روایته پس از هجرت به مدینه و تشکیل حکومت اسلامی، پیامبر به هر کدوم از یارانش مسئولیتی حکومتی محول کرد. ابوذر از ایشون درخواست کرد تا مسئولیتی هم به ایشون بدند. پیامبر گفت: «تو رو دوست دارم و هرچی رو برای خودم میپسندم برای تو هم میخوام؛ اما تو رو توی مدیریت ضعیف میبینم. پس هیچوقت مسئولیت حتی دو نفر رو هم قبول نکن.». از پیامبر نقل شده که «خدا رحمت کنه ابوذر رو که تنها زندگی میکنه، تنها میمیره و تنها برانگیخته میشه». نوشتند ابوذر درحالی مرد که توی یه چادر در یکی از بیابونهای نزدیک مکه با همسرش زندگی میکرد. میگند ملیجک ناصرالدینشاه جون خیلیا رو نجات داد و مشکل خیلیا رو حل کرد چون ناصرالدینشاه خیلی دوستش داشت و به حرفش گوش میداد. خود ملیجک میگه: «قدرت اینطوری میکنه آدم رو؛ میبینی زنت، بچهات و همه دور و وریا تصدقت میرند و زبونی فدات میشند. اینطوریه که دنبال یه نفر میگردی که راست بگه. من راست میگفتم» اما هرگز نتونست چیزی بیشتر از یه ملیجک باشه. بعد مرگ ناصرالدینشاه هم از کاخ بیرونش کردند. توی داستان خسرو شیرین، خسرو دم از عشق میزنه ولی هرکاری که دوست داره در کنار این