دقیقه
- زنون چهارتا تناقض داره که تا مدتها ذهن فیلسوفان بعد از خودش رو مشغول کرده بود. تناقضایی که در همون لحظه شنیدن مسخره بودنشون برای ما آشکاره، اما اثبات مسخره بودنشون در حوزه تفکر، حداقل در اون زمان، کار چندان سادهای نبوده. من با دوتا از اون تناقضا کار دارم.
- تناقض مکان: زنون میگه اگه ما قرار باشه مثلا از انقلاب به ولیعصر بریم، برای پیمودن این مسیر، اول باید بتونیم نصف این مسیر رو طی کنیم. و برای پیمودن نصف مسیر هم مجبوریم نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و برای پیمودن نصفِ نصفِ مسیر باز هم مجبوریم نصفِ نصفِ نصفِ مسیر رو طی کنیم و همینطور الخ. این مسیر رو تا بینهایت میتونیم نصف کنیم که در انتها به بینهایت نقطه میرسیم. یعنی برای حرکت از انقلاب تا ولیعصر ما ناچاریم از تعداد نقاط نامحدودی بگذریم و عبور از نقاط نامحدود، در یه زمان محدود از نظر منطقی غیرممکنه. پس از نظر منطقی ما هرگز نمیتونیم از انقلاب به ولیعصر برسیم. و حتی تلختر اینکه ما اصلا نمیتونیم با این منطق حتی قدم از قدم برداریم؛ چون توی ریاضی میگند بین هر دو نقطه بینهایت نقطه دیگه وجود داره!
- من قصد ندارم این تناقض رو حل کنم چون مشکلی از زندگی ما رو رفع نمیکنه. تازه از همون اول میدونیم که حرف چرتیه. چون هزاربار از انقلاب تا ولیعصر رو رفتیم. اما این تناقض یه نکته ظریف توشه. اینکه گاهی ذهن ما هم همین استدلال بهظاهر مسخره رو برای مسیر ما تا هدفمون به کار میبره. یعنی میشینیم با خودمون میگیم برای رسیدن به هدف «آ» اول باید به هدفچه «ب» برسم. و برای رسیدن به هدفچه «ب» باید قبلش بتونم به هدفچه «پ» برسم و همینطور این ماجرا ادامه پیدا میکنه. بعد به خودمون میآیم و میبینیم بینهایت هدفچه برای رسیدن به هدفمون داریم و منطقا در این زمان محدود نمیتونیم به این همه هدفچه نامحدود برسیم. پس بیخیالش میشیم. بیفایده است. این مرض رو آدمایی مثل من که دچار بیشاندیشی هستند، بهتر درک میکنند. ما در اون لحظه نمیفهمیم که برای رسیدن به اون هدف فقط باید پا شد و راه افتاد؛ بعد خواهیم دید که، سوای همه این مزخرفات، ما در یه زمان محدود از همه اون بینهایت نقطه گذشتیم و در عرض چهل دقیقه به ولیعصر هم رسیدیم. همون کاری که دیوژن کرد. میگند وقتی تناقض زنون رو برای دیوژن نقل کردند و گفتند پاسخت چیه. دیوژن پا شد دو قدم اینور و اونور رفت و نشست. گفت این هم جوابش.
- تناقض زمان: زنون میگه فرض کنیم یه تیر از کمان رها میشه. اگه ما بازه زمان رهایی تیر از کمان تا برخوردش به هدف رو به بینهایت لحظههای خیلی خیلی کوچیک تقسیم کنیم، توی هر کدوم از اون لحظات خیلی کوچیک تیر در جایی ساکنه. پس در طی این بازه زمانی ما بینهایت لحظه داریم که در اون لحظهها تیر در جایی ساکنه، پس در کل لحظات تیر همواره ساکنه و هرگز حرکت نکرده. به زبون سادهتر فرض کنید با دور خیلی تند از عبور تیر چندین عکس بگیریم. در طی این عبور ما بیشمار عکس داریم که در هر کدوم از اون لحظات تیر در جایی ساکنه، پس در کل تیر همیشه ساکن بوده و هرگز حرکتی نکرده. همینقدر مسخره!
- اما باز هم نکته توی همین شیوه استدلال مسخره است که گاهی ما حتی زیباتر از زنون توی زندگیمون انجام میدیم. مخصوصا وقتی که داریم درباره پیشرفت یا تحول یا تغییر و رشد خودمون فکر میکنیم. ما وقتی داریم درباره پیشرفت و تغییرات خودمون قضاوت میکنیم همینطوری به خودمون نگاه میکنیم و خودمون رو به صورت بینهایت لحظاتی میبینیم که درشون هیچ تغییر و حرکت و رشدی نداشتیم، پس نتیجه میگیریم که ما در کل هیچوقت هیچ پیشرفتی نکردیم و همیشه همین چیزی که بودیم، توی ذهنمون موندیم. درحالی که واقعیت زندگی نشون میده که تیر از کمان رها شده و به یه نشونهای برخورد کرده. اینکه ما به جایی رسیدیم که دیگه خیلی از پیشرفتای خودمون رو اصلا پیشرفت نمیدونیم، خودش نشونه یه پیشرفته. یعنی ذهن ما از اون نقطه عبور کرده و پختهتر و سُختهتر شده.
- خلاصه که گاهی بد نیست همه چیز رو با این عقل ناقص زنونیمون نسنجیم و گاهی فقط به واقعیت قابل مشاهده بیرونی اعتماد کنیم و بپذیریمش؛ حتی اگه ظاهرا برخلاف عقل استدلالی و تحلیلیمون باشه.
نظرات
ارسال یک نظر