رد شدن به محتوای اصلی

وجوه پدیدار و ناپدیدار

  دقیقه

کانت می‌گه هر موضوعی در جهان دو وجه داره: یه وجه پدیدار و یه وجه ناپدیدار. وجه پدیدار همون ویژگی‌ها و خواصیه که از اون موضوع منتشر شده و به آگاهی ما وارد می‌شه؛ چیزایی مثل اسم و شکل و رنگ و تعریف و همه اون چیزایی که برای ما جزو مختصات و ویژگی‌های آشکار اون موضوع هستند. به مجموع این عناصرِ آشکارشده هم می‌گیم «پدیده»؛ یعنی اونچه که بر ما ظاهر و پدیدار شده. مثلا یه صندلی رو در نظر بگیرید. این صندلی برای ما مجموعه‌ای از چند ویژگیه: چیزایی مثل شکل و رنگ و نوع استفاده و نوع زیره و جنس و... اینا همهٔ اون چیزاییه که ذهن ما از یه پدیده به اسم صندلی می‌گیره و می‌شه وجه پدیدار صندلی. اما یه سوال: آیا ما به محض مواجهه با یه پدیده همه جنبه‌های پدیدار اون رو شناسایی می‌کنیم؟ مسلما خیر. زمان لازمه که ما با وجوه مختلف پدیده‌ای مثل صندلی آشنا بشیم. مثلا صندلی زیر رو در نظر بگیرید:

ما در بدو روبرو شدن با صندلی فقط یه زاویه از اون رو می‌تونیم ببینم. به مرور که وقت صرف کنیم و به دور صندلی بچرخیم، می‌تونیم اون رو از زوایای مختلف ببینیم و جزئیات بیشتری از وجوه پدیدارش رو کشف کنیم. این شناخت محدود به شکل و ظاهر اون صندلی نیست. ما می‌تونیم با تجزیه شیمیایی نوع رزین و براق‌کننده و رنگ این صندلی رو مشخص کنیم. حتی می‌تونیم با بریدن قسمتی از چوب و دادن اون به نجار نوع چوبش رو مشخص کنیم؛ می‌تونیم سن درخت بریده شده رو مشخص کنیم؛ قدمت صندلی رو مشخص کنیم و کلی مشخصات دیگه. پس با صرف زمان بیشتر و بررسی بیشترِ صندلی به جنبه‌های بیشتری از ویژگی‌های اون پی می‌برم و به مرور حتی ممکنه شناخت ابتدایی‌مون رو تصحیح کنیم و ببینیم مثلا درباره جنس چوبش یا سنش یا چیزای دیگه‌اش اشتباه می‌کردیم. این تازه مربوط به یه صندلی خاصه. انواع مختلفی از صندلی وجود داره که هر کدوم‌شون ما رو به شناخت بهتری از موضوع «صندلی» می‌رسونند و هر کدوم‌شون وجوه متفاوتی از «صندلی» بودن رو به ما نشون می‌دند. 

این از وجه پدیدار. اما صندلی یه وجه ناپدیدار هم داره که ذهن ما هرگز نمی‌تونه به شناخت اون وجه دست پیدا کنه. چرا؟ از یه طرف شاید بشه گفت چون شناخت ما از جهان تنها به پنج حس‌مون محدود می‌شه که هر کدوم‌شون هم محدودیت‌های خاص خودشون رو دارند. مثلا چشم ما فقط نورهایی با طول موج بین ۴۰۰ تا ۷۰۰ نانومتر رو می‌تونه ببینه و گوش ما فقط صداهای بین ۲۰ تا ۲۰٫۰۰۰ هرتز رو می‌تونه بشنوه. یا زبون و بینی ما فقط تعداد محدودی از ترکیبات شیمیایی رو می‌تونه شناسایی و از هم تفکیک کنه. شاید بگید با ابزارها و روش‌های علمی نوین این محدودیت‌ها کم و کم‌تر شده که حق هم با شماست. ولی سوال اینجاست که از کجا معلوم جهان به همین امواج الکترومغناطیسی و ترکیبات شیمیایی محدود بشه؟ شاید یه جنبه‌هایی از جهان و پدیدارها باشه که اصلا ما هیچ محدوده‌ای از اون جنبه رو کشف نکردیم چون حسگر شناساییش رو در بدن‌مون یا در ابزارهامون نداشتیم. ولی از طرف دیگه می‌شه گفت هیچ کدوم از این احتمال‌ها دلیل نمی‌شه که ما بگیم یه وجه نادیدنی در هر پدیده وجود داره که هرگز کشف نمی‌شه؛ چون اولین سوالی که پیش می‌آد اینه که خب اگه هرگز کشف نمی‌شه ما از کجا می‌فهمیم که اصلا همچنین چیزی وجود داره؟ 

