پرتابشدگی
ما وقتی برای اولینبار خودمون رو درک میکنیم، خودمون رو در درون شرایط و موقعیتی محصور میبینیم که دخالت و عاملیتی در انتخاباش نداشتیم؛ چیزایی مثل جنسیتمون، زادگاهمون، والدینمون، زمانه زیستمون، تعریف انسان عادی، وضعیت طبیعی، خواستهها و گرایشهای طبیعی، توقعات و انتظارات اجتماعی، ساختارهای فرهنگی و سیاسی و اقتصادی و... انگار که یههو پرت شدیم وسط این شرایط. این پرتابشدگی حس یه مخمصه و گیر افتادن رو به آدم میده؛ مثل یه چیز محتوم و گریزناپذیر.
فرا افکنی
در کنار این پرتابشدگی، که مربوط به گذشته و حاله، ما یه سری امکانات و انتخابهایی هم در پیش رو و آیندهمون میبینیم که ما رو به موقعیتی در فرای وضعیت فعلیمون پرتاب میکنه. این انتخابها و امکانات تنها راه تغییر وضعیت پرتابشدگی فعلی ما هستند؛ گزینههایی که ما رو به فرای خودِ کنونیمون میافکنند و از دلشون یه منِ نو با حصارهای جدید زاده میشه.
واپسین انسان
با پیشرفت پرشتاب و خیرهکننده جهان امروز، انسان کمکم داره به این باور میرسه که به ته شناخت و درک خودش رسیده و دیگه امکان فراروی از شناخت و درک فعلی رو مقدور نمیدونه. احساس میکنه اکثر قوانین بنیادین رو کشف کرده، تحلیل خوبی از فرایندهای مختلف فیزیکی و اجتماعی ارائه داده، به شناخت دقیقی از امیال و سازوکارهای فردی و اجتماعی انسان و حیوانات رسیده و جهان رو هم در بزرگترین مقیاس و هم در کوچکترین مقیاس بهخوبی بررسی کرده و شناخته. دیگه چیزی نیست که نتونه اندازهگیریاش کنه، نتونه تشخیصاش بده، نتونه شناساییاش کنه، نتونه یه مدل ریاضی ازش ارائه بده، نتونه استخراجاش کنه، نتونه یه فایدهای ازش بیرون بکشه. پس اگه کسی ادعای چیزی رو میکنه که نمیشه هنوز اندازهگیریاش کرد، آشکارش کرد، تشخیصاش داد پس اصلا وجود نداره. فقط توهم و ادعای پوچ یه عده است. اون احساس میکنه که همه راههای ممکن رو رفته و همهشون سر و تهشون یه کرباسه. احساس میکنه که «دیگه دنیا به درد نمیخوره» چون هیچ امکان فرارویای در وضعیت فعلیاش نمیبینه. نیچه اسم چنین انسانی رو میذاره «واپسین انسان». این یه مفهوم آخر زمانی نیست که یعنی اینا آخرین انسانهایی هستند که بهروی زمین پا میذارند. بلکه به معنای انسانی هستش که دیگه به هیچ فراروی و فرا افکنیای باور نداره. گمون میکنه همه انتخابهای ممکن برگزیده شده، دیگه از این پیشتر نمیشه رفت، دیگه حرف جدیدتری نمیشه زد، دیگه قصه تازهتری نمیشه گفت، دیگه شعر و آهنگ نوتری نمیشه ساز کرد، دیگه از این خوشحالتر و برخوردارتر و خوشبختتر نمیشه بود، دیگه به ساختار اجتماعی بهتر از این نمیشه دست پیدا کرد، دیگه پیامبر نوتری نمیشه مبعوث کرد. بهش میگه «واپسین» چون دیگه بعد از این انسان امکان اومدن انسان دیگهای با تفکر و بینش دیگهای نیست. به عبارت دیگه انسان به نقطهای میرسه که هیچ راه برونرفتی از موقعیت پرتابشده خودش پیدا نمیکنه و خودش رو محکوم به همون موقعیتِ غیرقابل تغییر میدونه. و عجیبتر اینکه دیگه از همون موقعیت لذت میبره و بهش عادت میکنه و «امکان» وجود چیزی فراتر از وضعیت موجود رو یا باور نداره یا فراموشاش میکنه و اصلا دیگه به دنبالاش نمیگرده. به همونی که درش غرقه، راضیه و معتقده که تنها راه ممکن بازگشت به عقبه. همه آمال و ارزشهاش رو در گذشته میبینه. یه آدم پر از خاطرات و یادبودها و بزرگداشتها و افسوسها و غلطکردمها...
این خاک روزی تُنُکمایه و سترون خواهد گشت و دیگر درختی بلند از آن نتواند رُست. دردا، زمانهای فرارسد که انسان دیگر خدنگِ اشتیاقِ خود را فراتر از انسان نیفکند و زهکماناش خروشیدن را از یاد ببرد.[...] زمین [از آن پس] کوچک گشته و بر روی آن واپسین انسان در جستوخیز است؛ انسانی که همهچیز را کوچک میکند.
