امروز که چشم گشودم بر هستیِ خویش
تني را به زیرِ آوارِ پرسشها مدفون یافتم
اینکه چگونه
تمامِ از شیر گرفتنها و به راه افتادنهایت،
تمامِ دندان درآوردنها و تب کردنهایت،
تمامِ شب بیداریها و مشق نوشتنهایت،
تمامِ ترسهای کنکوری و قبولییت،
تمامِ عاشقانههای نوبرانه پنهانییت،
تمامِ دویدنها و آرزوها و امیدهایت،
تمامِ استحقاقها و استعدادها و تلاشهایت،
تمامِ جنگها و برد و باختهایت،
تمامِ انتخابها و امکانهایت،
به دستِ کریهِ یک باورِ دینی،
به دستِ یک وظیفهشناسیِ کور،
به دستِ عقدههای یک همجنس،
به دستِ شهوتِ یک ناجنس،
به دستِ سکوتِ ما —فوجِ تماشاچیان—
و به دستِ شیطانیِ پیشوایي مخوف
که قیچیِ آتروپوس را به سرقت برده است
به سهولتِ یک تارِ موی زاید
بریده شد؟
و چه خجالتآور است دیدن این خورشید
حال که دیگر شاهدِ چشم گشودنِ تو نیست
چه بیحمیتام من
که بیش از تو دیدهام این نور را
چه خامدستانه هنوز در توهمام من
که خیال میکنم بیش از تو
امکان و انتخاب و فرصت و آرزو
استحقاق و استعداد و تلاش
برایم باقیست.
چه سادهدلانه دل بستهام
به این تارِ نازکِ زندگی
که هر روز
با قیچیِ پیشوا خراشیده میشود
و هربار به لطف و مرحمتِ او
بریده نمیشود.
و اینچنین شرمسار
ادامه میدهم خود را
—این طُفیلیِ تفشده از دهانِ پیشوا—
بر این هستیِ نکبتبار...
پس «وای بر من
به سببِ آخرین نوای کَرناها
به سببِ روزهایی که مرگ را میجویم و نمییابم...»
دقیقه
نظرات
ارسال یک نظر