من به چه دلایلی میتونم از خودم ناراضی باشم؟ مثلاً اینکه مهارتی یاد نگرفتم که بتونم ازش کسب درآمد کنم. یا در ایجاد ارتباط ناموفق و منزوی هستم. یا اینکه هدف مشخصی توی زندگیم ندارم. یا حتی اینکه دماغم بزرگه یا صورتم لاغر و کشیده است. توی این دلایل یه نکته مشترک وجود داره و اون هم اینه که من یه پوستر از خودم یا اونچه که باید باشم ترسیم کردم و وقتی میبینم به اون پوستر شباهتی ندارم، احساس یأس و نارضایتی پیدا میکنم. این پوستر میتونه تصویر کسی باشه که پزشک ماهریه و هر روز تراول میشمره یا کسی که با خیلیا رفیقه و سفارش این و اون رو پیش فلان کَسَک و بهمان کَسَک میکنه تا کارشون رو راه بندازه یا کسی که دماغش قلمیه و صورتش هم گرده.
حالا سوال اینجاست که این پوستر چهجوری و از کجا به وجود اومده؟ شاید بهتر باشه از نگاه وجودگراها به ماجرا نگاه کنیم. اونا معتقدند که انسان اول وجوده و بعد معنا پیدا میکنه؛ یعنی دقیقا برعکس سایر هستیها. مثلا یه تابلو نقاشی رو درنظر بگیرید. این تابلو ماهیت و چگونگیش اول توی ذهن نقاش شکل میگیره و بعد از کشیده شدن روی بوم وجود پیدا میکنه. اما ما اول به وجود میآیم و بعدش چیستی خودمون رو به آهستگی در طول زندگی تعریف میکنیم و بهش شکل و مختصات و آب و رنگ میدیم.
بیشتر آدما از الگوهای آماده محیط اطرافشون برای تعیین این شکل و ویژگیهاش استفاده میکنند: اینکه برای کسب درآمد باید حتما دلال، دکتر یا وکیل باشند؛ یا دماغ و صورتشون باید چهطور باشه که مورد پسند واقع بشه و مورد تمسخر قرار نگیره؛ یا اینکه خودشون رو آدم خسیسی بدونند یا ولخرج. به عبارت دیگه جامعه و محیط چندتا شابلون داره و سعی میکنه که همه رو به شکل یکی از اون الگوها دربیاره تا بتونه روشون اسم بذاره و صداشون بزنه.
این معیارها در ابتدای تولد و دوره کودکی وجود نداره بلکه جزئی از فرایند اجتماعی شدنه. ما توی بچگی درباره وجودمون هیچ پرسشی نداریم و خودمون رو همونطوری که هستیم میپذیریم. فقط با کنجکاوی به دنبال کشف جهانیم. اما از یه جایی به بعد جامعه به عنوان یه عضو ازمون توقع داره چیزی بشیم و ما رو با سوال «بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟» مواجه میکنه و توجهمون رو از جهان بیرونی به سمت خودمون معطوف میکنه. اینکه ما «چی هستیم و چی باید باشیم؟». از اون لحظه به بعده که دنبال شبیه شدن به یکی از الگوهای آماده و مشخص جامعه هستیم و بر اساس نمونههایی که میبینیم برای پوسترمون شکل و ماهیت در نظر میگیریم. هر چقدر بیشتر جهان ظواهر رو ببینیم و تجربه کنیم جزئیات این تصویر برامون بیشتر و طبعاً تبدیل شدن به اون تصویر برامون سختتر میشه. عصر ارتباطات و اینترنت هم این پوستر رو به تصویری ایدهآلتر و دستنیافتنیتر تبدیل میکنه.
اگه یه بار دیگه به این فرایند بالغ شدن نگاه کنیم میبینیم که تعریف ما از خودمون ابتدا بر اساس تصویر حال حاضرِ خودمونه؛ اما هرچی بیشتر توی جامعه و معیارهاش غرق میشیم، این تصویر از حال به سمت آیندۀ دور و دورتر حرکت میکنه. این اختلاف بین تصویر حال حاضر و تصویر ایدهآل آینده و فاصله زمانی بینشون این نارضایتی از خود رو ایجاد میکنه؛ چون فکر میکنیم بودنمون منوط به تبدیل شدن به اون پوستره، در غیر این صورت انگار از اول هم وجود نداشتیم.
این روزا انقدر همه شبیه هم شدند که چیز دیگهای شدن خیلی توی ذوق میزنه و گل درشت به نظر میآد. اما اگه خودمون رو در خلأ و به دور از معیارها و سنجههای دیگران تصور کنیم، به وضوح میبینیم که «من» یه وجود سیال، آمیب مانند و فاقد چهارچوبه که فرایند اجتماعیشدن سعی کرده اضافاتش رو حذف کنه و اون رو به یه شکل منتظم، تعریفپذیر و دارای اتیکت تبدیل کنه و بهمون هم دیکته میکنه که اگه چیزی غیر از این باشیم، یه عضو ناکارآمد، معیوب و بهدردنخوریم.
کاش بتونیم گاهی این «من» بیچاره رو به «حال» همین لحظه خودش بذاریم و با زور توی ظروف مختلف نچپونیمش و بذاریم نفسی بکشه؛ که به حاصل این نفس کشیدن میگند «هنر»...
نظرات
ارسال یک نظر