فردی مدتی است که در داخل یک دوربین عکاسی زندگی میکند؛ در یک تاریکی مطلق. در فرصتهای مختلف با همهٔ دم و دستگاههای آنجا کلنجار رفته است. یکبار در حال ور رفتن با دیافراگم بود که ناگهان پس از یک لرزه، دهانه لنز باز شد و تصویری شگفتانگیز شروع به شکلگیری روی نگاتیو نمود. او محو تماشای نقش روی نگاتیو بود. بعدها چندبار دیگر هم دیافراگرام را باز کرد اما خبری از تکرار آن اتفاق نبود. مدتها بر همین منوال گذشت تا اینکه یک روز ناگهان زمین زیر پایش شروع به لرزش کرد. با سرعت به سمت دیافراگم دوید و پس از باز کردن آن، چشم به نگاتیو دوخت و مبهوت نقشگرفتن آن شد تا اینکه بار دیگر تاریکی همه جا را فرا گرفت. حالا دیگر فهمیده بود که چه باید بکند. تکه میلهای فلزی را برداشت و در بین دیافراگم قرار داد تا از بسته شدن آن جلوگیری کند. صندلی و میزش را در جایی رو به نگاتیو گذاشت و به انتظار آن رویداد نشست.
پس از تکرار چندباره آن اتفاق، در یکی از دفعات چشمش به روشنایی کورکنندهای افتاد که از فراسوی دیافراگم و لنز میآمد. کنجکاو شد سر و گوشی آب بدهد. وقتی در جلوی لنز قرار گرفت به سختی میتوانست چشم باز کند. اما با همان چشمان نیمهباز وقتی به هجوم رنگها و منظرهٔ بیرونی مینگریست، نمیدانست چه چیزی را تجربه میکند. شور و هیجان ویژهای در درونش در حال تبلور بود تا اینکه درپوشی بر رو لنز قرار گرفت و دوباره همهجا غرق در تاریکی شد. پس از آن فقط چهارزانو در مقابل لنز نشسته و منتظر برداشته شدن درپوش بود. بیقرار بود که بداند اینبار قرار است با چه منظره و افقی مواجه شود.
حالا که ماههاست از دوربین بیرون آمده و به زندگی عادی بازگشته است، آن تجربهٔ درونِ دوربین دست از سرش برنمیدارد. در هر گوشه و کنار، آدمهایی را میبیند که مشغول انگولک کردن تجهیزات و قطعات زندگیشان در تاریکی هستند، بعضیها متوجه وجود نگاتیو زندگی شدهاند و غرق در نقشی هستند که روی آن شکل میگیرد، تعداد اندکی متوجه منظره بیرونی شدهاند. عمیقتر که بنگریم نگاتیو میتواند نماد همهٔ اشیا، موجودات و مفاهیمِ ظاهری باشد. نورِ نادیدنی که باقی اشیا به واسطه آن دیده میشوند، میتواند همان وجود یا هستی موجودات باشد. دهانه لنز هم میتواند افقِ زمانیِ لحظهٔ اکنون باشد که در حالِ تجربهشدن است.
حالا دیگر سالهاست که از آن اتفاق گذشته است. آن فردی از بیکاری و کلافگی پس از آن میگریزد. تحمل یک دم نشستن در مقابل لنزِ اکنون را ندارد چه برسد به انتظار برای برداشته شدن درپوش. مدام مشغول پریدن از این کتاب به آن مقاله، از این شبکه اجتماعی به آن وبلاگ، از این کانال به آن پیامرسان، از این فیلم به آن سریال است. اگر گاهی به اجبار در جایی دورافتاده و فاقد آنتن و تجهیزات الکترونیکی قرار میگیرد، تازه اندکی فرصت مییابد که دستی بر پوست لطیف لحظه اکنون بکشد و با خود بپرسد که واقعا این بودن یا هستنِ شگفتانگیز چیست؟ انگار در فرصتهای دیگر لحظههای اکنون را از او ربودهاند. هرچه هست یا خاطرات گذشته است یا آرزوهای آینده. پس تکلیف اکنون چه میشود؟ اکنونی که تنها حقیقت قابل لمس و شکلپذیر در دستان اوست.
از آخرین باری که انسان با تحیر غرق در تصویرِ لحظهٔ اکنون شد، دهههاست که میگذرد. حالا دیگر کسی اصلا لزومی نمیبیند که جانش را بر روی هستیِ لحظهٔ حال بگشاید و در سکوتِ مطلق منتظرِ نجوایی آهنگین از سوی هستی باشد و از شگفتیِ آن مو بر تنش بایستد. حالا دیگر همه چیز برای آدمها بدیهی شده است و به سختی از چیزی شگفتزده میشوند. اینکه یک گیاه از لای ترک آسفالت سر برآورده باشد خیلی بدیهی است، اینکه کسی ۲۵۰۰ کیلومتر آنسوتر با آنها گفتگوی تصویری داشته باشد کاملا بدیهی است، اینکه در یک حمله هوایی ۴۷ نفر از هستی ساقط شوند امری بدیهی است، اینکه چند ویروس ضعیف شده یا مرده را وارد بدن کودک کنند تا او را در برابر آن ویروس مقاوم گردانند کاملا بدیهی است، اینکه به اولین تصویر گرفتهشده از یک سیاهچاله نگاه کنند کاملا بدیهی است. همه چیز آن قدر بدیهی است که هیچ چرایی به ذهنها نمیآورد. حالا دیگر کسی گوشش به حرفهای آن فیلسوف پیر بدهکار نیست که معتقد بود «بودن» یعنی گشایشِ درهای وجود بر روی افقِ لحظهٔ اکنون و انتظار برای دریافت و شگفتی از معانی و مفاهیمِ اصیلی که در آن افق ظاهر میشود.
نظرات
ارسال یک نظر