولا تشکیل شده که به رشد و بقای این بدن کمک می‌کنند، اما خودشون خیلی عمر نمی‌کنند. هر روز و هر ساعت تعدادی از سلول‌های این بدن می‌میرند و تعدادی سلول جدید جایگزین می‌شند. اما کلیت این بدن همچنان پابرجاست و به بودنش ادامه می‌ده.  از نظر ابن‌رشد جاودانگی روح هم چنین وضعی داره. به باور ایشون جاودانگی روح به معنای جاودانگی روحِ تک‌تک افراد انسانی نیست. بلکه یه روح کلی به عنوان روح انسانی و انسانیت وجود داره که هر کدوم از ما در رشد و پرورش و انحطاط و تخریبش نقش داریم و این روح کلی جاودانه است. درست مثل همون درخت یا بدن. اما مرگ هر کدوم از ما مثل خشک شدن یه برگ یا مرگ یه سلوله که هیچ جاودانگی‌ای در پی نداره. به عبارت دیگه هرکدوم از ما بعد

هراکلیتوس یا پارمنیدس؟

به نظرم آدما از اون لحظه‌ای وارد جهان آدم‌بزرگا می‌شند که متوجه می‌شند یه سری چیزا برای همیشه از دسترس‌شون خارج می‌شه، که یه سری چیزا دیگه هرگز به دست نمی‌آد. مثل ناخنی که عمل و درآورده می‌شه و هرگز به جاش ناخنی روییده نمی‌شه، مثل ریزش مویی که دیگه هرگز مثل سابقش نمی‌شه، مثل جای واکسنی که دیگه هرگز خوب نمی‌شه، مثل یه ایراد چشمی که تا آخر عمر باید باهاش سرکنی، مثل دندونی که کشیده می‌شه و دیگه هرگز دندون دیگه‌ای به جاش سبز نمی‌شه، مثل معشوقی که ازدواج می‌کنه و برای همیشه به پستوی قلبت رونده می‌شه، مثل یه حرفی که حتی اگه پسش هم بگیری تاثیرش تا ابد غیرقابل انکاره، مثل عزیزی که می‌میره و برای همیشه باید با فقدانش کنار بیای، مثل ورزش یا هنری که باید از بچگی شروعش می‌کردی و حالا دیگه برای شروعش خیلی دیر شده و... وقتی کم ‌سن و سالی، دوست داری جهان رو مثل هراکلیتوس سرشار از تغییر و تحول و جنگ و پیروزی و شکست و تبدیل و حرکت و جریان و جنبش و انقلاب ببینی؛ اون‌قدری که حتی فکر می‌کنی هرگز نمی‌شه توی یه رود دو بار پا گذاشت؛ چرا که اون رود برات یه جریان مداومه که هربار یه آب جدیدی درش حضور داره که مت

علیت در افق دید ما

ما وقتی به‌کرات مشاهده می‌کنیم که دوتا اتفاق هم‌زمان رخ می‌دند، بین اونا رابطه علت و معلولی برقرار می‌کنیم و براساس تقدم و تاخرشون اولی رو علت و دومی رو معلول در نظر می‌گیریم. هیوم معتقده این الگوسازی و برداشت ذهنی از یه پیش‌فرض ذهنی غلط نشئت می‌گیره و اون هم اینه که اون‌چه در گذشته رخ داده، حتما در آینده هم عینا اتفاق می‌افته. پس اگه در گذشته ابتدا اتفاق «آ» رخ داده و بعدش اتفاق «ب»، این توالی حتما در آینده هم واقع می‌شه. اما هیوم این پیش‌فرض رو بی‌بنیاد می‌دونه و معتقده که این ارتباط علت و معلولیِ به‌ظاهر تخطی‌ناپذیر یه توهم ذهنیه که الزاما همیشه در جهان طبیعی برقرار نیست. یعنی همیشه بعد از اتفاق «آ» الزاما اتفاق «ب» رخ نمی‌ده. حتی اگه قبلا هزاربار این اتفاق افتاده باشه. اما در کنار این نقد تند هیوم، یه موضوع دیگه هم درباره این رابطه علّی هست که ذهنم رو درگیر کرده. اینکه بین دو عنصر علت و معلول همیشه یه شرط مجاورت هم در پس‌زمینه ذهن‌مون وجود داره. اینکه ما همیشه علت وقایع رو در مجاورت اونا جست‌وجو می‌کنیم و محدوده مورد بررسی‌مون هم محدود به افقِ دیدِ ناچیزمونه. پس وقتی در اون محدودهٔ

عدسی‌های تاریخی

بعد از مدتی کنار اومدن با تاربینی، نهایتا یه تکونی به این تن تنبل دادم و رفتم واسه عوض کردن عدسی عینکم. طبق معمول بینایی‌سنجه اون عینک مخصوص که عدسی نداره رو گذاشت روی صورتم. من رو نشوند روبه‌روی اون خزترین تابلوی جهان. جلوی چشم چپم یه پوشش گذاشت و قبل اینکه ازم بپرسه کدوم چنگال کدوم ‌وریه خودم گفتم به جز ردیف اول باقی رو نمی‌بینم. بعد اولین عدسی رو گذاشت جلوی چشم راستم. ردیف اول و دوم رو ازم پرسید. بعد همین‌طور عدسی اضافه کرد و هرچی جلوتر می‌رفت وضوح تصویر بیشتر می‌شد و مرز تصاویر مشخص‌تر. اما از طرف دیگه انقدر اون عدسیا دستمالی شده بودند که با اضافه‌ شدن هر کدوم‌شون یه هالهٔ محوی هم به تصویر اضافه می‌شد. به عبارت دیگر هرچی جلوتر می‌رفتیم تصویر کثیف‌تر و در عین حال تفکیک‌شده‌تر می‌شد. درست مثل وقایع تاریخی که هرچی ازمون فاصله بیشتری می‌گیرند، ما مجبوریم با عدسی‌های بیشتری اونا رو ببینیم و درباره‌شون قضاوت کنیم. مثلا شاید ما از چهارسالگی‌مون چیزی به خاطر نداشته باشیم، اما از عمه‌مون بشنویم که اون موقع یه بار دست‌مون رو چسبوندیم به چراغ نفتی و سوختیم. در واقع ما داریم با عدسی عمه خانم ب

