رد شدن به محتوای اصلی

برزخ آگاهی و اراده

  دقیقه

هگل معتقده هر شخصي برای رسیدن به خود‌آگاهی ناگزیر به ارتباط داشتنه و خودش رو به واسطه دیگران و چیزها می‌شناسه. پس خودآگاهی تنها در روابط شکل می‌گیره. یا به عبارت دیگه می‌شه گفت خودآگاهی یه امر «بین‌موضوعی» هست نه «درون‌موضوعی». فکر کردن به خود فقط زمانی ممکنه که به خودمون به عنوان یه دیگری نگاه کنیم. پس قبل از فکر کردن به خودمون، اول باید معنای «دیگری» بودن رو درک کنیم. پس باید لااقل با یه فرد به عنوان «دیگری» مواجه بشیم تا درکي از دیگربودگی داشته باشیم. بنابراین اگه یه فردِ مثالی رو از بدو تولد در جایي نگه داریم که با هیچ‌کس در ارتباط نباشه، این فرد به باور هگل هرگز نمی‌تونه خودآگاه بشه و هرگز خودش رو به عنوان یه «شخصیت» ادراک نمی‌کنه و درنتیجه نمی‌تونه از یه ناظر صرف فراتر بره؛ چون فرد بدون شخصیت، نمی‌تونه چیزي رو اراده کنه. چرا که اصلاً با مفهومي زیر عنوان «اراده کردن» آشنا نیست. 

آن خودآگاهی‌اي که موضوع، محتوا و هدفِ خود را می‌پالاید و آن‌ها را به حد [یک] کلیت برمی‌کشد، این کار را هم‌چون تفکري که خود را در اراده اظهار می‌کند، به انجام می‌رساند. این نقطه‌اي است که در آن، روشن می‌شود که اراده، تنها، هم‌چون شعورِ متفکر به‌راستی، خود و آزاد می‌شود. بردهْ گوهرِ خود، نامحدودیتِ خود و آزادیِ خود را نمی‌شناسد؛ او خود را هم‌چون گوهر نمی‌شناسد ـــ‌او خود را در این مقام نمی‌شناسد، چون خود را فکر نمی‌کند. این خودآگاهی که خود را با تفکر، هم‌چون گوهر، درک می‌کند و از این راه خود را از امر احتمالی و امر غیرحقیقی پاک می‌سازد، اصل حق، اخلاق و تمامیِ اخلاق‌گرایی را بنیان می‌نهد.

گئورگ هگل | عناصر فلسفه حق | ت ایرانی‌طلب | ب۲۱ 

اما این خودآگاهی همیشه یه چیز مثبت نیست. این خودآگاهی بعضاً می‌تونه ارتباط رو برای ما به یه شکنجه تبدیل کنه. چون گاهي به واسطه یه ارتباط مجبورــ‌ایم برای هزارمین بار این گزاره‌ها رو بپذیرم که «من آدم گهي هستم» یا «من آدم نچسبي هستم» یا «من آدم دوست‌داشتنی‌اي نیستم» یا «من فقط بلدم مزخرف بگم» و... مواردي که اگه از هگل بپرسید معتقده که خودآگاهی نیست، بلکه یه سری گزاره‌های برده‌واره. حالا به هر حال، بعد از چنین ارتباطاتي ذهن تمام تلاش‌ش رو می‌کنه که این گزاره‌های خودآگاهانه رو به فراموشی بسپره تا شاید باز بتونه به وضعیت معمول خودش برگرده و به زندگی‌ش ادامه بده. اما تا می‌آد که این گزاره به فراموشی سپرده بشه، سر و کله ارتباط بعدی پیدا می‌شه و ماجرا از سر گرفته می‌شه. این فرایند تکرارشونده گاهي می‌تونه جون ما رو به لب‌مون برسونه و باعث بشه کلاً قید همه ارتباطات‌مون رو بزنیم، تا از این شکنجهٔ مداوم خودمون رو دور نگه داریم. از نظرگاه یه ناظر بیرونی روابط چنین فردي مثل یه یویو جلوه می‌کنه که مدام در حال دور و نزدیک شدنه. دور شدني که آنی و رعدآسا است و نزدیک شدني که حلزونی و خیلی کند اتفاق می‌افته. اون دور شدن آنی که دلیل‌ش مشخصه. به محض این‌که یکي از اون گزاره‌های مخرب خودآگاهی سروکله‌ش پیدا می‌شه، فرد با سرعت هرچه تمام‌تر پا به فرار می‌ذاره و تا حد ممکن در دورترین نقطه از اون فرد دیگه قرار می‌گیره. اما به‌تدریج که اون گزاره به فراموشی سپرده می‌شه، باز پیل‌ش یاد هندستون می‌کنه و پاورچین پاورچین سعی می‌کنه خودش رو به افراد نزدیک کنه. به چه امیدی؟ به امید این‌که گزاره‌اي خلاف اون گزاره‌های پرتکرار مخرب به تورش بخوره؛ ولی هر بار صحت اون گزاره‌ها براش پررنگ و پررنگ‌تر می‌شه. همه این‌ها به این معنا نیست که اون فرد تووی زندگی‌ش با کساني آشنا نشده که خلاف اون گزاره‌ها رو به‌ش القا کنند و به‌ش حس ارزش‌مند بودن بدند. اما نکته این‌جاست که تکرار مکرر اون گزاره‌های منفی در طول زمان باعث می‌شه فرد این گزاره‌های مثبت رو باور نکنه و همیشه برچسبي از تعارف و ترحم و رودربایستی و محبت زیادی به‌شون بزنه. 

