جریان اندیشهها مدام در حال عبور از آگاهی ذهنی ماست و ما لحظهای نمیتونیم این جریان رو متوقف کنیم؛ چراکه همین فکر متوقف کردن جریان فکر خودش یه اندیشه است. انگار که رودی از افکار در حال عبور از درون آگاهی ماست. رودی که هم از حافظه ما سرچشمه میگیره و هم از دریافتهای بیرونی و به درون اقیانوس حافظهٔ ما ریخته میشه. در مسیر این رود هم کاوشگران ذهن با غربالهاشون درحال غربال این رود برای پیداکردن چیزای باارزشی مثل طلا هستند. چیزایی که «توجه» اونا رو جلب کنه.
از طرف دیگه هراکلیتوس میگه ما هرگز نمیتونیم دوبار قدم در داخل یه رود بذاریم. چون آبی در درون این رود در جریانه که هربار اون آب قبلی نیست و پیوسته در حال جایگزینی آب نو با آب قدیمیه. پس شاید بشه گفت که آگاهی ما از پدیدهها هم هیچ دوباری مثل هم نیست و هر دفعه متفاوت با دفعه پیشه؛ چرا که آگاهی هم پیوسته در حال تغییره و هر بار تحلیلی متفاوت از موضوعات داره. شاید به همین خاطره که گاهی با خوندن مطالب قبلیمون، از فرط تعجب، با خودمون میگیم این افکار رو از کجامون درآوردیم.
قلم هرگز چنان سریع نخواهد بود که همۀ آنچه در حافظه است را ثبت کند. بعضی چیزها برای همیشه گم شدهاند، بعضی چیزها دوباره به یاد آورده خواهند شد، و چیزهایی هستند که گم شدند و پیدا شدند و دوباره گم شدند.
پل آستر | آفرینش تنهایی | ت ابراهیم سلطانی
اما درک این تفاوت یه شرط داره و اون هم اینه که هربار به عنوان اتفاقی جدید به اون پدیده نگاه کنیم و به خاطر آشنا بودنش، بیتفاوت از کنارش نگذریم. این بیتفاوت گذشتن یعنی اینکه اون پدیده اصلا از آگاهی ما نمیگذره؛ چون شرط حضور هر پدیدهای در آگاهی ما «توجه» ما به اون پدیده است. ما در هر لحظه مورد اصابت هزاران هزار پدیده با حواس پنجگانهمون هستیم که تقریبا ۹۹.۹ درصد از این پدیدارها رو نادیده میگیریم و «توجهی» بهشون نمیکنیم. مثلا ساییدن لباس به روی زانوها یه پدیده است که تا قبل از این جمله نادیده گرفته میشد اما به محض گفتن این جمله «توجه» رو معطوف به این رویداد کرد. این مثالی ساده و قابل اغماض بود. اما رویدادهای مهمی هم هستند که به خاطر توهم تکراری بودن نادیده گرفته میشند. مثل تغییرات خلقی و شخصیتی یه همکار، یه همکلاسی یا یه دوست. ما چون فکر میکنیم یه بار این آدما رو شناختیم، دیگه هربار بیتوجه به تغییرات اینا رو همون آدمای سابق فرض میکنیم و بیتفاوت و «بیتوجه» از کنارشون میگذریم و در نتیجه «متوجه» تغییراتشون نمیشیم. گاهی تعاملاتمون هم متناسب با همون برداشت اولیه است و هیچ بهروز رسانیای روی اون برداشتها صورت نمیگیره.
