گاهی از بعضی از دوستان و افراد مجازی میشنوم که زبون ما خیلی زبون روشنی نیست. در حالی که مثلا فلان موضوع یا متن یا کتاب توی فلان زبون خیلی روشن و شیوا بیان شده. و اون نوشته تنها وقتی درست فهمیده میشه که توی همون زبون خونده بشه.
به نظر من شاید توی موارد خیلی استثنایی این حرف درست باشه، اون هم تنها وقتی که اون نوشته پر از کلمهبازیهای مختص اون زبون باشه، اما در اغلب موارد مشکل از زبون ما نیست. راستش خود بنده هم یه زمانی همینطوری فکر میکردم و واقعا هم انگار همینطوری بود که وقتی متن انگلیسی رو میخوندم برام روشنتر و واضحتر بود تا ترجمه اون متن رو. اما بعد سالها وقتی به این فرایند دقیق شدم دیدم دلیلش نه در خود زبونا بلکه در نوع مواجهه ما با اون زبوناست که وضوح و کدور اونا رو تعیین میکنه.
مثلا متوجه شدم وقتی من یه متن تخصصی انگلیسی میخونم، پیشفرضم اینه که معنای کلمات رو نمیدونم. پس وقتی با کلمه ناآشنایی مواجه میشم سریع به لغتنامه مراجعه میکنم. در عین حال این عدم تسلط بر زبون دوم باعث میشه ما وقت بیشتری صرف لاسزدن با متن کنیم و همین توجه بیشتر به متن، درک اون رو هم برای ما بهتر و روشنتر میکنه. در حالی که وقتی ما با یه متن زبون مادریمون مواجه میشیم فرضمون بر اینه که ما معنای همه کلمات رو میدونیم. که اغلب اینطور نیست و ما همه معنیهای اون کلمه رو نمیدونیم و گاها از ریشه اون کلمه هم آگاه نیستیم. و از جهت دیگه این خودعلامهپنداری در زبون مادری باعث میشه خیلی سریع و بیدقت از روی کلمات بگذریم، بدون اینکه به جایگاه و نسبت اونها در جملات توجه کنیم. پس زمان سر و کله زدن ما با متن هم به شدت پایین میآد. در نتیجه فهم ما از عبارات و جملات و متون به مراتب پایینتر از وقتیه که با اون متن به عنوان یه متن بیگانه مواجه میشیم.
این سوگیری که من اسمش رو میذارم «سوگیری زبان مادری» توی چیزایی که خودمون رو درش متخصص میدونیم هم ایجاد میشه و ما بعد از یه مدت دقت و توجهمون رو روی اون مسائل از دست میدیم و اونا رو به دست ناخودآگاهمون میسپریم و با این کار جلوی هر فهم و درک جدید و بهطبع خلاقیت جدید رو میگیریم.
یکی از جاهایی که این بیتوجهی به واژگان مادری رو میشه دور زد، توی شعره. البته نه شعر وزن و قافیهداری که باز توجه ما رو از خود واژگان به سمت وزن عروضیشون منحرف میکنه؛ بلکه منظورم شعرهای نیمایی و شاملویی هستش که بیشتر توجهشون روی واژگانه، نه چیز دیگهای. کلا به نظرم شعر باید نگاه ما رو به واژهها تغییر بده، مجبورمون کنه که جور دیگهای به اون کلمات نگاه کنیم. یا اگه کمی پر دل و جرئتتر باشم، باید بگم به نظر شخصی من اون ترکیب کلماتی که نتونه وادارمون کنه که جور دیگهای به واژهها نگاه کنیم، اسمش رو نمیشه شعر گذاشت.
پدیدهها و اشیا میخواهند که بیواسطه و عاری از قراین عادی _که منطق زبان رسمی و معمول به کار میبرد_ در شعر ظاهر شوند. از این رو زبان باید درون معنی جابهجا شود. لیوان به طور منطقی به میز تعلق دارد و ستاره به آسمان و در به پلکان. به همین سبب نیز توجه ویژهای برنمیانگیزند. لازم است که ستاره روی میز قرار گیرد؛ لیوان به پیانو بپیوندد؛ در بر اقیانوس باز شود تا بدین وسیله حجاب از واقعیت برداشته شود. تصویر درخشان واقعیت به آن برگردانده شود. همچنانکه در نخستین روز ایجادش بوده است.
ویژلاو نزوال | مختاری | زاده اضطراب جهان
نظرات
ارسال یک نظر