چارلز پانزی از برادران محترم کلاهبرداره و طرح پانزی منویات ایشون در خصوص نحوه برداشتن کلاه خلقالله. (خلافکار هم نشدیم اسممون بیوفته سر زبونا) روش این بنده خدا هم اینطوری بود که از نفر اول پولی رو تحت عنوان سرمایهگذاری در یه فعالیت اقتصادی پرسود و تضمینی دریافت میکرد و متعهد میشد در کوتاه مدت سود زیاد و غیرمعقولی رو به ایشون بده. پیش از رسیدن به موعد پرداخت سود نفر اول، از نفر دوم هم با همین بهانه پول میگرفت و بخشی از اون رو به اسم سود به نفر اول میداد و بقیه رو برمیداشت برای خودش. نفر اول خودش شروع میکرد به تبلیغ که «فلان جا سرمایهگذاری کردم و ماهیانه دارم سود باور نکردی فلان دلاریم رو میگیرم.» و به این شکل جناب آ سِد پانزی با یه رشد توانی در سرمایهگذاری مواجه میشد؛ اون هم با مبالغ به شدت بالا و به اسم فعالیت اقتصادیای که از بیخ اصلا وجود خارجی نداشت و فقط حاجیمون با پول سرمایهگذارای جدید سود سرمایهگذارای قبلی رو پرداخت میکرد. این وسط هم دوست عزیزمون سود ناقابل میلیون دلاری خودش رو به جیب میزد و بخشندگی خالق و خریت مخلوقات رو شکرگزاری میکرد. اما ماجرا اینجاست که وقتی تعداد سرمایهگذارا به یه حد بحرانی برسه بعد از یه مدت دیگه نمیشه جواب سودخواهیشون رو داد و اونجاست که گند ماجرا درمیآد.
حالا بیاید فرض کنیم زمان عطا شده به ما سرمایه ماست. اینکه من میخوام نویسنده بشم، علوم شناختی بخونم، تفریحی به نجوم و فیزیک و فلسفه هم سرکی بکشم، در هفته هم حداقل یه نوشته توی وبلاگم منتشر کنم، مطالب وبلاگای موردعلاقهام رو هم بخونم و نظراتم رو هم براشون بذارم، توی اینستا هم با عکسای خاصم کلی قلب بگیرم، توی توییتر هم جماعت رو از تیکهپرونی و طنازی خودم پاره کنم، ۲۵۰ فیلم imdb رو قبل از مرگم ببینم، ۱۰۰۰ کتاب آمازون رو بخونم، ۵۰۴ و ۱۱۰۰ لغت پرکاربرد انگلیسی رو هم حفظ بشم و این لالوها نوکی هم به اشعار مولوی، حافظ، سعدی، عطار و... بزنم. خب به نظرتون توی این بلبشو که سگ میزنه و گربه میرقصه چه اتفاقی میافته؟ من اول تصمیم میگیرم زمانم رو که سرمایه منه برای علوم شناختی اختصاص بدم و هدف اصلیم این باشه. حالا وسط راه میبینم دوست دارم چیزایی رو که یاد میگیرم یا تحلیل میکنم رو یه جایی بنویسم. پس بخشی از زمانی که قرار بود به یادگیری علومشناختی اختصاص بدم رو به نوشتن مطلب و ویرایش و پیرایشش اختصاص میدم. لابد میخواید بگید همین به یادگیری بیشتر خودت کمک میکنه، اما صبر کنید. اگه به همین خلاصه میشد حق با شما بود ولی داستان ادامه داره. موقع نوشتن اون مطلب متوجه میشم که چقدر کلمات محدودی برای نوشتن توی ذهنم دارم. پس دنبال روشهای مختلف افزایش دایره واژگان میگردم و خوندن داستان و شعر رو راهحل میبینم. بنابراین شروع میکنم به خوندن شعر و داستان. پس باز دارم از اون سرمایهای که قرار بود صرف علوم شناختی و نوشتن یادداشت وبلاگ بشه رو به خوندن ادبیات اختصاص میدم. بعد از خوندن اشعار و داستانها کمکم چیزایی هم به ذهن خودم میرسه و شروع میکنم به نوشتن ایدههایی که به ذهنم خطور میکنه. پس اون زمانی که قرار بود برای علوم شناختی و نوشتن مطالب شناختی و توسعه واژگان مصرف بشه باز بخشیش خرج نوشتن داستان و نوشتههای موزون میشه. حالا که وقت بیشتری رو برای نوشتن یادداشتها میذاری بازخوردای کمی که میگیری به چشمت میآد. کاوشی میکنی و متوجه میشی که برای بازخورد گرفتن باید بازخورد داد. پس اون زمانی که قرار بود مختص علوم شناختی و یادداشتنویسی و دایره واژگان و کلمهبازی باشه باز هم سهمیش به خوندن نوشته دیگران و نظرگذاشتن براشون اختصاص پیدا میکنه.
یهو به خودت میآی و میبینی وسط یه گراف بیصاحب سردرگمی و مدام داری سرمایهای که قرار بود به یه هدف اختصاص داده بشه رو خرد خرد بین هدفچههای ناتمومت بذل و بخشش میکنی؛ اونقدری که دیگه سرمایهای برای اون هدف اولیه باقی نمونده و همینجاست که تق ماجرا در میآد و تازه متوجه بوی گندی که بالا آوردی، میشی. تبریک میگم شما تونستی از خودت کلاهبرداری کنی...
نظرات
ارسال یک نظر