بیاید بریم به حدود سه هزار سال پیش توی یونان. جامعهای سه طبقه که طبقه اولش اشراف و نجیبزادهها (!) بودند که خودشون رو ذاتا برتر از دیگران میدونستند و یه سری حقوق انحصاری داشتند. یه طبقه میانی هم بودند که اصل و نسب اشرافی نداشتند اما به خاطر زمینهای زیاد یا معادن بزرگ دارایی زیادی داشتند. اونها هم حقوقی برای تاثیر در چگونگی مدیریت منطقهای داشتند. و یه طبقه سوم که نه نسب اشرافی داشتند و نه ملک و دارایی زیادی. اینا دارای کمترین حقوق اجتماعی بودند. اما ورای این سه طبقه یه گروهی هم بودند که فقط شبیه آدما پنداشته میشدند و حقوقی در حد حقوق چهارپایان داشتند. کسانی که بهشون میگفتند «برده».
اما این بردهها از کجا میاومدند؟ بخشیشون از راه تصرف سرزمینهای جدید گرفته میشدند. در قدیم وقتی سرزمینی رو به زور اشغال میکردند، تمام متعلقات اون زمین از جمله درختان و میوهها و احشام و منابع اون زمین هم به تصرفات و دارایی اشغالگر درمیاومدند. انسانهای اون سرزمین هم چنین شرایطی رو داشتند. یعنی اگر سرزمینی رو با زور به چنگ میآوردند، آدمای اون سرزمین هم به دارایی فرد متخاصم تبدیل میشدند و اون آدم هر کاری که میخواست میتونست با اون آدما بکنه. روش دیگه از طریق وام بود. مردم طبقه سوم معمولا وقتی از عهده مخارج زندگی برنمیاومدند از مردم طبقه اول و دوم جامعه وام میگرفتند و تضمین این وام هم زمینشون بهعلاوه خودشون و خونوادهشون بود. اگه در موعد مقرر وام پرداخت نمیشد، زمین و خونواده و خود وامگیرنده به تصاحب وامدهنده درمیاومد و وامدهنده میتونست از راه فروش اونا به عنوان برده طلبش رو وصول کنه. جالب اینکه بردهها در اون زمان خیلی ارزون قیمت بودند. به طوری که گفته شده حتی محرومترین افراد یونان هم یکی-دو تا برده توی خونهشون داشتند.
از زمانی که بردهداری توی یونان اینقدر فراگیر شد کمکم این پندار به وجود اومد که کارهای بدنی و عملی پست و خاره و باید به بردهها سپرده بشه و انسانهای فرهیخته و به اصطلاح «شهروند» فقط باید به اندیشه و هنر و ورزش و... بپردازند. گسترش بردهداری ارزون قیمت در کنار ترویج چنین فرهنگی یکی از بنیادهای پیدایش فلسفه در یونانه. چون یونانیا دیگه خیلی به کار و زحمت نمیپرداختند و این کارا رو فقط در شأن بردهها میدونستند. نتیجه اینکه بیشتر وقت شهروندها به تفکر و هنر و شعر و... صرف میشد و حاصل همینا باعث پایهریزی فلسفه و پیدایش فیلسوفایی مثل افلاطون و ارسطو شد. پس طبیعیه که این فیلسوفان از چنین نظام اجتماعیای حمایت کنند. چون نفس وجود و پیدایششون حاصل همین نظام طبقاتی و بردهداریه. بنابراین این فیلسوفان یکی از وظایف خودشون رو تبیین و توجیه نظام حاکم فعلی میدونستند. و به همین خاطره که مثلا کسی مثل ارسطو میگه:
در حالی که سرور به سادگی سرور و به برده تعلق ندارد، برده تنها بردهٔ سرور نیست، بلکه یکپارچه و همگی متعلق به سرور است... پس این ملاحظات خاصیت برده و سرشت او را آشکار میکند: یعنی یک موجود که در سرشت، نه از آن خودش بلکه متعلق به دیگری است و در سرشت خود برده است.
