نویسنده اغلب برای فرار از انزوای شخصیش دست به قلم میبره و مشغول نوشتن میشه. خواننده هم غالبا برای فرار از انزوای شخصیش سرگرم خوندن این نوشتهها میشه. هر دوی اینها هم این کار رو در تنهایی و خلوت شخصیشون انجام میدند. اما وقتی دقیقتر به موضوع نگاه میکنیم، میبینیم نویسنده با نوشتن نه تنها نمیتونه از انزواش فرار کنه، که مرتبا اون رو عمیق و عمیقتر میکنه. مدام این انزوا رو از زوایای مختلف بررسی و کاوش میکنه. به طوری که از یه جایی به بعد، هر چقدر هم که مقاومت کنه، رنگ و بوی این انزوا از نوشتههاش میزنه بیرون. این جنس تنهایی رو توی اغلب آثار مشهور داستانی میتونید ببینید، از قدیمیترین اساطیری مثل گیلگمش و ادیسه و رستم گرفته تا کلاسیکهایی مثل هملت و فاوست و دنکیشوت تا مدرنهایی مثل بوف کور و مسخ و صد سال تنهایی ووو...
از طرف دیگه مخاطب هم برخلاف خواسته قلبیش (یعنی فرار از انزوا) با خوندن این آثار هرچه بیشتر مجبور میشه این انزوا رو مزهمزه کنه. در نتیجه مخاطب هم به مرور نه تنها مجبور میشه که با انزوای خودش مواجه بشه، بلکه ذراتی از انزوای نویسنده هم به ناچار در وجودش رسوب میکنه. پس شاید بشه گفت که هر اثری ورای هر فایده دیگهای که میتونه داشته باشه، به اجبار من رو یه درجه منزویتر هم میکنه. یا شاید درستتر این باشه که بگیم هر کتاب تصویری روشنتر از تنهاییمون به ما میده.
میخواستم به حقیقت برسم. میخواستم از این جهان سراسر دروغ بیرون بزنم. جهانی که در آن حقیقت را از زبان هیچکس نمیتوان شنید. تنهاییِ من از دیگران نبود، از خودم بود...
کافکا | کاوشهای یک سگ | ت روزدار
نظرات
ارسال یک نظر