رد شدن به محتوای اصلی

کلنجار با مرگ

  دقیقه

من بالاخره می‌میرم. اما این «بالاخره» گول‌زننده است. پس بهتر است بگویم من حتما می‌میرم. اما باز هم ذهن من در پس‌زمینه پایان جمله را چنین خاتمه می‌دهد: «اما فعلا نه هنوز». پس همچنان این ذهن در حال گریز از واقعیت است. من قطعا می‌میرم و این مرگ می‌تواند هر آن سر برسد. اما هنوز هم این عبارت اشاره‌ای پنهان به زمانی دور از اکنون، در آینده‌ای مبهم دارد. من بی‌تردید می‌میرم. مرگی که می‌تواند همین حالا مرا دربر بگیرد یا درنگی بعد. کمی دیرتر یا کمی زودتر مهم نیست. چیزی که اهمیت دارد پایان‌پذیر بودن من است. من موجودی رو به پایان هستم و گزیری از گام نهادن به سوی مرگ خویش ندارم. هر آنی که فرامی‌رسد من شتابی فزون‌تر به سوی مرگم می‌گیرم، به سمت اتمام خودم. به جانب نبودن و نیستن. به سوی هیچ و عدم. پس بودن به چه معناست؟ چرا من هستم، به جای اینکه نباشم؟ این بودن موقتی و محکوم به نیستی قرار است چه حاصل آورد؟ یا دقیق‌تر اینکه چه حاصلی برای منِ میرنده می‌تواند داشته باشد؟ منی که نتیجه و حاصل زیستنم و زخم‌هایی که برداشته‌ام را نمی‌توانم با خودم به فراسوی نیستی ببرم. منی که همه چیزم را پشتِ درِ مرگ می‌گذارم و خودم به تنهایی محکوم به رویارویی با این رویداد شخصی‌ هستم (و صحیح‌تر اینکه نیستم، چون دیگر وجود ندارم). واقعه‌ای که تمام احتمالات را نقش بر آب می‌کند. 

تا هنگامی که «لحظهٔ بعد» به اکنون تبدیل نشده همچون جعبه شرودینگر است. در آن لحظه من نیمه مرده و نیمه زنده‌ام. (اما با درگذشتن از هر لحظه از میزان زنده بودنم کاسته و به میزان مرده بودنم فزوده می‌شود.) آنگاه که آن لحظه به اکنون بدل شد، من یا زنده‌ام که در این صورت دریایی از احتمالات و امکانات را در مقابل دارم و یا مرده‌ام که در این صورت درِ تمام احتمالات و امکانات دیگر به رویم بسته می‌شود. رخدادی که هیچ رخداد دیگری را یارای مقابله با آن نیست. رخدادی که چون حاضر شود تمام امکان‌های دیگر تسلیم‌شده و با دست‌هایی بالاگرفته صحنه را ترک می‌کنند. آنگاه که من می‌مانم و مرگم. تنهای تنها. بدون هیچ امکان و انتخاب دیگری. به سوی هیچ جهت و مقصدی...

نظرات