بیاید برگردیم به دو-سه سالگیمون. وقتی میخواند بهمون بگند دهنمون رو باز کنیم، نمیتونند با کلمات این رو بهمون بفهمونند. پس خودشون دهنشون رو باز میکنند و ادای گذاشتن اون خوراکی توی دهن خودشون رو درمیآرند و میگند «آ کن. آ...» و ما به تقلید از اون فرد و اون دیگری دهنمون رو باز میکنیم و اونا هم خوراکی رو میذارند دهنمون. یا وقتی میخواند بهمون حرف زدن یاد بدند، میگن بگو ماما یا بابا. و بالاخره یه روزی یاد میگیریم که ما هم به تقلید از اونا این کلمات رو بگیم. کمی که بزرگتر میشیم یکی رو توی اطرافیانمون به عنوان نمونه پیدا میکنیم و سعی میکنیم شبیهاش بشیم. مثل اون بشینیم، پا شیم، حرف بزنیم، از غذایی بد یا خوشمون بیاد و... چون میخوایم مثل اون بشیم. بعد وقتی مدرسه میریم میخوایم شبیه یکی از همکلاسیامون بشیم یا یکی از معلمامون. بعد که با آدمای معروف آشنا میشیم، اونا رو به عنوان الگویی برای شبیه شدن انتخاب میکنیم. وقتی هم که بلوغ رو میگذرونیم واسه خودمون یه تصوری از اونچه که دیگران هستند و از ما میخواند که باشیم، در ذهنمون شکل میدیم و سعی میکنیم اونطوری باشیم. مثلا کمی شوخطبع، یه کم دست و دل باز، چندتا حرف غلنبه سلنبه، یه کم حقوق زنان، یه کم دغدغه حیوونات و محیطزیست، یه کم آه و ناله از پایین بودن سرانه مطالعه، یه کم گرایش چپ و... شاید به نظر بیاد که اینا کلاژیه از همه اون الگوهای گذشته. اما اینطور نیست؛ فقط اونها در این تصویر موثر نیستند.
اگه توی فرهنگ ما دقت کرده باشید همیشه یه «مردم» و «بقیه» و «همه» و «دیگری» هست که یه الگوی کلی قلمداد میشه و مدام بهش ارجاع داده میشه. مثلا میگند از بچههای مردم یاد بگیر یا همه این کار رو میکنند یا اینطوری بقیه چی در موردمون فکر میکنند یا مردم بهمون میخندند یا برو ببین مردم با چه بدبختی زندگی میکنند یا بقیه توی این بیکاری چیکار میکنند تو هم یکیش یا برو ببین مردای دیگه برای زناشون چی کارا که نمیکنند یا پدرای بقیه واسه بچههاشون چه بریز و بپاشایی میکنند و... واقعیت اینه که هیچکس تا حالا این «مردم» یا «بقیه» یا به طور کلی این «دیگری» رو که مرجع همه مقایسهها و مقیاس خیلی از بایدها و نبایدهاست رو با دوتا چشماش ندیده. جالب اینکه همه ما در حال رعایت خیلی از بایدها و نبایدها هستیم که مرجع صدورشون همین دیگران هستند که هیچکدوم از ما تاحالا ندیدیم، اما واسهش اسم هم گذاشتم و حتی توی برخی از مسائل شرعی هم نظر این دیگریِ نادیدنی معیاره. چیزی که بهش میگیم «عرف».
عرف هر جامعهای یه متوسط و میانگینی از خواستهها و تمایلات و آرمانهای اون جامعه است که آدما در طی دههها بر اساس کمبودا و حقارتا و ترسا و ارزشهاشون شکل دادند. و واقعیت اینه که این عرف بر رفتار اکثریت تاثیر میذاره و وقتی کسی چیزی رو به این دیگری نامعین ارجاع میده، خودش رو از آوردن هر نوع استدلال منطقی خلاص میکنه، چون به خیال خودش اون رو به یه اکثریتی نسبت داده و همین اکثریت بودنش قانعکننده است. مثلا یادمه چندبار از کسایی که کنار انگشت اشاره دست راستشون رو موقع اذان میبوسند و بعد اون رو روی بینی و پیشونیشون میذارند، پرسیدم این حرکت یعنی چی. و اونا اصلا نمیدونستند. میگفتند همه انجام میدند. جالب اینجاست که دو مورد از این آدما روحانیایی بودند که توی دانشگاه تدریس میکردند.
همواره ما در احاطه بیشمار دیگرانی هستیم که نامرئیاند اما بیشترین تاثیر رو در چیزی که میتونیم انجام بدیم و میتونیم باشیم، دارند. شاید به همین خاطره که هایدگر میگه «من پیش از اینکه خودم باشم، دیگرانم». ایشون میگه ما در فاصله دوری از «من» خودمون در لابلای این دیگران گم شدیم و به همین خاطر زندگی اصیل رو زندگی در جهت پیدا کردن و نزدیکشدن به این «من» و «خود» شخصی میدونه. اما سوال اینکه که چطوری باید این من و خود رو پیدا کرد. شاید بشه گفت با سوال کردن. اینکه به این راحتیها چیزی رو بدیهی و کلی نگیریم. به این راحتی مرعوب این دیگران و معیارها و باید و نبایدهاشون نشیم. به ریشه خواستهها و تمایلاتمون با صداقت تمام نگاه کنیم، ببینیم از چه چیزی سرچشمه میگیرند. همین پرسش و صداقت و ریشهیابی به نظرم بزرگترین قدم در راه دست پیدا کردن به اون من اصیله. منی که ارزشها و خواستهها و بایدها و نبایدهاش درونزا و محکمه نه برونزا و متزلزل.
حالا ممکنه سوال ایجاد بشه که اینطوری ما یه نوع فردگرایی و انسانمداری رو ترویج نمیکنیم؟ اینکه اول و آخر جهان منم و نه هیچ چیز یا کس دیگهای؟ باید بگم که نه. اتفاقا اون من اصیل همون منیه که گمشده اکثر ماهاست. مگر نه اینکه بزرگترین آثار هنری همون آثاری هستند که هنرمند توشون فقط سعی کرده خودش رو شرح بده. اما چرا این توصیف شخصی به دل این همه آدم نشسته؟ چون آدما اون من گمشدهشون رو برای چند لحظه توی این آثار دیدند و به نظرشون یه آشنای قدیمی اومده. آشنایی که مدتها دنبالش بودند. مثال سادهاش همین مسئله ازدواج آسونه. بعضیا میگند باید ازدواج رو ساده کرد اما هر کدوم به خودشون که میرسند میگند فلان کار رو نکنیم زشته، بهمان چیز رو نخریم عیبه، فلانی رو دعوت نکنیم جنایته و... ولی اون ته مهای وجودمون اکثر ما احساس میکنیم که این دنگ و فنگای یه شبه مسخره و بیارزشه. اما فقط به خاطر همون حرف و باید و نبایدهای دیگران انجامشون میدیم. پس حرکت به سمت اون من اصیل شاید به ظاهر ما رو تنهاتر کنه، اما در باطن ما رو به خواستها و تمایلات واقعی همدیگه آشناتر و در نتیجه ماها رو به هم نزدیکتر میکنه. یه نزدیکی واقعی، نه با شونصدتا نقاب و هفتصد قلم آرایش.
نظرات
ارسال یک نظر