رد شدن به محتوای اصلی

طبقه زیر پونز

  دقیقه

  • همسایه دیوار به دیوار زنی است با دو بچه کوچک که همسرش به خاطر حمل مواد چند سالی‌ است که در زندان است و بچه دوم را در یکی از همین ملاقات‌های خصوصی زندان از او باردار شده. نیمه‌های شب که همه جا ساکت می‌شود از پشت دیوار این اتاق صدای ضربه دفتینش روی دار قالی با صدای حرکت آهسته عقربه ساعت دیواری ترکیب شده و طنین محزونی به راه می‌اندازد.
  • دو خانه آن‌طرف‌تر خانواده‌ایست با دو پسر سی و چند ساله. پسر بزرگ‌تر با وانتش در پس‌کوچه‌ها میوه و سبزی می‌فروشد. چهار سال پیش ازدواج کرد اما یک سال نشده طلاق گرفت و هنوز هم با همین وانت فکسنی، مهریه سرکار علیه را می‌پردازد.
  • کمی آن طرف‌تر یک همسر شهید زندگی می‌کند که از ترس قطع نشدن حقوق بنیاد ازدواج نمی‌کند بلکه صیغه می‌شود. از همین ازدواج صیغه‌ای هم یک پسر نوزده-بیست ساله دارد که دوران سربازی‌اش را می‌گذراند.
  • همسایه دیوار به دیوار آن‌طرفی یک پیرمرد زهوار در رفته است که با همسر و تنها پسر مجردش زندگی می‌کنند. پیرمرد با این سن و سال هنوز هم هر روز به سر کار می‌رود. یک حمام نمره قدیمی دارد که گمان نمی‌کنم مشتری چندانی هم داشته باشد. اما چه کاری از دستش برمی‌آید؟
  • همسایه روبرویی سه خانه آن‌طرف‌تر خانواده پرجمعیتی است. از آن خانه‌ها که وقتی دروازه‌اش را باز می‌کنی باز یک کوچه می‌بینی که چند دروازه دیگر دارد. شبیه این خانه‌های انحصار ورثه‌ای. سه پسر و چهار دختر دارند. مادر خانواده زن جاافتاده‌ایست که دوستی نزدیکی هم با مادرم دارد. کوچک‌ترین بچه‌اش هم‌‌سن نوه‌اش می‌شود؛ یعنی مادر و دختر با هم باردار بوده‌اند. این دو پسر هم‌بازی یکدیگرند. گاهی خنده‌ام می‌گرفت که می‌دیدم این دو بچه چهار-پنج ساله با هم بدو بدو می‌کردند و یکی‌شان به دیگری می‌گفت دایی حسین! برای مادرم تعریف کرده بود که این بچه آخری ناخواسته بوده و از خجالت و آبروریزی می‌خواسته‌اند او را بیاندازند اما حاج‌آقا قبول نکرده و گفته گناه است.
  • سرکوچه زن و مرد تنهای گیس و ریش سفیدکرده‌ای زندگی می‌کنند. شکل و شمایل سرحال مرد و سحرخیز بودنش و سر و ریش همیشه کوتاه و آنکادر کرده‌اش نگفته نشان می‌دهد که بازنشسته ارتش است. هر روز صبح بعد از نماز با یک دست لباس ورزشی آبی رنگ برای دویدن به پارک محله می‌رود. صبح‌ها و عصرها هم صندلیش را جلوی درب خانه‌شان می‌گذارد و رویش می‌نشیند. زنش بچه‌دار نمی‌شده و سرهنگ هم گویا به پای ایشان نشسته و تصمیم گرفته‌اند که این تنهایی را با هم قسمت کنند.
  • انتهای کوچه هم یک خانواده افغان با چهار-پنج بچه قد و نیم‌قد زندگی می‌کنند که اذیت و آزار خاصی برای کسی ندارند. معمولا هم لباس‌های کهنه و ترجیحاً بچگانه همسایه‌ها را ازشان می‌گیرند تا لباس بچه‌های‌شان را تأمین کنند.

همه این‌ها را گفتم که بگویم واقعیت این گوشه جهان را هیچ‌کدام از فیلم‌سازان مدعی ندیدند یا نتوانستند ببینند یا نخواستند که ببینند. از مدیری و آقاخانی و مقدم و صحت و لطیفی و سلطانی و الوند گرفته تا فرهادی و روستایی و بنی‌اعتماد و کیایی و توکلی و سیدی و کاهانی و مهرجویی و داوودی ووووو... این‌ها فقط عاشق طبقه متوسط رو به بالای جامعه هستند؛ چرا که ارتباط و شناخت‌شان به همین طبقه محدود می‌شود. یا شاید هم معتقدند که طبقه پایین قصه جذابی برای روایت ندارد مگر وقتی که پای اسیدپاشی و قصاص و موادفروشی و فروختن خواهر به یک افغان وسط باشد. از بین همه این مدعیان تنها و تنها یک نفر بود که جهان اطرافم را در آثارش دیدم و لمس کردم و واقعی بودن‌شان را پذیرفتم. آن یک نفر عطارانی بود که سریال‌هایش تنها راوی طبقه پایین جامعه بودند. عطارانی که حالا دیگر به ستاره فیلم‌های سینمایی تبدیل شده و سراغی هم از آن مجموعه‌های دلی و زنده نمی‌گیرد. عطارانی که اولین بار رپ زیرزمینی را به تلویزیون آورد. عطارانی که تیتراژ یکی از فیلم‌هایش تنها اثر نامجوست که در صداوسیما پخش شد. عطارانی که برعکس خیلی‌های دیگر با پرداختن به طبقه پایین جامعه قصد اشک گرفتن نداشت و قهقهه‌ات را بلند می‌کرد. عطارانی که طبقه پایین را فلک‌زده نشان نمی‌داد. عطارانی که بوهای متفاوتی از عطاری طبقه پایین جامعه به مشام‌مان می‌رساند. اما حالا که هر روز تعداد بیشتری به این طبقه می‌پیوندند و فاصله‌شان از طبقات دیگر عریض‌تر و طویل‌تر می‌شود کسی نیست که حرفی از این‌ها بزند. کسی نیست این‌ها را ببیند. و چه درد بزرگی‌ست درد دیده نشدن...

نظرات