رد شدن به محتوای اصلی

زندگی بین دو حلقه آتش

  دقیقه

این روزا آدما توی خودشون فرو رفتند و روزهای سختی رو می‌گذرونند؛ چون وقتی به زندگی خودشون نگاه می‌کنند اون رو در درون منجلاب ویروس و وضعیت اقتصادی افتضاح و نظام آموزشی فلج و معضل بیکاری و مسکن و خودرو و ازدواج و کل مشکلات ریز و درشت دیگه می‌بینند. گاهی هم با خودشون می‌گند «واقعا چرا باید من در چنین زمانی و توی چنین مکانی به دنیا می‌اومدم». اینکه جوونی‌مون به فنا رفت و طعم زندگی رو نچشیدیم و فلان و بیسار. من هم نمی‌خوام اینجا به کسی بگم که برو شکر کن دستت قطع نشده یا کور نیستی. اما آیا نمی‌شه مسائل رو جور دیگه‌ای دید؟ 

به تاریخ که رجوع می‌کنم می‌بینم این سرزمین طی همین دو قرن اخیر همیشه درگیر جنگ و بیماری همه‌گیر و قحطی و زلزله بوده. یا افراد به درد بخوری مثل امیرکبیر و مصدق و کلی آدم دیگه رو از صحنه حذف کرده. حاکمایی رفتند و اومدند و هرکدوم قواعد خودشون رو وضع کردند. یکی با پول ملت هی زن می‌سونده و می‌رفته اون سر دنیا یللی تللی، اون یکی کلاه اجباری و چادر رو ممنوع و کوچ‌نشینی رو منحل می‌کرده، یکی دیگه کشاورزی رو نابود می‌کرده و اون یکی حجاب و دین رو اجباری می‌کرده... تازه اینایی که ردیف کردم حتی یک درصد اتفاقات این دو قرن نیست. ولی می‌دونید می‌خوام چی بگم، اینکه جهان اساسا همینه. به قول هایدگر «جهان می‌جهاند». یعنی جهان بودن از بنیاد یعنی همین. همین فراز و نشیبا هم باعث پیشرفت درک و آگاهی انسان در طی زمان شده. اینا جزو ذات جهانه و اصلا جهانیدن جهان یعنی همین فراز و فرودها. اما هر جامعه‌ای در زمان خودش تصور می‌کنه که این بلاها فقط به سر اون می‌آد.

به فلفلایی که توی گلدون کاشتم نگاه می‌کنم و می‌بینم وقتی فلفلاش در می‌آد، اگه نچینی‌شون دیگه گل نمی‌ده. دلش به همون چندتا فلفلش خوش می‌مونه. منتظر می‌مونه که همونا به اصطلاح تخمی بشه و با اونا نسلش رو ادامه بده. اما اگه مدام فلفلای نسبتا رسیده رو بچینی، اون گیاه هم نمی‌تونه دلش رو به اونا خوش کنه و دوباره و دوباره و دوباره فلفل می‌ده. آدما هم اگه قرار بود در طی زمان دچار فراز و نشیب نشند دل‌شون به همون دستاوردای چندهزارسال پیش خوش می‌موند و هرگز به چنین جایی نمی‌رسیدند. 

این از نگاه کلی و اجتماعی بود. اما از نگاه جزئی و فردی هم به طور ذاتی، بودن به معنی نگرانی و پروای چیزی رو داشتنه. یعنی وقتی هستیِ خودمون رو لایه به لایه باز می‌کنیم می‌بینیم در هر لحظه از بودن‌مون ما نگران و مواظب چیزی هستیم؛ وقتی که با کسی حرف می‌زنیم، وقتی که چیزی رو طراحی می‌کنیم یا می‌سازیم، وقتی از چیزی نگهداری می‌کنیم، وقتی از چیزی شونه خالی می‌کنیم، وقتی از چیزی فرار می‌کنیم، وقتی چیزی رو یاد می‌گیریم، وقتی از چیزی می‌ترسیم، وقتی یه نفر رو تهدید می‌کنیم، وقتی به یه نفر کمک می‌کنیم ووو... توی همه این شرایط ما نگران یا دل‌مشغول چیزی یا کسی هستیم یا پروای اون رو توی ذهن‌مون داریم. به همین خاطر هایدگر می‌گه اگه هستیِ واقعیِ انسان عمیقا فهمیده بشه، چیزی به جز نگرانی و دل‌مشغولی نیست. و این چیزیه که ما نمی‌خوایم بپذیریم؛ اما توی شادترین و بی‌دغدغه‌ترین لحظات زندگی‌مون هم باهاش مواجه‌ایم. اینکه ته ته اون حال خوب، باز هم نگران چیزی هستیم. شاید مثلا نگران همون حال خوب‌مون که دووم نداشته باشه یا نگران موضوع دیگه‌ای. 

به خاطر همین ذاتی بودن دل‌مشغولی و نگرانی، ما برای سوگواری این همه مراحل روانی پیچیده و وقت‌گیر داریم؛ چون یه‌هو با فقدان چیزی یا کسی مواجه می‌شیم که دل‌مشغولش بودیم و همین ما رو دچار یه بحران هستی‌شناسی می‌کنه. اینکه اصلا بودن چه ارزش و معنایی داره؟ توی همین لحظات بحرانیه که می‌تونیم بفهمیم چقدر بودن ما با دل‌مشغولی و نگرانی عجین شده. باید زمان و فرایند طولانی‌ای بگذرونیم تا بتونیم دل‌مشغول موضوع دیگه‌ای بشیم. البته این احساس فقط محدود به مرگ نیست. این احساس خالی بودن رو بعد تموم کردن یه کتاب خوب، بعد زایمان، بعد کنکور، بعد دانشگاه، بعد سربازی و... هم تجربه می‌کنیم‌‌. اینکه ناغافل از دلمشغولیت چیزی رها می‌شیم و انگار برای یه بازه زمانی از هستی تهی می‌شیم.

ما ناچار به پذیرش این امر هستیم که چه در وجه اجتماعی و چه در وجه فردی همیشه مبتلا به نگرانی‌ها و دل‌مشغولی‌هایی خواهیم بود. اگر هم چیزی نباشه، ما با ذهن خلاق خودمون یه نگرانی واسه خودمون ایجاد می‌کنیم و در جهت برطرف کردنش حرکت می‌کنیم. همین موضوع هم باعث حرکت و جریان ما در طی این قرون و اعصار شده، می‌شه و خواهد شد. پس با این حرفای صد من یه غازِ من هم قرار نیست این نگرانی‌ها از بین بره. اما پذیرشش خیلی از نُشخوارهای درونی‌مون رو کم می‌کنه. اینکه بفهمیم این یه وضعیت طبیعیه و تا وقتی که «هستیم» همین‌طوری «می‌هستیم». همون‌طور که «جهان» هم تا زمانی که برقراره، همین‌طوری «می‌جهانه». باید یاد بگیریم در وسط این دو حلقهٔ آتیش زندگی کنیم و از زندگی‌مون لذت هم ببریم. حتی با وجود همه این بالا و پایینا. تلاش‌مون رو هم برای بهتر کردن شرایط بکنیم. اما یادمون باشه که زندگی جای دیگه‌ای نیست. زندگی در هر لحظه دقیقا در وسط همین دو حلقهٔ آتیشِ نگرانیای درونی و بحرانای بیرونی در جریانه. حالا چه ما این زندگی رو بپذیریم، چه انکارش کنیم.

نظرات