رد شدن به محتوای اصلی

خطای سنجاق کردن

  دقیقه

یکی از خطاهای ذهنی ما اینه که خودمون رو به یه سری موضوعات بیرونی سنجاق می‌کنیم و وقتی کسی درباره اون موضوعات نظر منفی می‌ده، ما اون نظر منفی رو به خودمون می‌گیریم. مثلاً ممکنه من از یه فیلم یا آهنگ یا نقاشی یا کتاب یا یه تیم خوش‌م بیاد. بعد یکی بیاد این آثار و پدیده‌ها رو نقد یا حتا هجو کنه. فرضاً بگه این فیلم مزخرفه یا اون کتاب چرنده یا فلان تیم اصلاً بازی بلد نیست. در این‌جا گاهی ما خودمون رو در موضع دفاع می‌بینیم و احساس می‌کنیم به هویت‌مون توهین شده؛ بنابراین بر خودمون واجب می‌دونیم که از علاقه‌مون دفاع کنیم؛ چون از نظر ما مزخرف بودن یا چرند بودن اون اثر یا بی‌عرضه بودن اون تیم می‌تونه به معنی مزخرف و چرند و بی‌عرضه بودن خودمون و یا نازل بودن سلیقه‌مون تفسیر بشه. در حالی که اصلاً این‌طوری نیست و اون موضوع بیرونی هرگز نمی‌تونه کلیت ما و درون‌مون رو تعریف و بازنمایی کنه. وقتی ما برخوردهای متعصبانه‌ای برای دفاع از علایق‌مون بروز می‌دیم، می‌تونه نشون‌دهنده این باشه که ما غیر از این علایق و موضوعات کوچیک و کم‌ اهمیت چیز دیگه‌ای در درون‌مون برای عرضه کردن و بروز دادن خودمون نداریم. 

می‌دونید مثل این می‌مونه که من یه توده ابر رو به یکی نشون بدم و بگم اون ابرا چقدر شبیه خرگوشه و فرد دیگه‌ای بگه نه، چیزی که من می‌بینم بیش‌تر شبیه شتره. بعد من ناراحت بشم و خیال کنم این‌که اون توده ابر شبیه شتره یعنی من نمی‌فهمم. ماجرا به همین‌ مسخرگیه که گفتم. چون بیش‌تر پدیده‌های جهان مثل همون توده ابره و هر کسی ممکنه چیز متفاوتی درش ببینه و برداشت متفاوتی ازش داشته باشه. یکی هم ممکنه اصلاً هیچی تووی اون ابرها نبینه. اما این‌که اون تصویر رو بازنمای تمامیت شخصیت و هویت خودمون بدونیم و بر این اساس واکنش نشون بدیم، مسخره‌‌ترین کار ممکنه. کل موضوع اینه که من یه چیزی در اون پدیده می‌بینم و دیگری چیز دیگه‌ای درش می‌بینه یا نمی‌بینه. همین.

این طبیعیه که بخوایم دلایل علاقه یا نگرش خودمون رو به دیگران توضیح بدیم و یا اون‌ها رو تشویق کنیم که از نظرگاه ما به موضوع نگاه کنند. اون علاقه می‌تونه از یه احساس غیرمنطقی نشأت گرفته باشه که باز تا وقتی که فقط به عنوان یه علاقه و احساس درونی صرف به‌ش نگاه می‌کنیم اتفاق مهمی رو رقم نمی‌زنه. اما مشکل از اون‌جایی شروع می‌شه که ما می‌خوایم علایق‌ و جهان‌بینی‌مون رو تووی چشم و چال ملت فرو کنیم و برای این کار سعی می‌کنیم خودمون رو به اون علایق محدود کنیم و اون‌ها رو معرف تمامیت خودمون بدونیم؛ و به طور نیابتی با دفاع از اون علایق، از هویت خودمون دفاع کنیم و برتری‌ش رو اثبات کنیم. اون‌وقته که هر رفتار و پاسخ‌مون رنگ و بوی تعصب و تندروی می‌گیره. چون شروع می‌کنیم به توجیه و دلیل‌تراشی و استدلال‌سازی برای علاقه‌ای که بخش بزرگی‌ش ارتباط مستقیمی با احساسات‌مون داره و اصلاً از سامانه منطق‌مون پیروی نمی‌کنه.

اصلاً چرا راه دور بریم. حتا خود همین نوشته هم یه جهان‌بینی به احساسات انسانیه که ممکنه شما باهاش موافق یا مخالف باشید. موافقت یا مخالفت شما چیزی درباره کلیت من نوعی یا شمای نوعی نشون نمی‌ده. فقط نظر هر کدوم از ما رو درباره یه جزء کوچیک از یه پدیده رو نشون می‌ده. جزئی از بی‌شمار اجزاء و پدیده‌ای از بی‌شمار پدیده‌ها که در این جهان بی‌کران حضور دارند. پس به‌تره نظرات و علایق‌ احساسی‌مون رو خیلی مطلق و دست‌بالا نگیریم. و مهم‌تر این‌که به‌شون سر و شکل کاذبِ منطقی ندیم. 