خلاصه، این برزخ ذهنی‌اي هست که عده‌اي دارند درش نفس می‌کشند و ارتباطات‌شون رو درش قطع و فصل می‌کنند. و نکته عجیب چنین مشکلاتي اینه که حتا آگاهی فرد از وجود این سازوکارهای روانی هم باعث اصلاح‌شون نمی‌شه. درست مثل خطاهای دیداری‌اي که حتا وقتی به‌مون می‌گند واقعیت‌ش چیه، باز هم ما نمی‌تونیم دست از اون انگاره اشتباه برداریم. به عنوان مثال تووی خطای دیداری مولِر لُیر پایین اگه هزاران نفر هم بیاند و با قسم و آیه و خط‌کش تأکید کنند که این دو خط هم‌اندازه هستند، باز هم ما خط سمت راستی رو بزرگ‌تر از سمت چپی می‌بینیم و از این گزاره نمی‌تونیم دست برداریم. بعضي از برداشت‌های ما از زندگی و خودمون هم از جنس همین نوع خطاهای شهودی مصرانه است.

حالا اگه به بند اول این نوشته برگردیم متوجه یه تناقض می‌شیم. چون قرار بود ارتباط به خودآگاهی و خودآگاهی به شکل‌گیری شخصیت و در نهایت شخصیت به اراده منتهی بشه؛ ولی این‌جا می‌بینیم که این ارتباط و خودآگاهی هیچ اراده‌اي رو نمی‌تونه تقویم ببخشه و فرد هنوز هم نمی‌تونه از یه ناظر صرف فراتر بره. پس شاید بشه گفت هر خودآگاهی‌اي الزاماً باعث شکل‌گیری شخصیت بااراده نمی‌شه. خودآگاهی می‌تونه سلب‌کننده اراده هم باشه؛ گزاره‌هایي که به‌زعم هگل برده‌واره، اما به باور من هنوز خودآگاهیه: «من بی‌دست و پا هستم» یا «من بی‌عرضه‌ام» یا «من بی‌لیاقت‌ام» و... شاید بعضي از این کتاب‌های زرد خودیاری معتقد باشند که «این‌ها خودآگاهی نیست، بلکه دروغه. خودآگاهی فقط اون چیزهای مثبتي هست‌ش که ما درباره خودمون متوجه می‌شیم». اما مضحک بودن این باور از همون ابتدا روشنه. چون هر آدمي یه سری ویژگی‌های مثبت داره و یه سری ویژگی‌های منفی. و همه ویژگی‌های منفی هم الزاماً قابل تغییر نیستند. پس آیا ارتباطاتي که متعاقب با اون، آگاهی از ویژگی‌های منفیِ غیرقابل‌تغییر به کرات  در ذهن یادآوری و یادسپاری می‌شه، ارزش ادامه پیدا کردن داره؟ آیا این نوع خودآگاهی همون اراده نیم‌بند و نحیف ما رو هم ازمون نمی‌گیره؟ برای این‌که عمق تأثیر این نوع خودآگاهی منحل‌کننده رو بفهمیم کافیه اون دعای معروف مراکز ترک اعتیاد رو به خاطر بیاریم: «پروردگارا، به من آرامشي عطا کن تا بپذیرم آن‌چه را که نمی‌توانم تغییر دهم...». یادآوری این بی‌ارادگی در فرایند خودآگاهانه و اراده‌محوري مثل ترک اعتیاد نشون می‌ده که خودآگاهی و اراده بعضاً ممکنه با هم سر ستیز پیدا کنند. و برزخ دقیقاً در ستیز این دو هست که شکل می‌گیره.

نظرات