[...] هوشمندترینشان میگویند: «پیش از این جهانیان همه دیوانه بودند!» و چشمک میزنند. زیرکاند و از هرچه [تاکنون] روی داده است باخبر اند: پس بر همهچیز خنده میزنند. هنوز با هم میستیزند، اما زود با هم میسازند؛ مبادا معدههاشان خراب شود!
نیچه | چنین گفت زرتشت | ت آشوری
ابرانسان
جناب نیچه معتقده که فقط یه «ابرانسان» میتونه انسانها رو از این مخمصهٔ پرتابشدگی نجات بده و اونها رو به فراتر از موقعیت پذیرفته شدهشون هدایت کنه. انسانی که نیچه اسماش رو میذاره زرتشت. انسانی که موقعیت فعلی رو به سخره میگیره و تحقیر میکنه، انسانی که جرئت میکنه بگه «آسمون سیاهست کلا!» یا حتی گاهی گفتن اینکه «دو بهعلاوه دو میشه چهار!»، انسانی که ارزشهای سطحی و مندرآوردی رو خوار میشمره، جرئت خطر کردن رو به آدما یادآوری میکنه، امکان فراشدن رو به نمایش میذاره و خودش رو به فراسوی اکنون پرتاب میکنه. انسانی که در بین خیل عظیم مومنان جسارت فریاد «خدا مرده است!» رو داره. انسانی ناهنجار در برابر هنجارهای کهنه فعلی. انسانی دیوانه در برابر تعریف فعلی از عاقل بودن. انسانِ به قالب درنیومدنی، انسان ناسازگار، انسان غیرواقعبین(!)، انسان بدبین و سیاهنما، انسان خیالپرداز، انسان کمالگرا، انسان متوهم، منحرف، کافر، هرزه و... اینها اسمهایی هستش که روی این ابرانسان میذارند.
ابرانسان بودن در بین واپسین انسانها کار راحتی نیست. مثل بندبازی روی یه چاه میمونه. ابرانسان بودن یعنی هدف انگ خوردن، توهین، تمسخر، تهمت، دلسوزی، خشونت و... قرار گرفتن. چون ابرانسان مجبوره آدمهایی که با معیارهای فعلی بزرگترین و مقدسترین انسانها قلمداد میشند رو حقیر و پست بشمره. انسانهایی که در ساختار فعلی بیشترین قدرت و نفوذ و اراده و قداست رو دارند. بنابراین به این سادگیها اجازه ادامه پیدا کردن این تحقیر رو نمیدند. نه خود اونها چنین اجازهای رو میدند و نه انسانهایی که یه عمر به اونها باور داشتند.
ابرانسان دگردیسی و بدینسان طرد انسان تاکنونی است. هم از این رو، چهرههایی که در مسیر تاریخ جاری در صحنهٔ علنی و همگانی ظاهر میشوند حتیالامکان از سرشت ابرانسان به دورند.
هایدگر | چه باشد آنچه خوانندش تفکر؟ | ت جمادی
پس ابرانسانها عاقبت چندان خوشآیندی نمیتونند داشته باشند و این هم دقیقا بخشی از همون موقعیت پرتابشدگیه. اما ابرانسانها به این چیزها فکر نمیکنند و خودشون رو به دل خطری که ازش آگاهاند میزنند. مثل یه بندباز که جوناش رو کف دستاش میذاره تا به انسانها جسارت و بیارزشی زیست کنونی رو یادآوری کنه. حتی اگه مثل داستان نیچه عاقبتاش سقوط و متلاشی شدن باشه. مثل خود نیچه که دیوانگی و مرگ نصیباش شد.
انسان بندیست بسته میان حیوان و ابرانسان؛ بندی بر فراز مغاکی. فرارفتنیست پرخطر، در راه بودنی پر خطر، واپس نگریستنی پرخطر، لرزیدن و درنگیدنی پرخطر. آنچه در انسان بزرگ است این است که او پل است نه غایت؛ آنچه در انسان خوش است این است که او فراشدیست و فروشدی.
دوست میدارم آنانی را که جز فروشدن زندگی دیگر نمیشناسند، زیرا که ایشان فراشوندگان اند. دوست میدارم خوارشمارندگانِ بزرگ را، زیرا که پاسدارندگان بزرگاند و خدنگهای اشتیاقی [هستند] به سوی کرانهٔ دیگر. [...] دوست میدارم آن را که رواناش خویشتنـــبرـــبادـــده است و نه اهل سپاس خواستن است و نه سپاسگزاردن؛ زیرا که همواره بخشنده است و بهدور از پاییدنِ خویشتن.
نیچه | چنین گفت زرتشت | ت آشوری
نظرات
ارسال یک نظر