این خطای ذهنی یه روی دیگه هم داره. وقتی تقلیل دادن کلیتِ آدم‌ها به موضوعات محدودِ موردعلاقه‌شون در جهان بیرونی باب می‌شه، اون‌ها یاد می‌گیرند تظاهر کنند که به چیزهای خاصی علاقه‌ دارند و با این کار سعی می‌کنند یه هویت جعلی و دروغین برای خودشون بسازند. مثل مجری تلویزیونی که مدام تووی برنامه‌ش به مهمونا یه کتاب خاص هدیه می‌ده و هر بار تأکید می‌کنه که کتاب خوش‌مزه‌ایه و بخونند. اما روزی که نویسنده همون کتاب مهمون‌شون می‌شه تازه گندش در می‌آد که آقای مجری خودش هنوز یه بار هم اون کتاب رو نخونده. یا آقای طنازی که تووی برنامه‌ش مدام شعور اجتماعی و فرهنگ غالب رو نقد می‌کنه و با ظاهر مصلح اجتماعی همه رو به رعایت حقوق دیگران و مسئولیت شهروندی تشویق می‌کنه، اما خودش تووی اوج همه‌گیری، حضور تماشاگرها تووی برنامه‌ش رو متوقف نمی‌کنه و درنهایت باعث ابتلای خودش و چندین نفر دیگه می‌شه. یا اونی که مدام سنگ تخصص‌گرایی رو به سینه می‌زنه و معتقده که هرکسی باید کاری رو بکنه که درش تخصص داره، خودش سوراخی نمونده که انگشت مبارک‌ش رو درش فرو نکرده باشه. یا اون کاربرایی که مدام از برتراند راسل و سارتر و کامو و نیچه و... نقل‌قول می‌آرند اما حتا مقدمه صفحه ویکی‌پدیای این‌ها رو هم نخوندند چه برسه به کتاب‌هاشون، یا این‌هایی که با قیافه عاقل اندر سفیه مدام به هکسره ملت گیر می‌دند اما تووی هر جمله خودشون از شونصدتا کلمه انگلیسی استفاده می‌کنند که البته بعضاً این هم برای تظاهر به عقل و سواد زیاده. یا اونایی که با عکس‌های کتاب به همراه قهوه و کاکتوس و گربه و بیسکوئیت و شکلات و کوفت و زهرمار خیلی دوست دارند خودشون رو کتاب‌خون نشون بدند اما در بخش نظرات خیلی زود میزان درک و فهم‌ واقعی‌شون رو بروز می‌دند. یا کسایی که خودشون رو طرفدار تیم‌های خیلی خاص جلوه می‌دند که بگند آره ما خیلی حالی‌مونه و از جریان غالب پی‌روی نمی‌کنیم. بابا یه تیمه دیگه. حالا چرا وقتی دارید می‌گید «وولفسبورگ» قیافه می‌گیرید واسه ملت؟ یا مثلاً کسایی که خودشون رو طرفدار خواننده خاصی می‌دونند یا مخالف‌ش هستند. نه اونی که به‌ اون خواننده علاقه داره می‌تونه قیافه فرهیختگی و درک بالاتر نسبت به بقیه بگیره و نه اونی که باهاش مخالفه می‌تونه ادای ماهی آزاد بودن و خلاف جریان شنا کردن رو دربیاره. درنهایت رویکرد هر دوی این‌ها (در صورت صادق بودن) برمی‌گرده به احساس‌شون نسبت به اون اثر هنری. احساس هم اساساً یه امر انتخابی نیست که کسی بتونه به‌خاطر داشتن یا نداشتن‌ش به دیگران فخر بفروشه یا بابت‌ش شرمنده باشه.

از سوی دیگه احساسات ذوقی و زیبایی‌شناسانه ما نسبت به چند اثر محدود یه هنرمند ممکنه ما رو به سمت خود هنرمند و احساس پیدا کردن نسبت به همه آثارش سوق بده. موضوعی که باز ممکنه ما رو دچار تعصب بکنه و دوباره شروع به دلیل‌تراشی برای علاقه‌مون نسبت به همه آثار اون هنرمند بکنیم. این‌طوری ممکنه جریان کم‌کم برعکس بشه و مایی که به واسطه چند اثر خوب به یه هنرمند علاقه‌مند شدیم حالا به‌خاطر اون هنرمند، هر اثری که خلق می‌کنه به نظر ما به طور پیش‌فرض یه ارزش ذاتی و هنری درش نهفته است و ما خودمون رو موظف به علاقه‌داشتن و طرفداری ازش می‌دونیم. یعنی باز در این‌جا هم خودمون رو به یه هنرمند سنجاق می‌کنیم و دفاع از او رو دفاع از خودمون تفسیر می‌کنیم. این موضوع فقط به هنر هم محدود نمی‌شه. علاقه متعصبانه ما نسبت به یه تیم یا یه فرد یا یه باور هم می‌تونه باعث بشه که ما شروع به توجیه همه رفتارها و بداخلاقی‌ها و شکست‌ها و مناسک ابلهانه و باورهای مسخره‌شون بکنیم. ته‌ش هم آخرین سلاح‌مون برای دفاع از اون پدیده متعصبانه اینه که بگیم: «حتماً یه دلیل پنهان و یه معنای پنهان و یه هدف پنهان در پشت اون پدیده هست که ما ازش بی‌خبرــ‌ایم. و هنوز سواد و درک لازم رو برای فهمیدن‌ش نداریم.» مسأله‌ای که آدم رو یاد قوری راسل می‌اندازه.

نظرات