ارسطو | سیاست | ت عنایت
میبینید به چه زیبایی داره توجیه میکنه که برده ذاتا برده است؟! اما ارسطو به همین بسنده نمیکنه و توی اخلاق اودموس میگه: «روحِ ابزار همزاد تن است و برده گویی اندام یا ابزار سرور خویش است، چنانکه ابزار، بردهای بیجان است.» پس برده یه نوع ابزار جانداره. یعنی برده رو تا حد یه ابزار پایین میآره. همه اینا از همون فرهنگی میآد که اندیشهورزی رو بزرگترین فضیلت میدونه و کار و عمل رو پستترین فعالیت ممکن.
کسی که تواناست به نیروی اندیشه پیشبینی کند، طبیعتا سرور و طبیعتا کارفرماست و کسی که میتواند با تن خود کارها را انجام دهد، طبیعتا فرمانبردار و برده است.
ارسطو | سیاست | ت عنایت
افلاطون در جائی میپرسد: «آیا کسانی نیستند که جان میکنند و هیچ بارقهای از هوش و عقل در آنان نیست و لیاقت راهیافتن به جامعه را ندارند ولی از تنی نیرومند برای کارهای سخت و توانفرسا برخوردارند؟»
پوپر | جامعهٔ باز و دشمنان آن | ت فولادوند
این نگاه دون انسانی فقط به بردهها محدود نمیشه. افلاطون توی کتاب تیمائوس درباره سیر تکاملی یا بهتره بگیم سیر انحطاطی موجودات میگه: «مردها اول به زن انحطاط پیدا میکنند و سپس به جانوران پایینتر» یعنی زنان رو حدفاصل بین مردان و حیوونا توصیف میکنه. حالا با همه این شرایط شاید یه عده بگند که خب جامعه اون موقع چنین اقتضائی داشته و ما نباید با آگاهی دوهزار و پونصد ساله فعلیمون درباره اون موقع قضاوت کنیم. تا حدودی هم این حرف درسته. اما اگه همون موقع هم این اندیشهها مخالفانی داشت بوده باشه چی؟! مثلا یکی از شاگردان گورگیاس (از سفسطهگران) به اسم آلکیداماس میگه «خدا به همه آزادی بخشیده. طبیعت هیچکس را برده نساخته است». میبینید این حرف داره از دهن چه کسایی در میآد؟ کسایی که حالا در جهان فکری کارشون حقیرترین و پستترین کار در حوزه فلسفه است، یعنی سفسطه. سفسطهگران که به سوفیست شناخت میشدند مورد شدیدترین حمله فیلسوفانی مثل افلاطون و ارسطو قرار گرفتند و اساسا ارسطو به عنوان پدر علم منطق، به دنبال ساخت و پرداخت روشی برای مقابله با شیوه بحث و استدلال سوفیستها بود و از دل این تلاش علمی به اسم منطق بیرون اومد.
اما تاحالا شده با خودتون بگید این دشمنی دیرینه و الان دیگه نهادینهشده نسبت به سفسطه از کجا میآد؟ اساس تفکر سوفیستها نسبیگرایی بوده. اونا معتقد بودند یا حقیقتی وجود نداره یا اگه هم باشه قابل انتقال به دیگری نیست. پس ما محدود به چیزایی هستیم که از جهان اطرافمون دریافت میکنیم. یعنی محدود به برداشت شخصی خودمون. (همون حرفی که بعدها دکارت گفت و همه حلوا حلوا کردند) این نسبیگرایی شامل نگاه اجتماعی اونا هم میشد و اونا این تقسیمبندی طبقاتی رو نه یه وحی منزل، بلکه یه امر صوری میدونستند که خود آدما واسه خودشون گذاشتند. مثلا نجیبزادهها خودشون رو ذاتا برتر و بهتر از دیگران و مستحق یه سری امتیازات میدونستند در حالیکه سوفیستی مثل لیکوفرون میگفت «زیبایی شریفزادگان ناپیدا و حرمت آن تنها در گفتار است». پس به نظر اونا اونچه که مهمه فن بحث و جدله. یعنی فقط شما با حرف بتونید به مقصودتون برسید. اونا این فن