یادتونه گفتم ما هرچقدر وقت بیش‌تری صرف کنیم، به شناخت بیشتری از پدیده می‌رسیم و مدام شناخت گذشته‌مون رو تصحیح و تعدیل می‌کنیم؟ به نظر شما حد و مرز این تصحیح کجاست؟ ما کی می‌تونیم بگیم به «تمام» وجوه یه پدیده دست پیدا کردیم و هیچ ‌کس در هیچ زمان دیگه‌ای نمی‌تونه جنبه دیگه‌ای از اون پدیدار رو کشف کنه؟ مسلما هیچ‌وقت. چون همین شناخت محدود ما از جهان هم بهمون نشون داده که حتی کشفیات علمی معتبری که با کلی آزمایش و سنجش و راستی‌آزمایی حاصل شدند، بعد چندوقت رد یا تصحیح یا تعدیل شدند. انگار که این شناخت پدیدارها حد و مرزی نداره. 

اما با وجود همه این‌ها ما توی هر پدیده‌ای داریم به شناخت یه چیزی که نمی‌دونیم چیه هی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شیم. هی قدم به قدم تصویر روشن‌تری از چیزی که نمی‌دونیم واقعا چیه، مشاهده می‌کنیم. به نظر شما اون چیز نادیدنی چیه؟ اونچه که این‌قدر بدبختی می‌کشیم تا کشفش کنیم چیه؟ اونچه که این‌قدر تشنه شناختنش هستیم چیه؟ آیا نمی‌شه اسم اون چیزِ نادیدنی رو گذاشت ناپدیدار؟! چیزی که به سختی می‌شه باهاش مماس شد ولی هرگز نمی‌شه لمسش کرد.

این‌ها تازه دربارهٔ پدیده ساده‌ای مثل صندلی بود. همه این جزئیات درباره پدیده‌ای به اسم «انسان» با پیچیدگی‌های چندهزار برابر هم صادقه. همه انسان‌ها هم دو وجه پدیدار و ناپدیدار دارند. برای شناخت بخش پدیدارشون ناگزیر به صرف زمان و ارتباط بیشتر هستیم و هرچی این ارتباط رو بیشتر حفظ کنیم و ادامه بدیم می‌تونیم به تصویر روشن‌تری از شخصیت و منش اون آدم خاص و به تبع اون معنای «انسان» بودن دست پیدا کنیم. اما نباید فراموش کنیم که یه جنبه‌هایی از اون آدم هست که ما هرگز و هرگز و هرگز نمی‌تونیم بهش دست پیدا کنیم و اون وجهِ ناپدیدار اون‌هاست. این موضوع حتی درباره شناخت خودمون هم صادقه. ما هرچقدر اوقات بیشتری رو صرف فکرکردن به خودمون بکنیم به شناخت دقیق‌تری از خودمون می‌رسیم ولی حتی درباره خودمون هم یه بخشایی از وجودمون هرگز برای خودمون کشف نمی‌شه. 

حالا با وجود همه این حرفا به نظرتون می‌شه به این راحتی ادعا کرد که ما کسی رو می‌شناسیم، در حالی که این ادعا حتی درباره شناخت خودمون هم خیلی گزافه؟

نظرات