رد شدن به محتوای اصلی

زندگی در جهان اسم‌ها

  دقیقه

ما در حال حاضر فقط چیزایی رو می‌شناسیم و می‌بینیم که براش اسم و کلمه‌ای داشته باشیم. مثلا شما به همه گوسفندا می‌گید گوسفند و به همین خاطر وقتی به یه گله گوسفند نگاه می‌کنید فقط گوسفند می‌بینید نه گوسفندای نر در کنار گوسفندای ماده. اما توی یه مرغدونی شما مرغ و خروسا رو در کنار هم می‌بینید. یعنی در اولین برخورد نر و ماده‌شون رو به سرعت توی ذهن از هم جدا می‌کنید. چرا؟ چون واسه هر کدوم‌شون یه کلمه و اسم جدا دارید. اگه فکر می‌کنید که من اشتباه می‌کنم و این جداسازی به خاطر تفاوت ظاهر این دوتاست باید بگم که چوپونا به راحتی از روی ظاهر گوسفند نر و ماده رو از هم تشخیص می‌دند. چرا ما تشخیص نمی‌دیم؟ چون دو تا اسم مختلف روشون نذاشتیم که ما رو مجبور کنه به تمایزات‌شون فکر کنیم و از هم تفکیک‌شون کنیم. 

به عبارت دیگه هر چیزی که در جهان خارج از ما وجود داره، به وسیله اسمی که ما بهش اطلاق می‌کنیم، می‌تونیم اون رو به جهان درونی و ذهنی خودمون بکشونیم. بنابراین جهان هرکسی محدود به دایره واژگان ذهنیشه. پس با توسعه دایره واژگان می‌تونیم جهان آگاهی‌مون رو هم گسترش بدیم. چطوره با یه مثال جلو بریم. به آدمی فکر کنید که عزیزش از پیشش رفته. به خاطر نبود اون فرد یه حس غم و دلتنگی اومده سراغش و به خاطر این حس دل و دماغ انجام کاری رو نداره. شما اگه بخواید این فرد رو به درون ذهن‌تون ببرید باید اون رو به صورت کلاژ درستش کنید و بعد به درون ببریدش. ذهن‌تون دلتنگی و غم رو می‌فهمه، فقدان رو می‌فهمه، بی‌حوصلگی رو می‌فهمه و با چسبوندن اینا در کنار هم سعی می‌کنه این فرد چندپاره رو به درون ببره. حالا اگه به شما بگم توی گیلکی واسه چنین حالی یه کلمه «تاسیان» دارند چطور؟ اولش مجبورید همین تاسیان رو هم به صورت کلاژ وارد ذهن‌تون کنید، اما به مرور که ازش استفاده کنید و توی گفت‌وگوهاتون بشنویدش، خودش به یه مفهوم مستقل تبدیل می‌شه و حالا اگه بخواید اون فرد رو به جهان درونی‌تون وارد کنید، یک‌پاره داخلش می‌کنید و نه چندپاره.

اما حالا فرض کنید ما کل لغت‌نامه دهخدا رو حفظ شدیم. آیا الان کل جهان بیرونی رو می‌تونیم بیاریم به درون خودمون؟ باز هم نه. چون بی‌شمار رخداد در جهان وجود داره که آدما هنوز اسمی براش نذاشتند یا فهم‌شون از اون کلاژیه نه یه پارچه. ولی ما چقدر آمادگی داریم که با چیزایی که اسمی واسش نداریم، روبه‌رو بشیم و بپذیریمش؟ بدون اینکه سعی کنیم یه اسم جعلی که از قبل باهاش آشناییم بهش اطلاق کنیم...

هایدگر می‌گه ما باید قبل از هرچیز یاد بگیریم توی چیزی زندگی کنیم که اسمی براش نداریم و اجازه بدیم که از طرف اون چیز بی‌نام فراخونده بشیم. البته با پذیرش اینکه در مواجهه با اون چیز، کلمات و حرفای بسیار کمی برای گفتن داشته باشیم که به دیگران یا حتی به آگاهی خودمون منتقل کنیم. واقعا چقدر جهان امروز با ادعای شناخت و کشف و گفتن همه چیز، اجازه چنین رویکردی رو به ما می‌ده؟

تازه همه اینایی که گفتم درباره انتقال جهان بیرونی به جهان درونی بود. حالا وای به حال روزی که بخوایم جهان درونی‌مون رو به جهان بیرونی منتقل کنیم...

نظرات