رویارویی انسان با هستی به دو صورت اتفاق میافته: درونایستا و برونایستا. منظور از درونایستا مواجهه با هستی در همین مکان و زمان فعلیه؛ مثلا در شهر فلان، خیابون بهمان، کوچه بیسار، پلاک ۳، طبقه اول روز ۹۸/۱۲/۳ ساعت ۱۳:۱۳:۱۳. یعنی دقیقا همینجا و همینحالا و از نظرگاه همین دوتا چشم.
اما انسان طور دیگهای هم میتونی با هستی دربیامیزه و اون به صورت برونایستاست. چیزی که خود انسانها مدعی هستند که فقط خودشون چنین قابلیتی دارند. برونایستا یعنی اینکه انسان میتونه خارج از زمان کنونی یا مکان کنونی خودش بایسته و از منظرگاه دیگهای غیر از منظرگاه فعلی خودش به تماشای هستی بشینه. مثلا میتونه همینحالا خودش رو در ارگ بم در کنار لطفعلی خان تصور کنه یا خودش رو در قمر تایتان تصور کنه. میتونه خودش رو در سال ۱۴۰۲ تصور کنه که مثلا به فلان آرزوش رسید. حتی میتونه همین حالا در بیرون از خودش بایسته و نظارگر خودش باشه. حجم زیادی از دستاوردای گونه ما مدیون این ویژگیه که بهش اجازه میده جهانهای بیکرانی رو موازی با جهان کوچیک زیسته خودش بسازه و درونشون سیر و سفر کنه.
حالا اگه از ما خواسته بشه که به مرگ خودمون فکر کنیم چه اتفاقی میافته؟ ما به صورت برونایستا در زمان به پیش میریم تا به آیندهای خیلی دور از اکنون برسیم. در اونجا خودمون رو به صورت برونایستا نگاه میکنیم که جونی در بدن نداریم و احتمالا دیگران به سوگ ما نشستند و همین تصویر و تصور میشه معنای مرگ برای ما. یعنی معنای مرگ برای ما همین تصویر کلیه. اما بیاید یه بار دیگه این تصویر و معنا رو مرور کنیم.
ما در جایی بیرون از جسم بیجون خودمون ایستادیم و داریم مرگ خودمون رو تماشا میکنیم. زیر این تصویر ظاهری یه معنای پنهان وجود داره. اینکه مرگ برای ما به صورت درونایستا است. یعنی تصور میکنیم مرگ پایان درونایستایی ماست در حالی که میتونیم به صورت برونایستا به بودنمون ادامه بدیم. اما واقعیت چیز دیگهایه. مرگ به معنای پایان هر دو منظر درونایستا و برونایستا است. پس در لحظه و آنِ مرگ نه تنها درونایستاییمون از ما گرفته میشه، بلکه حق برونایستایی هم دیگه نداریم. هرچند تصور چنین نیستیای برای ذهن سنتزده و هستیزده ما خیلی سخته؛ چون از بدو تولد، مرگ برای ما به صورت جداشدن روح از بدن تصویر شده و ما همیشه خودمون رو در درون اون روح تصور میکنیم که از جسممون جدا میشیم و ناظر خودمون هستیم. اما واقعیت این جهانی مرگ چنینه که از لحظه مرگ دیگه نه چشم چیزی رو دریافت میکنه، نه گوش چیزی رو میشنوه، نه بینی و زبون مادهای رو شناسایی میکنه و نه پوستمون برخوردی رو احساس میکنه. به عبارت دیگه ورودی مغز به طور مطلق صفر میشه و از سوی دیگه خروجی اون هم صفر میشه؛ پس هیچ تصور و تحلیل و ادغام و انحلالی در افکارمون قابل وقوع نیست. در اون لحظه هر چیزی، هر چیزی، تاکید میکنم هر چیزی که به معنی اندیشه است، متوقف میشه و حتی یک سلول نورونی هم محض دل خوشکنک ما یه پیام هم از خودش عبور نمیده.
موضوع بعدی دور بودن لحظه مرگه. ما هرچقدر که مرگ رو عاجل بدونیم باز هم اون رو در فاصله مطمئنی از مکانـــزمان کنونی خودمون تصور میکنیم. به زبون سادهتر ما واقعا باور نداریم که ممکنه مرگ ما هرلحظهای از راه برسه؛ بلکه معتقدیم ما بالاخره میمیریم ولی نه حالا حالاها. حداقل نه همین حالا. در صورتی که برای یه موجود فانی در کنار هر امکانی، امکان مرگ هم باید به عنوان ممکنترین امکانها قلمداد بشه که در صورت وقوع همه امکانهای دیگه رو از بنیاد محو میکنه؛ گویی که از ابتدا هم هیچ امکانی وجود نداشته...
نظرات
ارسال یک نظر