رو در ازای دریافت مبلغی به هر کسی که طالبش بود یاد میدادند. چیزی که مورد تقبیح افلاطون و ارسطو بود. اونا میگفتند چرا سوفیستها در ازای آموزش پول میگیرند و این کار رو خیلی زشت و حقیر میدونستند (شانس آوردند نموندند اوضاع الان رو ببینند). در حالی که آموزش رایگان خود اونا فقط به طبقه خاصی از جامعه تعلق داشت، سوفیستها به هرکس از هر طبقهای که بهشون پول میداد این فن مجادله و پیروزی توی بحثای حقوقی و اجتماعی رو یاد میدادند. (همون چیزی که الان وکلا توی دانشگاهها یاد میگیرند) و این فن به نوعی دهنکجی به فضیلتپنداری اندیشه و کار فکری بود. اونا به نوعی میخواستند بگند چیزی که شما انقدر با نگاه طبقاتی بهش مینازید، اینقدر سست و شکننده است که با چندتا بازی زبانی و چندتا صغری کبری میشه دورش زد. و مسلما این نگاه ضد طبقاتی و ضد بردهداری و ضد اندیشهورزی به بهانه یافتن حقیقت به مذاق فیلسوفان اشرافی مثل افلاطون و ارسطو خوش نمیاومد و قویا به اونا میتازیدند تا نظام حامی خودشون رو حفظ کنند.
حالا از این حرفا که بگذریم. من به عمد از یونان حرف زدم که به کسی برنخوره و رگ گردن کسی باد نکنه. اما چند سال پیش شاملو توی دانشگاه برکلی همین حرف طبقاتی بودن رو درباره فردوسی زد و آدمی توی مملکت نموند که با فریاد «وا ادبیاتا!» به اون بنده خدا نتازه؛ از پیر تا جوونش. به قول معروف اونی که بهش نریده بود، کلاغ کون دریده بود. اما کاش یه کم درباره چیزایی که مطلق و حتی مقدس فرض میکنیم به خودمون کمی هم اجازه فکرکردن بدیم. حقیقت که سهله حتی هیچ واقعیتی در جهان وجود نداره که دو وجه نداشته باشه. دیگه فکر نکنم مفهومی مقدستر از «خدا» در کل جهان وجود داشته باشه. همین مفهوم در کتاب آسمونی خودش، خودش رو هم انتقامگیرنده معرفی میکنه و هم مکرکننده و هم مهربون و بخشنده، هم عذابکننده و هم نعمتدهنده. یعنی حتی قدسیترین مفهوم جهان هم دو وجه سیاه و سفید داره. دیگه باقی مفاهیم که جای خود دارند. پس اگه جایی از زندگیتون با رویداد و مفهومی روبرو شدید که خیلی سیاه یا خیلی سفید بود، بدونید یا درباره اون به شما دروغ گفتند یا اینکه همه ماجرا رو راجعبه اون به شما نگفتند. مثلا اگه میبینید خیلی مغول رو توی تاریخ سیاه و وحشی میکنند باید شک کنید که تمام داستان رو بهتون نگفتند، چون اگه انقدری که میگند اونا وحشی و غیرانسانی بودند چطوری کلی معماری و رصدخونه در دوره همین وحشیان ساخته شده یا اگه کسی مثل ضحاک رو اینقدر خبیث تصویر میکنند، باید شک کنیم که یعنی این آدم یه ذره خوبی هم نداشته؟ یا کسایی مثل کوروش یا امیرکبیر یا مصدق که انقدر نورپردازی میشند باید ما رو به شک بندازند که پس وجوه تاریک اینا چی بوده؟
این دو وجهی بودن تنها به افراد محدود نمیشه. مفاهیم هم چنین وجوه دوگانهای دارند. مفهومی مثل عدالت یا آزادی یا استبداد یا... اینا هم دو رو دارند. هم روی خوشایند دارند و هم روی ناخوشایند. اگه کسی فقط یه روش رو داره بهمون نشون میده، قطعا داره فریبمون میده. حالا یا آگاهانه یا ناآگاهانه. خلاصه که همیشه به چیزای زیادی سفید یا زیادی سیاه شک کنیم. همین.
نظرات
ارسال یک نظر