منظور ما از «واقعی بودن» چیه؟ ما به چه چیزایی میگیم واقعی؟ واقعیت چه مختصاتی میتونه داشته باشه؟ بذارید چیزایی که به ذهنمون میرسه یکی یکی مطرح کنیم، ببینیم به کجا میرسه.
- مکانمندی: این مکانمندی دو وجه داره. اول اینکه اون چیز اندازه و حدود داشته باشه. مثلا طول و عرض و ارتفاع مشخصی داشته باشه. دوم هم اینکه نسبت مشخصی با واقعیتهای همجوارش داشته باشه. یعنی اینکه چه چیزایی چپ و راست و بالا و پایینش وجود داره. مثلا این فیلمایی که درباره روحه رو دیدید؟ کسایی که از دیوار و وسایل میگذرند و نسبت مشخصی با فضا ندارند؟
- زمانمندی: این هم مثل مکان دو رو داره. یه روش اینه که اون موضوع دارای حد و حدود زمانی یا به اصطلاح عمر مشخص باشه. ابتدا و امتدادش معلوم باشه. روی دیگهاش هم اینه که اون موضوع نسبت زمانی مشخصی با وقایع قبلتر و بعدتر از خودش و یا حتی همزمان با خودش داشته باشه. مثلا اون شخصیتای ذهنی توی فیلم ذهن زیبا یادتونه دچار سالخوردگی نمیشدند و نسبتی با گذر زمان نداشتند؟
- علیت: از دل دو ویژگی قبلی یه نسبت دیگه هم ظاهر میشه و اون علیته. موضوع مدنظر باید نسبت علت و معلولی مشخصی با همسایههای مکانی و زمانیش داشته باشه. یعنی یههو در یه مکان-زمان بیمقدمه ظاهر نشده باشه و حاصل یه زنجیره علت و معلولی باشه، چه از نظر مکانی و چه از نظر زمانی. به زبون سادهتر براومده از شرایط موجود باشه. مثلا همون داستان پرتکرار «مامان من از کجا اومد»«یه لکلک تو رو آورد» نمونه بارز یه علیت معیوبه که البته بعدها متوجهش میشیم.
- شاهد: از دل سه مولفه بالا یه ویژگی دیگه هم ظاهر میشه و اون هم اینه که موضوع موردنظر باید برای بیش از یک نفر قابل تجربه و مشاهده باشه. از نظر حقوقی مهمترین وجه واقعی بودن همینه. به همین خاطر داشتن شاهد در دادگاه اینقدر اهمیت داره.
- الگو: اما همه موارد قبلی بدون این مورد هیچ محلی از اعراب ندارند؛ چرا که ما بدون دسترسی به الگوهای پیشین ذهنیمون از موضوعات، درباره هیچکدوم از موارد بالا نمیتونیم قضاوت کنیم. ما در طول زندگی از نوع روابط موضوعات با همدیگه الگوهایی میسازیم و به مرور زمان اونا رو اصلاح میکنیم و تعمیم میدیم تا به یه الگوی نسبتا قابل اعتمادی میرسیم. الگویی که به ما میگه وقتی هوا ابریه بهتره چترمون رو با خودمون ببریم، یا اگه برف میآد بهتر زنجیرچرخ ببندیم. برای فهمیدن اهمیت این موضوع بد نیست به خوابهامون توجه کنیم. توی خواب ذهن دسترسی منظمی به حافظه بلندمدت و الگوهای ساخته شدهاش نداره. دسترسیها کاملا تصادفی و غیرارادیه. به همینخاطر موقعی که توی رویامون هستیم اونقدر همهچیز واقعی و باورپذیره. اما به محض بیدار شدن و دسترسی به اون الگوها احساس حماقت میکنیم که مثلا چطور ممکنه من به عنوان یه ناظر بیرونی شاهد فرار خودم به عنوان یه شخص سوم باشم که سگ سیاهی دنبالشه و از اینکه سگه دنبال اون منه تا سرحد مرگ بترسم؛ گویی که دنبال منِ ناظره.
بذارید برای روشن شدن این مسئلهٔ الگو یه مثال روشنتر بزنم. فرض کنید یه بچهای تا حالا گل رز ندیده. ما برای اولینبار یه رز مصنوعی بهش نشون میدیم و میگیم این رزه. اون هم یه الگوی رز بودن توی ذهنش از اون رز پلاستیکی میسازه. زمان میگذره و این بچه بزرگ میشه و برای اولینبار توی گلفروشی با یه رز واقعی مواجه میشه. برمیگرده به الگوی ذهنیش مراجعه میکنه. اون الگو بهش میگه که این گل توی گلفروشی رز واقعی نیست. باز هم زمان میگذره و بار دیگه توی گلدون همسایه یه رز میبینه و دوباره به الگوی رزش مراجعه میکنه و با خودش میگه شاید این رز یه نوع دیگه است. مجددا زمان میگذره و این فرد اونقدر با رزهای واقعی و معنای گیاه بودن و مصنوعی بودن روبرو میشه که مجبور به اصلاح الگوی ذهنیش درمورد اون رز پلاستیکی میشه. حالا توی خواب ما معمولا همون بچه اول داستانیم که هرچی بهش بگی باورش میشه. چون معیار دیگهای برای مقایسه و الگوسازی نداره. به همین خاطر اولین چیزی که میبینه همون میشه الگوش برای واقعیت. - هماهنگی: از دل همه موارد گفته شده یه ویژگی دیگه بروز میکنه و اون هماهنگی بین حواس پنجگانه ماست. مثلا فرض کنید شما توی اتاقتون صدای پای کسی رو میشنوید که داره بهتون نزدیک میشه، اما وقتی برمیگردید، کسی رو اونجا نمیبینید. احتمالا اول میترسید و بعد هم به این نتیجه میرسید که لابد اشتباه شنیدید. یعنی ناهماهنگی بین شنوایی و بینایی شما رو به این نتیجه رسوند که اون چیز ادراکشده «واقعی» نبوده.