یا مثال دیگه تاریخه. شاید خیلیا فکر کنند که تاریخ یه چیز مشخصه که لابهلای یه سری اسناد و نوشتهها ثبت شده و تاریخنگار تاثیر چندانی روش نداره. اما ای.اچ. کار خلاف این باور رو مطرح میکنه. ایشون توی کتاب «تاریخ چیست؟» میگه اساسا اینکه مورخ کدوم رویداد رو تاریخی میدونه و کدوم رو نه، خودش برمیگرده به مسئله «توجه». اینکه چرا سوختن دست من توی کارگاه یه اتفاق تاریخی قلمداد نمیشه، اما سوختن بوعزیزی توی تونس یه رخداد تاریخی به حساب میآد، دقیقا برمیگرده به مسئله «توجه» مورخ. از نظرگاه مورخ سوختن دست من «توجهی» رو برنمیانگیزه، شاید چون اتفاق مهمی رو به دنبال نداره. اما حادثه دوم چون جرقه یه انقلاب بوده، حسابی «توجهها» رو به خودش جلب میکنه؛ بنابراین مورخ ناچاره که این اتفاق رو یه حادثه تاریخی بدونه. پس میبینید که تاریخ صرفا ثبت وقایع نیست. اساسا تشخیص اینکه چه حادثهای باید به عنوان واقعه تاریخی ثبت بشه یا نه، برمیگرده به توجه مورخ و اون مورخ هم تقریبا ۹۹.۹ درصد از اتفاقاتِ به وقوع پیوسته رو رویدادی تاریخی نمیدونه، چون نتایج ویژهای به دنبال نداره و «توجهی» رو هم برنمیانگیزه. چه بسیار وقایعی که در طول تاریخِ زیسته بشر اتفاق افتاده اما چون برای آدمای اون عصر عادی و طبیعی بوده، توجهی رو به دنبال نداشته و جایی ثبت نشده، اما اگه حالا به دست ما میرسید برامون خیلی عجیب و شگفتانگیز و حتی شاید راهگشا بود.
همه اینا مقدمهای بود برای این حرف هوسرل که معتقده «حقیقت» نه یه چیز ثابت و ساکن، که یه روند تاریخمند و رو به شدنه (شَوَند). چیزی که مدام در حال جرح و تعدیل و افشا و تکذیب خودشه. مثلا یه دیوار ممکنه توی روز زرد رنگ دیده بشه و زرد بودنش در اون لحظه یه حقیقت باشه، اما وقتی شب میشه خاکستری دیده بشه و این خاکستری بودن حقیقت اون لحظه و افشای زرد نبودن اون دیوار در روزه. بعد به این میرسیم که اصلا شاید این روند زرد بود در روز و خاکستری بودن در شب یه حقیقته. بعد ببینیم دم غروب اون دیوار نارنجی باشه. بنابراین این روند زرد، نارنجی، خاکستری رو حقیقت اون دیوار در طی حرکت روز بدونیم. بعد دوباره ببینیم نیمهشب زیر نور ماه اون دیوار آبی هم دیده میشه. این چهار رنگ رو به فراخور «توجهمون» به دیوار در مقاطع زمانی مختلف دیدیم. اگه این توجه رو توی ۲۴ساعت حفظ کنیم میبینیم حقیقت رنگ دیوار از یه طیف رنگی شروع میشه و تا طیفای دیگه کشیده میشه و کل این طیف بزرگ حقیقت رنگ اون دیواره.
حالا شما توی این مثال دیوار رو استعاره از انسان بگیرید و اون ۲۴ساعت رو هم استعاره از طول زندگی یه انسان و رنگ دیوار رو هم شخصیت و منش اون انسان در نظر بگیرید. حالا فکر کنید ما فقط بر اساس رنگ زرد دیوار در لحظه خاصی از روز یه حکم ذهنی صادر کنیم و بگیم اون دیوار در طول ۲۴ساعت همیشه زرده و حاضر باشیم قسم هم بخوریم و بگیم خودم با دوتا چشمام دیدم که دیوار زرد بود. شاید این حکم بخشی از حقیقت باشه یا درستتر اینکه فقط یه قطعه از ۸۶۴۰۰ قطعه از حقیقت رنگ اون دیوار در طول ۲۴ ساعتِ ۶۰ دقیقهایِ ۶۰ ثانیهایه. (۸۶۴۰۰ = ۶۰×۶۰×۲۴) ما واقعا چطور در نبود ۸۶۳۹۹ قطعه فکر میکنیم که به حقیقت رنگ اون دیوار یا شخصیت اون فرد دست پیدا کردیم؟
[+] میتونید برای آشنایی با نگرش انتقادی به وقایع تاریخی به این نوشته مراجعه کنید.
نظرات
ارسال یک نظر