رد شدن به محتوای اصلی

حضورِ غیاب در ذهن مسأله‌گرا

  دقیقه

ما روزانه شاید ده‌ها بار می‌ریم سروقت شیر آب. به‌راحتی و بدون این‌که توجهی به بودن و هستی و هدف شیر آب بکنیم خیلی راحت اون رو بازمی‌کنیم، کارمون رو انجام می‌دیم و می‌بندیم‌ش. در این حین هم ممکنه به کلی موضوع و مسأله دیگه فکر کنیم؛ افکاری که ممکنه هر چیزی باشه غیر از شیر آب. حالا فرض کنید ما یه بار مثل همیشه همین‌طوری که غرق در افکارمون هستیم شیر رو باز می‌کنیم و کارمون رو انجام می‌دیم، اما وقتی می‌خوایم شیر رو ببندیم بسته نمی‌شه. هرچی می‌چرخونیم‌ش آب قطع نمی‌شه. در این لحظه به یک‌باره متوجه حضور شیر آب در زندگی‌مون می‌شیم. هی نگاه‌ش می‌کنیم، باز و بسته‌ش می‌کنیم، به‌ش ضربه می‌زنیم، هر بلایی که به ذهن‌مون می‌رسه سرش پیاده می‌کنیم تا ببینیم کار همیشگی‌ش رو انجام می‌ده یا نه. تازه یواش یواش می‌فهمیم نقش شیر آب تووی زندگی ما چی بوده، هدف وجودی‌ش چی بوده، میزان وابستگی ما به‌ش چقدر بوده و اگه کمی هم باهوش و اهل فکر باشیم به این می‌رسیم که چقدر این دیدنی‌ترین ابزار زندگی‌مون رو نادیده می‌گرفتیم. 

یا فکر کنید یه روز که هیچ کس خونه نیست لباس می‌پوشیم و می‌زنیم بیرون. در راه متوجه حضور یا غیاب چیزی نمی‌شیم. می‌ریم سراغ دوست‌مون و باهاش می‌ریم قدم می‌زنیم. هنوز حضور یا غیاب چیزی توجه‌مون رو به خودش جلب نکرده. می‌ریم با هم بلال می‌خوریم و کلی حرف می‌زنیم و به کلی چیزا فکر می‌کنیم. ولی هنوز متوجه حضور و غیاب چیز خاصی نشدیم. با دوست‌مون خداحافظی می‌کنیم و راهی خونه می‌شیم. اما تووی مسیر بازگشت هم حضور و غیاب چیز مهمی رو درک نمی‌کنیم. وقتی می‌رسیم جلوی درب خونه، دست تووی جیب‌مون می‌کنیم و اون وقته که متوجه می‌شیم کلید نیست. کلید رو تووی خونه جا گذاشتیم. در اون لحظه است که معنای بود و نبود کلید برامون آشکار می‌شه. شاید قبل از اون هزاران بار رسیدیم جلوی درب، دست‌مون رو کردیم تووی جیب‌مون و کلید رو در آوردیم و تووی قفل چرخوندیم و هم‌زمان به هزاران موضوع دیگه غیر از کلید و حضورش در زندگی‌مون فکر کردیم. اما به محض این‌که این ابزار به‌ظاهر ناچیز و ساده از جهانِ دم‌دست‌مون غایب می‌شه، تازه متوجه می‌شیم قبلاً این ابزار چه حضور پررنگی در زندگی‌مون داشته. ولی تا وقتی که کارش رو به درستی انجام می‌داده و جایی که لازم بوده حضور داشته، ما اصلاً متوجه بود و نبود و نقش‌ش تووی زندگی‌مون نمی‌شدیم.

هایدگر می‌گه ما فقط زمانی متوجه هستی یه ابزار می‌شیم که یا کار همیشگی‌ش رو انجام نده و یا کلا جایی که همیشه بوده، حضور نداشته باشه. در اون زمانه که ما متوجه معنای هستی اون ابزار در زندگی‌مون و هدف از حضورش می‌شیم. اساساً ما آدما تا چیزی رو از دست ندیم متوجه حضورش در زندگی‌مون نمی‌شیم. (خرابی و غیاب هر دو نوعی از دست دادنه) چیزی که خیلی از دهن هم‌دیگه می‌شنویم ولی به سطحی‌ترین شکل ممکن از کنارش رد می‌شیم. این‌که به‌ترین و کارآمدترین و یاری‌گرترین چیزها یا آدم‌ها اون‌هایی هستند که ما اصلاً متوجه حضورشون در زندگی‌مون نمی‌شیم؛ چون اون کاری که باید و ازشون توقع داریم رو بدون هیچ چالشی انجام می‌دند و به همین خاطر حضورشون از ذهن چالش‌محور و مشکل‌گرای ما به‌تدریج غایب می‌شه و اصلاً متوجه هستی‌شون در جهان پیرامونی‌مون نمی‌شیم تا... تا این‌که دیگه اون کار همیشگی رو نکنند یا دیگه از بیخ حضور نداشته باشند. 

کم‌بود هستنده‌ای دردستی، که حضور هرروزهٔ آن در برابر ما چنان بدیهی بود که بدواً هیچ توجهی به آن نمی‌کردیم، گسستی است در هم‌بستگی‌های ارجاعی مکشوف در پیرانگری. [در این حالت] پیرانگری با خلئی مواجه می‌شود و برای نخستین‌بار می‌بیند که هستندهٔ غایب برای چه و همراه چه دردستی بوده است.

