آدما برای فرار از دلهره هستی دست به کارای مختلفی میزنند. یکی از این کارا سرک کشیدن توی موضوعات مختلفه. از فضولی درباره روابط و وقایع شخصی زندگی آدم معروفا تا کسب اطلاعات سطحی درباره موضوعات مختلف و اغلب باب روز. مثلا ممکنه کنجکاو بشیم تا ببینیم محمدعلی فروغی که بود و چه کرد؟ احتمالا با یه گوگل و ویکیپدیا و فوقش دو سه تا منبع دیگه این نیاز رو برطرف میکنیم. به محض اینکه تونستیم یه برچسب مطلق بهش بزنیم با خیال راحت کنجکاویمون فروکش میکنه. برچسبایی مثل خوب یا بد، فرهیخته یا دودوزهباز، خادم یا خائن، وطنپرست یا وطنفروش. چرا سریع دست از جستوجو میکشیم؟ چون وقتی پوسته ظاهری موضوعات رو کنار بزنیم و درشون عمیق بشیم، تضادها و تناقضها تازه سر و کلهشون پیدا میشه. اینکه مثلا میبینیم طرف فرهیخته بوده ولی به فراخور زمان گاهی یه لاییهایی هم کشیده، یا در عین خدمتایی که کرده بعضی جاها هم واداده. و این تناقضها باعث دلهره آدما میشه. چون از اینکه نتونند موضوعات رو به راحتی در یه سمت گروهبندیهاشون قرار بدند، میترسند. اینکه یکی هم خادم باشه و هم یه جاهایی نشتی داشته باشه اونا رو دچار سرگیجه میکنه. چراکه در این صورت دیگه دستهبندیهایی که تا به حال کردند، هیچ اعتباری نداره. به همین خاطر ترجیح میدند که از سطح مسائل فراتر نرند. همین که بدونند ماجرای کلی گربه شرودینگر چی بوده و بتونند اون رو واسه یکیدیگه تعریف کنند، براشون کافیه. حوصله و جرئت عمیقشدن درباره نتایجی که میتونه لرزه به جونشون بندازه رو ندارند.
کار دیگهای که آدما برای فرار از پرواشون از هستی انجام میدند حرافی مدام درباره چیزای مختلفه.(همین کاری که خود من دارم انجام میدم) اونا مدام دارند درباره طیف وسیعی از مسائل مینویسند و حرف میزنند. حتی توی گفتوگوها هم وقتایی که طرف مقابل داره حرف میزنه، گوش نمیدند، بلکه به حرفای بعدی خودشون فکر میکنند. از نظر کیفی هم حرفایی که گفته میشه چیزی فراتر از همون اطلاعات سطحی نیست که با کنجکاوی به دستش آوردند. یا به عبارت دیگه دقیقا همون اطلاعات سطحی بدون کم و کاست تحویل مخاطب میشه و خود اون فرد پردازش و هضم و جذبی روی اون اطلاعات انجام نمیده. اصلا شاید بشه گفت چون این آدما نیاز دارند که برای فرار از دلهره هستی مدام در حال حرافی باشند، پس از اون طرف هم باید مدام در حال کنجکاوی باشند تا چیزی برای گفتن داشته باشند. به قول هایدگر حتی اگه آدما همه چیز رو دیده باشند باز هم چیز جدیدی رو برای کنجکاوی واسه خودشون جعل میکنند. بالاخره سرشون رو باید توی چیزی فرو کنند تا از اضطراب هستی در امان باشند.
خلاصهاش این میشه که آدما از یه طرف هول میزنند که ورودیای مغزشون رو با موضوعات سطحی پر کنند تا جایی واسه دلهرهٔ بیرونی نمونه و از طرف دیگه هم خروجی مغزشون رو با همون موضوعات سطحی پر میکنند تا باز هم جایی برای دلهره درونی باقی نمونه. برای تمثیل یه کارخونهای رو فرض کنید که از یه درش مواد اولیه مدام در حال وروده و از طرف دیگه دقیقا همون مواد اولیه در حال خروجه. لابد میگید پس چرا اسم اونجا کارخونه است. سوال خوبیه. چون این بیشتر شبیه دلالیه تا تولید. شاید «دلالی کنجکاوی» اسم خوبی برای این فرایند باشه.
همه اینا در حالیه که دلهره هستی جزو ذات و سرشت ماست و دقیقا همین دلهره است که باعث ساختن و پرداختن خیلی از چیزا شده و میشه. شاید اگه کمی اجازه سکوت به خودمون بدیم بهتر باشه. چه سکوت شنیداری و دیداری و چه سکوت گفتاری. به جای گلآلود کردن مداوم این برکه با اینستا و توییتر و وبلاگ و کتاب و آهنگ و پادکست و فیلم و سریال و تلویزیون و... حداقل برای چند دقیقه بذاریم همه رسوباتش تهنشین بشه. اون وقته که عمق واقعیمون و گونههای زنده درونمون رو میتونیم ببینیم. اینکه واقعا چی برای ارائه داریم.
ضرورتی نیست که از خانه بیرون بروی. پشت میزت بمان و گوش فراده. حتی گوش نکن، تنها به انتظار بنشین. حتی منتظر هم نباش، سراسر خموش و تنها باش. عالم خود را تقدیمت میکند تا پرده از حجابش برداری، از این کار چه گزیرش، برونخویش و شیدا، پیش رویت، دست و پایش را گم میکند.
کافکا | ملاحظاتی درباره گناه، رنج، امید... | ت مجید کمالی
نظرات
ارسال یک نظر