«صحت» یه امر جزنگرانه است، در حالی که «حقیقت» یه امر کلّیه. وقتی از صحت صحبت میشه، از بخشی از یه موضوع صحبت میشه، از درستی یه رویداد محدود، در بخشی محدود، در زمانی محدود صحبت میشه که نباید به جای حقیقت گرفته بشه. حقیقت مربوط به کلیت اون موضوع در تمام ابعادش و در تمام زمانهاست. پس اگه بخشی از موضوعی صحیح بود، نباید ما رو دچار این توهم کنه که اون گزاره رو تحت عنوان حقیقت به کل اون موضوع تعمیم بدیم. حقیقت به این راحتیها خودش رو در تیررس و دیدرس کسی قرار نمیده. حقیقت به دیدی فراخودی و فرامکانی و فرازمانی و حتی گاهی فرازبانی نیاز داره. اما هنوز هم اینا فقط شروط لازم برای لمس حقیقتاند نه شروط کافی. ما تنها میتونیم با آمادگی منتظر باشیم تا حقیقت اگه میلش کشید خودش رو کمی بهمون نشون بده. به قول شوپنهاور حقیقت فاحشهای نیست که دست به گردن هر بی سر و پایی بندازه؛ بلکه اون زیباروی پردهنشینیه که حتی اگر کسی همه چیزش رو برای اون حقیقت فدا کنه باز هم نمیتونه از به دست آوردنش مطمئن باشه.
نکته دیگهای که دارم روش فکر میکنم و هنوز ازش مطمئن نیستم اینه که زبان بنیادی تفکیکگرا داره. تمایلش برای متمایز کردنه. اما حقیقت انگار تجمعگرا و ادغامگراست. میخواد وجوه مختلف و شاید حتی متضاد رو در هم بیامیزه. پس شاید زبان و حقیقت نسبت به هم دافعه داشته باشند و ترجمهپذیر به هم نباشند.
نظرات
ارسال یک نظر