برخورد ما با چیزا و رویدادا و آدما همیشه حداقل با یه نشونه شروع میشه و نشونه ما رو به سمت و سوی زنجیرهای از نشونهها هدایت میکنه. نشونه میتونه یه بو باشه، یه صدا، یه تصویر، یه مزه، یه لمس، یه اسم، یه تغییر، یه عبارت، یه نقص، یه تپق، یه لحن...
مثلا توی پیادهرو از دور کسی رو میبینی که قیافهاش آشنا میآد، حالت ریش یا نوع کیف یا شکل شال بستنش شما رو به یاد فرد خاصی میاندازه. حالا جلوتر که بیاد ممکنه حدستون درست باشه یا نباشه. یا به عبارت دیگه، ممکنه این نشونه با باقی نشونههای مربوط به اون فرد منطبق باشه یا نباشه. یا وقتی توی اتوبان در حال حرکت هستید یه تابلویی میبینید که نوشته فلانآباد ۵ کیلومتر. این نشونه شما رو به سوی فلانآبادی فرامیخونه که ممکنه قبلا دیده باشیدش یا نه.
نشونهها به نظر من سه نوعاند که اینجوری اسمگذاریشون میکنم: پیشرونده و پسرونده و پوشنده. نشونههای پیشرونده اونایی هستند که به چیزی اشاره دارند که ما پیش از این هیچ برخوردی باهاشون نداشتیم و هیچ یاد و خاطره و ایدهای ازشون نداریم: مثلا یه بوی عجیب که توی یه شهر میپیچه و هیچکس نمیدونه بوی چیه و از کجا میآد، یا یه تابلوی «تا ناکجاآباد ۱۵ کیلومتر» وقتی که تاحالا یه بار هم پامون به ناکجاآباد نرسیده برای ما یه نشونه پیشرونده است که ما رو به پیش میرونه و دعوت به شروع آشنایی و ساختن یه خاطره میکنه. چیزی که هیچ تصوری ازش نداریم و نمیدونیم قراره چطور تجربهای باشه.
اما نشونه پسرونده به چیزی اشاره داره که تجربهاش کردیم و میشناسیمش و اون رو پشت سر گذاشتیم. میدونیم چی در انتظارمونه. مثلا از یه صدای آشنا متوجه میشیم که اگه برگردیم با فلانی مواجه میشیم. یا از تابلوی کنار جاده میفهمیم که ۱۰ کیلومتر دیگه به روستای زادگاهمون میرسیم.
اما نوع سوم نشونهها یا همون پوشندهها که هنوز من رو درگیر خودشون کردند، نشونههایی هستند که تجربهشون کردیم اما نمیدونیم چی هستند. مثلا فکر کنید ما میریم برای آزمایش سالیانه چندتا آزمایش میدیم و از اونا متوجه میشیم که فشارخون داریم. آیا ما قبلش فشارخون رو تجربه نکردیم؟ بله کردیم ولی نمیدونستیم چیه یا اصلا نمیدونستیم چیزی هست. پس با یک یا چند نشونه متوجه چیزی میشیم که تجربهاش کردیم ولی نمیدونستیم. یا مثلا فکر کنید توی شهر غریب هی میگردیم و هیچ تابلویی نیست که بهمون بگه اینجا کدوم خرابشده است. هیچ کسی هم نیست که ازش بپرسیم. ما داریم اون شهر رو تجربه میکنیم اما نمیدونیم چیه. ولی همین که میآیم از شهر خارج بشیم میبینیم تابلو زده «شهرداری فلانکندی سفلی سفر خوشی را برای شما آرزو میکند» و از این نشونه میفهمیم چیزی که تجربه کردیم چی بوده. به عبارت دیگه، این نشونهها معمولا در پوششی قرار دارند و تمایلی برای ابراز خودشون ندارند. من کلیت زندگی رو چنین چیزی میدونم. یعنی در حال تجربهاش هستیم ولی واقعا نمیدونیم با چی مواجهایم.
ما همیشه با صفوفی از نشونهها در حال برخورد و رویارویی هستیم و هر رخدادی شامل زنجیرهای از نشونههاست. اما انگار فقط بعضی نشونهها هستند که بهمون میگند با چی روبروییم. این نوع نشونهها میتونند اولِ اون زنجیره باشند یا وسطش یا آخرش. اما همیشه ما رو به سمت تجربه کامل تموم نشونههای اون موضوع خاص هدایت میکنند. اگه اولش باشند ما رو به پیش میرونند، اگه وسطش باشند ما رو به ادامه دادن و تجربه نشونههای بیشتر دعوت میکنند و اگه آخرش باشند ما رو به بازنگری در همه اونچه که پشتسر گذاشتیم، دعوت میکنند.
کیرکگور میگه زندگی رو به پیش زیسته میشه، اما رو به پس فهمیده میشه. به عبارت دیگه اون نشونههای پیشرونده ما رو به ادامه زیستن دعوت میکنند و اون نشونههای پسرونده ما رو به فهم و ارزیابی اونچه که زیستیم، فرامیخونند. تنها و تنها یه رویداد وجود داره که فقط میشه رو به پیش اون رو زیست و امکان پسنگری و فهمش وجود نداره و اون رویداد مرگه... به همین خاطره که هایدگر مرگ رو «ممکنترین امکان» هر انسانی میدونه. چرا که یگانه رخدادیه که هر فرد به اجبار محکومه که خودش بهتنهایی اون رو تجربه کنه. یا به زبون دیگه میشه گفت «شخصیترین تجربه» هر انسانیه.
نظرات
ارسال یک نظر