کوچیکترین واحد معنا جمله است؛ پس هر چیزی که بخواد معنادار باشه باید حداقل به یه جمله ساده قابل تبدیل باشه. اما معنای خود جمله هم وابسته به کلماتشه. پس توی یه تصویر وسیعتر هم معنای کلمات وابسته به جملاته و هم معنای جملات وابسته به کلمات و این دو مدام در حال تکمیل و واضح کردن همدیگهاند. مثلا جمله نسبتا پیچیده «بیتو ای سرو شهید از غم خود خون بارم.» رو در نظر بگیرید. در سطحیترین حالت در لایه اول معنا سرو خیلی بیربط به نظر میآد. چون معنای مشخصش «درختی بلند و بدون میوه با برگای سوزنیه که یه جسم بیجونه». اگه دقت کنید میبینید که این کلمه توی جمله اول رو دارم با یه جمله دوم که شامل یه سری کلمات دیگه است، توضیح میدم. هر کدوم از این کلمات و این جمله دوم هم باید معناشون برای من واضح و روشن بشه. پس واسه هر کدوم از کلماتِ جمله دوم هم مجبورم جملات دیگهای استفاده کنم. مثلا اگه معنی کلمه «درخت» رو بخوایم بدونیم، میبینیم نوشته «هر رستنی بزرگ و ستبری که دارای ریشه و تنه و شاخه باشد». این میشه سومین جمله ما. حالا واسه کلماتی مثل رستنی و ستبر هم باز باید بریم سراغ جملات چهارم و پنجم و همینطور الخ. میبینید چطور دامنه معانی داره گسترده میشه؟ انگار که این جملات تا بینهایت ادامه دارند. شاید به همین خاطره که ویتگنشتاین میگه فهم یه جمله فهم یه زبونه. چون وقتی معنای این جملات و کلمات رو ادامه میدیم میبینیم که انگار کلیت اون زبون با یه سری ارتباطات پیچیده و واسطههای بیشمار توی همون یه جمله فشرده شده. حالا میتونید حدس بزنید که ادعای فهمیدن یه زبونی غیر از زبون مادری چهقدر میتونه دور از واقعیت باشه.
بگذریم. حرف اصلیم اینه که فهمیدن آدما هم همینطوریه. هر آدمی مثل یه جمله است و برای فهمش به فهم آدمای دیگه نیاز داریم. مثلا برای فهم من باید شناختی هم از آدمای اطراف من داشته باشیم و برای فهم آدمای اطراف من باید فهمی هم از آدمای اطراف اونا داشته باشیم و الخ. اما از طرف دیگه باید حواسمون باشه که فهم یه زندگی و معنای یه آدم میتونه برابر با فهم کل انسانیت و کل زندگی باشه. حالا چه کسی شناختهشدهتر از خود هر کسی واسه خودش؟ درست مثل همون زبون مادری. ما برای فهم جهان و زندگی، خودمون رو به در و دیوار کتابا و تحلیلا و تاریخ و اتفاقات و علوم و ادیان و... میزنیم. ولی از یه جایی به بعد انگار انقدر توی فهم معنای جملات هزار و چندم غرق میشیم که یادمون میره هدف اصلیمون فهمیدن معنای همون جمله اول بود؛ یعنی خودمون...
هدف ما نباید خوندن همه کتابای مثلا داستایوفسکی یا دیدن همه فیلمای کیشلوفسکی یا خوندن کل تاریخ تمدن یا خوندن کل علوم بنیادی یا خوندن کل کتب آسمونی یا حفظ کردن کل دیوان حافظ باشه. اینا به خودی خود کارای بیمعنایی هستند، مثل تک کلمهها. در حین مطالعهٔ هر کدوم از این جملات باید مدام به خودمون یادآوری کنیم که هدف ما فهمیدن جمله اوله، یعنی فهمیدن خودمون. تجربه همه این کارا بدون فهم خود هیچ افتخار یا معنایی به دنبال نداره. فقط وقت تلف کردنه. یا حتی بدتر اینکه تبدیل به راهی میشه برای فرار از خود...
نظرات
ارسال یک نظر