زماني بود که کتابها را برای تمام کردن میخواندم. چون هر چه به جلو نگاه میکردم کوهي از کتابهایي میدیدم که دوست داشتم بخوانم اما زمان کافی نداشتم. همین بود که مثلاً میدیدید سرعت خواندنم به صد صفحه و حتا بیشتر هم در روز میرسید. در این دوره کلي کتاب خواندم که حالا اگر از محتوایشان بپرسید هیچ چیزي غیر از خلاصه موضوع را به یاد نمیآورم. در بعضي موارد حتا همین خلاصه را هم از یاد بردهام. همین بود که از یک جایي به بعد فهمیدم این شیوه خواندن شاید از نظر کمیت خیلي وسوسهکننده باشد، ولی کیفیتي در پی ندارد. فهمیدم گاهي حتا میارزد نه فقط یک کتاب، که یک صفحه از آن را دهها بار بخوانم و هر بار گوشه ناپیدایي از آن را کشف کنم. در همین دوره بود که متوجه شدم میزان وضوح یک موضوع برای ما، فارغ از هوش و حافظهیمان، وابسته به زماني است که با آن موضوع کلنجار میرویم و زیر و رویش میکنیم. به عنوان مثال کسي که یک ساعت صرف خواندن و درنگ کردن در یک فصل میکند با کسي که این کار را در ده دقیقه انجام میدهد، دو عمق متفاوت از آن فصل را درک میکنند. دومي شاید به راحتي پس از تمام کردن بتواند بگوید موضوع آن فصل چه بود و چه پاسخهایي داشت. اما در زمان لازم، که ممکن است سالها بعد در یک لحظه خاص باشد، دیگر به یاد این فصل نمیافتد و نمیتواند از آن در متنِ سازوکارِ فکرییش استفاده کند. این مسئلهاي است که در دانشگاه هم بسیار با آن روبهرو میشویم. آدمهایي که کلي دانش و قاعده و فرمول بلدــاند، اما نمیدانند به چه کاري میآید و کجا باید از آنها استفاده کنند. فقط کافیست سوالات استاد اندکي با مثالها یا نمونه سوالاتش متفاوت باشد تا آنها کاسه چهکنم به دست بگیرند. این همان شیوه خواندني است که به «خرخوانی» معروف است. آدمهایي که شاید حتا نفرات برتر رشتههایشان باشند، اما به واقع درک درستي از چیزهایي که حفظ میکنند، ندارند. فقط به عنوان یک آزمایش کوچک کافی است از کساني که در دور و برتان رشته ریاضی خواندهاند بپرسید معنای انتگرال چیست و ببینید چند نفر آنها واقعاً درکي واقعی، فضایی و عیني از این مفهوم بنیادی دارند.
در این دوره دیگر آن کوه کتابها جلوی چشمم نبود. چون در طی خواندنها به یک چیز مهم رسیدم: اینکه اکثریت کتابهای مهم به دنبال چند پرسشِ معدودِ بنیادین هستند و هر کدام سعی میکنند به شیوه خود به این پرسشها نزدیک شوند و همیشه پاسخها نابسنده و ناکافی هستند. همیشه یک جای کار میلنگد. اما از وقتي پا در قلمرو فلسفه گذاشتم فهمیدم اصلاً مسئله بر سر رسیدن به پاسخ نیست، که در موارد بنیادین گاهاً غیرممکن است. مسئله، قبل از هر چیز، بر سر رسیدن به درستترین پرسش ممکن است. اینکه فلان پرسش آیا واقعاً پرسش اصلی است یا خود آن برآمده از پرسش و نیاز دیگري است.