مارتین هایدگر | هستی و زمان | ش۷۵ | ت رشیدیان

خود من چندین بار چنین تجربه‌ای رو داشتم. مثلا وبلاگی بوده که هفتگی یا دوهفتگی یه یادداشت مناسب سلیقه من می‌نوشته و من هم خیلی عادی مثل همیشه می‌رفتم و می‌خوندم و بعدش هم پنجره رو می‌بستم. اما همین که اون وبلاگ‌نویس دیگه ننوشت تازه متوجه شدم که ای بابا. چقدر حیف شد که این بشر دیگه نمی‌نویسه. چقدر حال می‌کردم با نوشته‌هاش. چقدر بدون چالش و مسأله می‌نوشت، طوری که اصلاً متوجه حضورش نمی‌شدی. اما وقتی که دیگه ننوشت معنای بودن‌ش مشخص شد. این‌که وسط این همه افکار روزمره و سطحی و روی مد چقدر عمیق و خارج از تداول بود. واقعاً چقدر‌ لافکادیو بود...

متأسفانه این جز ساختار بنیادین ذهن چالش‌محور و مسأله‌محور ماست که نمی‌تونه متوجه حضور و هستی چیزهای درست زندگی‌مون بشه؛ مگر این‌که خللی در حضور یا عمل‌کردشون ایجاد بشه. برای همینه که وقتی یه نفر می‌میره تازه همه یاد ارزش و اعتبارش می‌افتند، وقتی یه سامانه هک می‌شه تازه متوجه درست کارکردن‌ش می‌شند، وقتی یه نفر به یه سازمانی گند می‌زنه تازه متوجه می‌شیم که نفرات قبلی چقدر کارشون رو درست انجام می‌دادند، حالا که چیزی به اسم ثبات قیمت وجود نداره تازه متوجه می‌شیم درآوردن یه خودکار از جیب و ادعای ثبات قیمت‌ش در مدت ۱۳ سال یعنی چی و... به همین خاطره که تووی این چهل سال مردم ما این‌قدر چشم به گذشته دوختند؛ چون در این دوره هر چیز عادی‌ای که در گذشته به‌راحتی از کنارش رد می‌شدند (به‌خاطر درست و به‌جا بودن‌ش) براشون تبدیل به یه مسأله و چالش شده. مردمی که هر وقت نیاز بود به راحتی سر راه یه شونه تخم‌مرغ می‌گرفتند حالا قیمت تخم‌مرغ براشون به یه چالش تبدیل شده. مردمی که وقتی مهمون داشتند می‌دویدند سر کوچه چند کیلو میوه می‌خریدند، حالا قیمت میوه براشون به چالش تبدیل شده. مردمی که حتا برای فرستادن بچه‌هاشون به مدرسه‌های رایگان با تغذیه رایگان هم ناز می‌کردند حالا هزینه تحصیل بچه‌هاشون به یه چالش و مسأله تبدیل شده. مردمی که یه زمانی فقط خواستن یا نخواستن یکی و تلاش برای راضی کردند خانواده‌ش براشون مسأله بود حالا برای ازدواج با هزاران مسأله خونه و کار و اجاره و مراسم و جهیزیه و طلا و... مواجه‌اند. مردمی که ماچ و بوسه تووی عید جزو چسناله‌هاشون بود که «اَه اَه تف‌مالی بده» و فلان، حالا که به خاطر همه‌گیری نمی‌تونند این کار رو بکنند، مدام از کم‌بود این نوع تماس‌ها می‌نالند. خلاصه که به نظر من برخلاف ادعای بعضی‌ها ما مردم گذشته‌نگری (nostalgist) نیستیم. فقط با از دست دادن و از کار افتادن هر چیز کوچیک روزمره‌ای مدام داریم به ارزش اون موضوع در گذشته پی می‌بریم. حاکمیت فعلی اگه یه لطف به مردم ما کرده باشه اینه که ارزش وجودی خیلی از چیزها، حتا در مقیاس خیلی کوچیک، رو به مردم ما فهموند.

از طرف دیگه اگه داریم به‌ نظر خودمون کار درست و به‌جایی انجام می‌دیم، خیلی نباید توقع درک شدن و ارج نهاده شدن از جانب دیگران رو داشته باشیم. نادیده گرفته شدن برای چنین کارهایی یه موضوع کاملاً طبیعیه. می‌دونم خیلی بی‌رحمانه و تأسف‌باره ولی باید باهاش کنار اومد. چون جزو ساختارهای پایه‌ای ذهن ماست که به‌سادگی از کنار چیزای درست رد بشه و به چیزای نادرست و خارج از قاعده توجه نشون بده. مثل دوتا بچه یه خونواده که یکی‌ش خیلی درس‌خون و سربه‌زیر و بی‌سروصداست و اون یکی خیلی شر و ناسازگار و دعوایی و مشکل‌ساز؛ معمولاً بیش‌تر توجه خونواده به همون بچه مشکل‌ساز معطوف می‌شه و اون بچه آرومه به سادگی نادیده گرفته می‌شه و لااقل به اندازه اون بچه تُخسه توجه دریافت نمی‌کنه. چنین اتفاقی در مقیاس بزرگ‌تر و اجتماعی هم رخ می‌ده و اونی که درست‌تر و کارآمدتره بیش‌تر از نظرها غایبه. پس اگه با خودمون قرار گذاشتیم کار درست رو انجام بدیم باید با این‌ش هم کنار بیایم.

نظرات