از روز دوشنبه (۲۵ بهمن) که تقریباً کرونایم تمام شد، در آینه متوجه دومین تار موی سپید در کنار اولی شدم. اولی را در آذر ۹۷ دیدم و دربارهش در وبلاگم نوشتم:
به بدنم که نگاه میکنم نشونههای متفاوتی از مقاطع مختلف زندگی رو روش میبینم. مثل این جای زخم کهنه روی پا که موتور از روش رد شده، مثل این دنده شکسته و کج جوش خورده که یادگار افتادن از بلندیه، مثل این جای بخیه روی شقیقه که یادگار افتادن از روی موتوره، مثل این زخم چشم که یادگار یه دعوای بچگونه است، مثل این جای محو سوختگی روی کمر که یادگار ریختن زغال توی یه عروسیه و مثل این تار موی سفیدی که امروز توی آینه خودنمایی کرد و میتونه یادگار تموم اتفاقاتی باشه که افتاده و هیچکس ازشون خبردار نشده جز خودم. یه جورایی شاید بشه گفت یادگار یه زخم روحیه که بالاخره یه راه بروزی برای خودش پیدا کرده. شاید یه یادگاری از یه ناگفتنیه. چقدر گذشت و چی گذشت که اینطوری برگشت به ما...
اما این یکي حسابی حالم را بد کرد. از همان دوشنبه تا امروز اوضاعم ناجور است. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. یک اضطراب و دلهره آرامنشدنی تمام وجودم را فرا گرفته است. هر چقدر که به خودم و مسیر پیش رویم نگاه میکنم، جز وحشت و پوچی هیچ چیز دیگري نمیبینم. اینکه به هیچ چیزي نرسیدم و هیچ کاري نکردم و دلم به هیچ چیز خوش نیست. دارم ویران میشوم. به همردههایم که نگاه میکنم سر هر کدامشان را در جایي گرم میبینم و اینکه چیزي برای ادامه در دست دارند. یک کار مشخص و آیندهدار دارند، نامزد یا ازدواج کردهاند، بچه دارند، مهاجرت کردهاند، مینویسند و... حتا در همین وبلاگنویسانی که تقریبا همدوره من هستند هم اکثریتشان به یک ثبات و مسیري رسیدهاند. لااقل میدانند دارند به چه سمتي میروند. یکي بالاخره معلم رسمی شد، آن یکي جذب شرکتي شد و خانه مستقلی برای خودش گرفت، یکی بعد از سالها ازدواج کرد، یکی دکتر شد، سه نفرشان مهاجرت کردند و در حال تحصیل یا کارــاند، دوتایشان اولین کتابشان را چاپ کردند، دوتایشان ویراستار شدند، یکیشان مقالهنویس روزنامه است و... حالا با خودم میگویم بهنام تو چه غلطی کردی؟ حالا که دومین تار موی سپید هم سر و کلهش پیدا شد، چه گهي داری با زندگییت میخوری؟ مقصد که تووی سرت بخورد، تو حتا هنوز مسیر مشخصی هم نداری. بعد از حدود سه دهه هیچ دلگرمی مشخصي، هیچ امیدي، هیچ دستآویزی برای خودت نداری. دارم از شدت درد و اضطراب میترکم. یک بیقراری ممتد گرفتهام. دلم آرام نمیگیرد. نمیتوانم چند دقیقه آرام جایي بنشینم. مدام بلند میشوم و راه میروم. انگار منتظر یک خبر ناگوار باشم. دیگر حتا یک جمله نمیتوانم کتاب بخوانم یا یک دقیقه فیلم ببینم. هرچقدر هم که سعی میکنم حواس خودم را با اینها پرت کنم، نمیشود. دنبال دلیل این حال بدــام و میبینم هیچ چیز برای آیندهم نیندوختهام. هنوز همان بچه بیعرضه سالها پیشام که عرضه ابراز علاقهش را هم نداشت. هنوز هم بعد از این سالها، باز هم عرضه هیچ کاري را ندارم. هیچ اطمیناني به خودم ندارم.