رمانتیک شیعی، پراتیک سنی

 امروز داشتم به مرثیه‌هایی که همه‌جا توی بلندگوها پخش می‌شد و از پهلوی شکسته و در و دیوار می‌نالیدند، فکر می‌کردم. به نظرم اومد که فرهنگ شیعی با نوعی رومانتیک (عاطفه‌گرایی) عجینه. از رمانتیک سر در چاه کردن و درد و دل کردن، تا رمانتیک ۲۵ سال سکوت برای خلافت، تا رمانتیک پهلوی شکسته و بچه سقط‌شده، تا رمانتیک حق خوری فدک، تا رمانتیک مناجات‌های امام بیمار، تا رمانتیک حصر خانگی، تا رمانتیک تبعید در غربت، تا رمانتیک غیبت و انتظار. اگه یه پراتیک (عمل‌گرایی) توی فرهنگ شیعه باشه اون هم عاشوراست. اما چیزی که خود شیعه توی ۶۰ روز عزاداری بهش می‌پردازه دقیقا جنبه‌های رمانتیک این پراتیک عظیمه. از رمانتیک حج نیمه‌کاره، تا رمانتیک لبای تشنه و آب نخوردن، تا رمانتیک دست بریده، تا رمانتیک مشک سوراخ، تا رمانتیک طفل قنداقی، تا رمانتیک قتلگاه و مطالبه یاری، تا رمانتیک اسب بی‌سوار، تا رمانتیک زن اسیر، تا رمانتیک گوشواره دختر بچه تا... کلا اونچه که در این ماجرا بزرگ‌نمایی می‌شه اونیه که رمانتیک‌تر و گریه‌دارتره، نه اونی که به عمل و حرکت بیشتری فرابخونه.  عکس این قضیه رو من توی فرهنگ اهل سنت می‌بینم. تندترین و

چی‌چی مرکزی؟

می‌دونید که قبل از گالیله و کوپرنیک مردم زمین رو مرکز این جهان می‌دونستند. درصورتی که مسخره بودن این تفکر برای ما الان خیلی واضحه. تا حالا به این فکر کردید که با فرض مرکزیت زمین حرکت سایر سیارات چطوری دیده می‌شده؟  اگه به دو سامانه زمین‌مرکزی و خورشید‌مرکزی نگاه کنیم، می‌بینیم که اولی یه مجموعه آشفته و متقاطع به نظر می‌آد (تصویر راست) در حالی که دومی یه مجموعه منظم و موازی جلوه می‌کنه (تصویر چپ). مگه هر دوی اینا یه منظومه واحد نیستند، پس چرا یکی بی‌صاحب و هرکی به هرکی به نظر می‌آد ، انگار که هر لحظه ممکنه با هم برخورد کنند و اون‌ یکی امن و مطمئن و نظام‌مند «دیده» می‌شه؟  ماجرا فقط در یه چیز ساده خلاصه می‌شه، اینکه چه چیزی رو اصل و پایه قرار بدیم و باقی چیزا رو در نسبت با اون بسنجیم و ارزیابی کنیم. اینجا توی سامانه اول زمین رو اصل و اساس گرفتیم و این هیاهو رو در نسبت با اون تماشا می‌کنیم؛ در حالی که توی سامانه دوم خورشید رو اصل قرار می‌دیم و رفت و آمدا رو در نسبت با اون می‌سنجیم. پس اگه کلی سبک‌زندگی و تفکر نامربوط و متضاد و نامعقول اطراف‌مون رو پر کرده، الزاماً به این معنا نیست که اکث

جعبه پونز زندگی

کارل دانکر روی یه میزی که در کنار دیوار قرارگرفته، یه شمع، یه جعبه پونز و یه بسته کبریت می‌ذاره و از شرکت‌کنندگان در آزمایش می‌خواد که با این وسایل روی میز شمع رو طوری به دیوار بچسبونند که بعد از روشن کردن پارافینش روی میز نریزه. آزمودنیا راه‌های مختلفی رو امتحان می‌کردند. از داغ کردن کنار شمع با کبریت و سعی در چسبوندنش به دیوار گرفته تا تلاش برای متصل کردن شمع با پونز به دیوار. اما بعد از گذشت یه مدت نسبتا طولانی روش درست رو پیدا می‌کردند. و اون روش چی بود؟ اینکه پونزا رو خالی کنند روی میز و جعبه اون رو با چندتا پونز به دیوار وصل کنند و شمع رو روی اون قرار بدند و بعد روشن کنند. شاید الان از دست خودتون شاکی بشید که چرا چنین چیز ساده‌ای به ذهن شما نرسید. خب بیاید همین مسئله رو طور دیگه‌ای مطرح کنیم. این‌بار روی میز یه شمع داریم، چندتا پونز، یه بسته کبریت و یه جعبه خالی. خب حالا به نظرتون رسیدن به جواب راحت‌تر نشد؟ دانکر که می‌گه شد. اون می‌گه توی حالت دوم شرکت‌کنندگان خیلی سریع‌تر از دفع قبل به راه‌حل می‌رسند. چرا؟  هایدگر معتقده که ما برای فهم اشیا، پدیده‌ها و رویدادها ناگزیر به مرتبط