در این برهه دیگر به دنبال پاسخ نبودم؛ بلکه به دنبال روش بودم. اینکه به چه شیوههایي میتوان به چه پرسشهایي نزدیک شد و با آنها ور رفت. از این لحظه به بعد متفکران و نویسندگان و هنرمندان برایم، به قول هایدگر، تبدیل به یک سری کورهراههای جنگلی شدند. راههایی که هرچه بکرتر باشند، مشکلات و معضلاتشان هم بیشتر است و این هزینهاي است که باید برای هر اندیشه نابي پرداخت. اتفاقاً فلسفیدن به معنای واقعی، برخلاف عناوین رایج و بازاری، چیزي برای «تسلیبخشی» ندارد؛ چون فلسفه دین نیست که حتا برای دستشویی رفتن هم شیوه و روشي ارائه دهد. اگر از فلسفه بپرسید «برای ورود به دستشویی اول با کدام پا وارد شوم؟»، او از شما خواهد پرسید «اصلاً چرا آدمها جایي برای قضای حاجتشان ساختند که پنهان از نگاه دیگران باشد؟ چرا آدمها از غذا خوردنشان شرمي ندارند، اما از قضای حاجت خجالت میکشند؟» و آنقدر این سوالات را ادامه میدهد که آخرش بگویید «بابا غلط کردم. من یک سوال ساده پرسیدم. ببخشید.» و همین است که خیلیها را از فلسفه گریزان میکند. چون ابتدا به قصد یافتن پاسخ به سراغش میروند و به دنبال جوابهای روشن و شفاف هستند، اما هرچه که بیشتر جلو میروند با کولباري از پرسشهای بیشتر روبهرو میشوند و ایدهها نامفهومتر و تارتر میشوند. این موضوعي نیست که خود فیلسوفان از آن بیخبر باشند. برای همین است که کسي مانند فیشته در مهمترین اثر خود به روشنی میگوید:
به نظرم تذکر این نکته لازم است که من همه چیز را نگفتهام، بلکه خواستهام برای خوانندهم نیز چیزکی برای اندیشیدن باقی بگذارم. سوءفهمهای فراواني در کارــاند و من میتوانستم با چند کلمه آنها را برطرف کنم، [لیکن] همین چند کلمه را هم به زبان نیاوردهام، چون مایل بودهام به خوداندیشی یاری رسانم.
یوهان فیشته | نظام آموزهٔ فراگیر دانش | ت حسینی
از اینجا به بعد، کمي درنگ کردم و به درون خودم بازگشتم تا ببینم فارغ از همه آن راهها و کورهراههایي که به مدد آن همه اندیشمند پیمودم، آیا خودم قادر هستم قدم از قدم بردارم و کورهراه خودم را بیابم؟ پاسخ اما یک «نه» تلخ و محکم بود. پس واقعاً این همه خواندن به چه کار آمد؟ چه دستآوردي داشت، وقتي به من قدرت برداشتن حتا یک قدم را هم نداد؟
این روزها خواندنم به زور به ده صفحه میرسد. چون حتا پیش از آغاز به خواندن، سوالهایي مدام در مغزم پژواک میکند که «برای چه بخوانم؟ این را بفهمم که چه بشود؟ دانستههای پیشین چه قدرتي به من دادند که حالا از این نوشتهها توقع بیشترش را داشته باشم؟» شاید این پرسشها فقط برآمده از یک دوره افسردگی کوتاه مدت باشند، اما از واقعی بودنشان نمیکاهد. واقعاً قرار است از این خواندنها چه حاصل شود؟
سلام
پاسخحذفچند وقت پیش پست رو خوندم و تاحالا چندبار تو ذهنم جواب دادم ولی بالاخره موفق شدم بیام و نظر بدم :) البته این نظر شخصی من هست
من کتابها رو این مدت با یک گروه میخونم. قبلا در نوجوانی مثل شما زیاد و تند میخوندم و بعد مدت زیادی دور موندم و ذهنم مقاومت میکرد. تقریبا همینطور که توضیح دادی. اشتباه دیگهام این بود که همیشه میخواستم چیزهایی رو بخونم که نمیفهمم و واقعا هم نمیفهمیدم. این کار برای نمایش نبود واقعا چون تنها هم که بودم دیدگاهم این بود باید چیزهایی رو خوند که غیربدیهیه :)
بگذریم، الان بهخاطر بودن با بچههای گروه کتاب میخونم. نه که به خودشون احتیاج داشته یاشم، صرفا ترکیب خواندن کتاب و بحث و تبادل نظر یا حتی روخوانی از متن کتاب با کسانی که این کار رو دوست دارن یک فعالیت مشترک و تفریحیه برای من. میتونم بگم زندگیه و از فاز صرفا اطلاعات و دانایی عبور میکنه و وارد لایههای عمیقتری میشه، مثل کار گروهی بامعنا مثلا.
درباره اطلاعات و دانایی یک نقل قول از استاد قمشهای یادم هست که میگفت کتاب مثل عینکه. یک نفر میتونه بدون عینک هم ببینه شاید، یکی هم بعضی چیزها رو باید با عینک ذرهبینی ببینه. خیلی بستگی داره که دنبال چی باشی و درچه مقطعی از زندگی. درست و غلط من بهش نگاه نمیکنم.
سلام.
حذفجالبه که شما دوتا از دغدغههای ذهنی این روزهای من رو با هم پیوند دادید و کتاب خوندن رو به ارتباط داشتن و گفتوگو کردن پیوند دادید.