کار همه شعبدهبازها هم دقیقا بازی با همین موارده. اونا هر بار یکی از این مشخصهها رو از ما پنهان میکنند و ما رو دچار یه عدمتطابق میکنند. از یه طرف دادههایی بهمون میدند که به نظر واقعی میرسند و از طرف دیگه یکی از این موارد رو از ادراک ما پنهان میکنند و نوعی «غیرواقعی بودن» رو القا میکنند. در نتیجه ما در تردید بین واقعیبودن یا نبودن قرار میگیریم.
حالا بعد از همه این حرفا به نظرتون تعریف «خواستهٔ واقعی» چیه؟ کدوم یکی از خواستههای ما از زندگی یا خودمون واقعی هستند؟ آیا میشه با همین موارد، خواستهها رو مورد سنجش قرار داد؟ شاید بشه. حداقل میتونیم سعیمون رو بکنیم:
یه خواسته باید مکانمند باشه. حد و اندازه مشخصی داشته باشه. نمیشه درباره یه چیز کلی حرف بزنیم و مثلا بگیم «من دوست دارم نویسنده بشم». اینکه چه نوع نویسندهای و در چه سطحی قراره بشیم و حد و حدود نویسندگیمون تا کجاست، موضوع مهمیه. از طرف دیگه این خواسته باید در تناسب روشنی با محیط اطرافش باشه. اینکه من برای چه کسایی و با چه سطحی از مطالعه و آگاهی و با چه دغدغههایی قراره بنویسم.
خواسته باید زمانمند باشه. یعنی دقیقا مشخص باشه که از کی قرار اتفاق بیفته و تا کی امتداد داشته باشه. از طرف دیگه باید از یه توالی زمانی منطقی پیروی کنه. مثلا اینکه برای نویسنده شدن باید در طی فلان مدت کلاس برم، چندتا کتاب مشخص رو بخونم، فلان ساعت تمرین کنم و بعد از فلان مدت باید حداقل از پس نوشتن ایدههای ذهنیم بربیام. از طرف دیگه اون خواسته باید نسبت معقولی با زمان اکنون داشته باشه.
اون خواسته باید تابع یه زنجیره علیت منطقی باشه که منِ اکنونی و اینجایی رو به اون منی که به خواستهاش رسیده، وصل کنه. مثلا برای همین نوشتن باید دایره لغاتم رو گسترش بدم، با شیوههای درستنویسی آشنا بشم، سبکها و لحنهای مختلف رو بشناسم و کلی موارد دیگه. تا زمانی که یه زنجیره معقولی از «اگر...آنگاه...»ها برای رسیدن به خواستهام متصور نباشم، خواسته من یه خواسته غیرواقعیه که تمام تکیهاش بر شانسه.
اون خواسته باید به تایید افراد متخصص اون زمینه برسه. نباید واسه خودمون یه سری تصورات فانتزی درست کنیم که «من میخوام اولین کسی باشم که چنین کاری رو از چنین راهی میره». سعی نکنیم چرخ رو دوباره اختراع کنیم. اجازه بدیم این خواسته، واقعی بودنش به شهادت افراد متخصص توی اون زمینه هم برسه و احیانا اگه عدم انطباقی با واقعیت داشت، درش بازنگری کنیم.
برای رسیدن به اون خواسته باید به مسیر کسای دیگهای که به اون رسیدند توجه کنیم. حتی اگه قراره شیوه خودمون رو داشته باشیم، باید اول مسیرهای منتهی به اون خواسته رو درست ببینیم و بسنجیم. بعدش از لابلای اونها اگه تونستیم یه مسیر منحصربهفرد واسه خودمون تعیین کنیم. نمیشه سرمون رو بندازیم پایین همینطوری یلخی بریم جلو، بدون اینکه از پیچ و خمای مسیر آگاه باشیم. الگوها حتی اگه قرار نباشه ازشون پیروی بشه، آگاهی ازشون خیلی کمککننده است. از طرف دیگه توی مسیر هر خواستهای یه سری ایستگاه وجود داره که هرکسی بخواد به اون خواسته برسه ناچاره که از اون ایستگاهها بگذره.
و مولفه آخر هماهنگی درونی ما نسبت به اون خواسته است. قدیمیا میگند با یه دست چندتا هندونه نمیشه برداشت. نمیشه یه قسمت وجودمون فلان خواسته زمانبر رو بخواد و یه قسمت دیگهمون بهمان خواسته زمانبر رو بخواد که هیچ ربطی به خواسته اول نداره و ما هم مصر باشیم که هر دو رو میخوایم. اگه خواستهها در تضاد با هم هستند ناچاریم یکیشون رو که اهمیت کمتری برامون داره حذف کنیم. کسی که به هر دو خواسته اصرار داشته باشه، در آخر به هیچکدومش نمیرسه.
نظرات
ارسال یک نظر