رد شدن به محتوای اصلی

«می‌اندیشم، پس هستم»

  دقیقه

دکارت توی قرن ۱۷ یه نوع ذهن‌گرایی رو تبیین و ترویج کرد که بر اساس اون همه چیز تنها و تنها توی ذهن ما اتفاق می‌افتاد و هیچ چیزی به اسم جهان واقعیات بیرون از ذهن ما وجود نداشت و اگر هم بود امکان اثباتش برای مایی که تنها درک‌مون ازش پنج‌تا گیرنده محدود حسی‌مونه، غیرممکن بود. به عبارت دیگه ما نمی‌تونستیم ثابت کنیم چیزی که از جهان می‌بینیم یه توهم ساخته ذهن خودمون نیست، چون همون اثبات هم ممکن بود یه توهم باشه. این‌طوری دیگه همهٔ باورا و اعتقادات و حتی مفهوم هستی زیر سوال می‌رفت. خود دکارت دید نمی‌شه با این همه پا در هوایی کنار اومد. پس خودش دنبال یه جای پای محکم توی همین جهان توهمی خودش گشت و بالاخره هم، به خیال خودش، به اون نقطه اتکا رسید. اون نقطه اتکا چیزی نبود جز گزاره معروف «می‌اندیشم، پس هستم». یعنی همین که من می‌تونم فکر کنم که همه چیز توهمه این یه نقطه اتکا قویه برای اثبات بودن من، حالا با هر کیفیتی. انقدر این فلسفه اندیشمندان اون عصر رو مجذوب خودش کرد که مثل وحی منزل مدام تکرارش می‌کردند و حتی فلسفه رو به دو عصر قبل و بعد دکارت (فلسفه مدرن) تقسیم کردند.

قرن‌ها بعد، پس از فروکش کردن ستایش‌ها و پرستش‌ها، این افکار زیر شدیدترین انتقادات قرار گرفت. یکی از این انتقادات موشکافانه مربوط می‌شد به فردی به اسم هوسرل توی قرن ۲۰. اون سوالی که پرسید این بود که باشه اصلا همین من می‌اندیشم، پس هستم دکارت درست. اما این تازه ابتدای تفکره. تفکر درباره اینکه اصلا «اندیشیدن» یعنی چی؟ تا وقتی ما تعریف اندیشه رو ندونیم، این گزاره چه ارزشی داره که ما مبنای اثبات بودن‌مون رو بذاریم روی اون. آیا چیز مجردی به اسم اندیشه وجود داره یا همیشه اندیشه معطوف به چیزیه؟ یعنی ما همیشه محکوم به این هستیم که اندیشه‌مون درباره یه چیزی باشه. و اگه این‌طوره، اون چیز‌ها توی چه دسته‌بندی‌هایی قرار می‌گیرند و آیا نحوه اندیشیدن ما به هرکدوم از این دسته‌ها متفاوته یا نه؟

اما موضوع به همین‌جا ختم نشد. چون چند سال بعد شاگرد همین جناب هوسرل، یعنی هایدگر، سوال اساسی دیگه‌ای رو مطرح کرد و اون این بود که باشه اصلا ما تعریف اندیشیدن رو هم فهمیدیم، اما مهم‌ترین پای قضیه می‌لنگه و اون هم اینه که این «هستم» یعنی چی؟ که ما اینقدر خودمون رو به آب و آتیش می‌زنیم تا اثباتش کنیم. این جهان پر از چیزاییه که هست. اما تعریف و معنای این «هستی» چیه؟ سوالی که از فرط بدیهی بودن تا به حال به ذهن هیچ کسی نرسیده بود.

اینا رو گفتم که بگم اون جمله سه کلمه‌ای که اول ماجرا وحی منزل فرض شده بود، بعد سه قرن دوتا از سه کلمه‌اش با پرسش و نقد به شدت جدی‌ای مواجه شد. عجیب نیست اگه چند صباح دیگه یکی از فیلسوفان تحلیلی بیاد و حتی به کلمه «پس» این جمله هم گیر بده که چرا اصلا متعاقب اندیشیدن باید هستن باشه. شاید هم این اتفاق افتاده و ما بی‌خبریم! سوال اصلی اینه که این نقد از کجا می‌آد؟ به باور من حاصل تقدس‌زدایی از یه اندیشه و جرئت دادن به خود برای زیرسوال بردن همه چیزه. پذیرش کار راحتیه اما آیا ما آدما رو یه میلیمتر به جلو می‌بره؟ توی کدوم تاریخ اومده که فلان ابن فلان اندیشه غالب رو پذیرفت؟ چون تویِ پذیرشِ اونچه که به ما رسیده هیچ هنری وجود نداره. اما توی نقد و تحلیلش چرا. حتی اگه غلط باشه. وقتی وارد چنین حیطه‌ای بشیم تازه یه چیز رو متوجه می‌شیم و اون هم اینه که، برعکس تصور عمومی، سوال درست پرسیدن یکی از سخت‌ترین کارای دنیاست.

نظرات