لابهلای همه این حال افتضاح مدام یک صدایي در گوشم نجوا میکند که «خودت را خلاص کن!» صدایي که بریده نمیشود، فقط کم و زیاد میشود. چرا این مغز لعنتی آرام نمیگیرد؟ چرا دست از سرم بر نمیدارد؟ چرا دیوانه نمیشوم؟ چرا نمیمیرم؟ چرا حناق نمیگیرم؟ چرا نمیترکم؟
شاید باورت نشه، اما همه ی اونهایی که فکر میکنی به یک ثباتی در زندگی رسیدند هم، همین حال تو رو دارند. کم و بیش! این دستهای خالی، این توشه نداشتن ها حال خیلی از ماهاست... فقط هنوز اونقدر مطمئن و ناامید نشدیم که تمومش کنیم.
پاسخحذفبله حق با شماست. ولی به نظرم گیر کار تووی همون «کم و بیش» باشه. چون به گمون خودم این حس برای من بیش و برای اکثر اطرافیانم کمه.
حذفبعد تر بیشتر فکر کردم به این نوشته ت، نمیدونم چرا! اما از خودم پرسیدم، شاید مسئله سر آگاهی از هزینه های یک انتخاب باشه! بعضی آدم ها استعدادهای زیادی دارند که اگر می تونستند به اونها برسند، از خیلی جهات از بقیه پیش می روند... اما همین آدم ها از هزینه های انتخاب شون هم آگاهند... برای همین سخت و دیر انتخاب میکنند و گاهی فرصت های زیادی رو از دست میدن...
پاسخحذفگرامشی که یه فیلسوف ایتالیاییه و در دوره موسولینی سالها تووی زندان بود میگه آدم باید تووی اندیشیدن بدبین باشه ولی در زمان اراده کردن خوشبین. من هرگز این رو یاد نگرفتم. اولین و مهمترین مقصر چیزی که الان هستم، قطعا خودمام. ولی میدونید یه مشکل دیگه هم اینه که هر جایی از این مملکت، هر کاری میخوای بکنی، همه ازت یه تیکه از روحت رو طلب میکنند و میخواند روحت رو بهشون بفروشی. حتا تووی روابط دوستی و عاطفی آدما ازت توقع دارند یه بخشی از واقعیت خودت رو کتمان کنی و ادای چیز دیگه رو دربیاری. انگار وانمود کردن یه چیز خیلی خیلی طبیعی شده واسه ما: تظاهر به عاشقپیشگی، تظاهر به تعهد، تظاهر به مسئولیتپذیری، تظاهر به تدین، تظاهر به تخصص، تظاهر به فرهیختگی، تظاهر به روشنفکری، تظاهر به خلاقیت هنری، تظاهر به تحقیق علمی، تظاهر به مهموننوازی و...
حذفهومممم... حالا بهتر میفهممت! خب حق داری، این ریاکاری نفس زندگی رو بند میاره. البته اگر واقعا دوست داشته باشی زنده گی کنی برات مهمه. اگر نه مثل خیلی ها فقط میگذرونی ... با هزاران توجیه برای هر چیزی.
پاسخحذفاون چیزی هم که گرامشی گفته واقعا سخته، خیلی هم سخت، خصوصا اینجا!
اصلا انگار دیگه به توجیه هم نیازی نیست، اینقدر که عادی و جاافتاده شده. برای اینطور نبودن آدم رو سرزنش هم میکنند که زیادی از واقعیت فاصله داری و تووی ابرها سیر میکنی.
حذفاون بیچاره هم تووی قلب فاشیست این حرف رو زده. واسه همین آدم خجالت میکشه بگه سخته. ولی آره واقعا سخته خوشبین بودن.
میفهمم... :'(
پاسخحذف