آغاز
همیشه فاصلهای وجود دارد میان آن چیزی که هست (آ) و آن چیزی که میخواهیم باشد (ب). اما چه دلیل منطقیای برای حرکت کردن از ‹آ› به سوی ‹ب› وجود دارد؟ این نیروی حرکت از کجا میآيد؟ ما از کجا میدانیم که نقطه ‹ب› وجود دارد؟ از کجا میدانیم میشود بهجای ‹آ›ی موجود، ‹ب›ای که تا به حال نبوده، باشد؟ ارسطو آن علت غایی را از کجا میآورد؟ چهطور چیزی ناموجود در اکنون، میتواند علتی برای چیزی باشد؟
درباره اینکه نقطه ‹ب› از کجا سر و کلهش پیدا میشود شاید بتوان گفت که این نقطه حاصل تضاد همیشگی در درون وجود ماست. ما معمولاً در هر وضعیتی، جنبههای مثبت و منفیای برای آن وضعیت در نظر میگیریم. منشأ این تضاد در خود هستی است؛ از کوچکترین سطح ذرات تا بزرگترین سطح کیهانی، اساس حرکت هستی بر همنشینی وضعیتهای متضاد مثبت و منفی، جاذبه و دافعه، حرکت و سکون، شکوفه و میوه، تولد و مرگ، نر و ماده و... است. ما معمولاً این قطبها را ارزشگذاری میکنیم و بدانها برچسب نیک و بد میزنیم و همواره در تلاش برای حرکت کردن به سمت آن چیزی هستیم که شخصاً و صریحاً نیک میپنداریم (نه اخلاقاً). اما موضوع این است که یک قطب الزاماً برای همیشه نیک باقی نمیماند و امری تاریخی است.
پیوسته در هر جامعه یا برای هر فرد، مراتبی از خوبی وجود دارد که فرد باید رفتارهایش را بر آن اساس بسنجد و بر همان اساس نیز به قضاوت دربارهٔ رفتار دیگران بپردازد؛ اما این معیار پیوسته در حال دگرگونی است. {ما} بسیاری از رفتارها را «شرورانه» مینامند و در واقع ابلهانه هم هستند، زیرا مرتبهٔ هوشی که آنها را برای خود برگزیده، بسیار پایین بوده است. آری، از جنبهٔ خاص تمامی رفتارها ابلهانه است، زیرا از بالاترین مرتبهٔ هوش انسانی که تاکنون به آن رسیدهاند، بیشک در آینده نیز گوی سبقت را خواهند ربود و بعد {با} نگاهی به گذشته، تمامی رفتارها و قضاوتهای ما ـــدرست همانند رفتار و قضاوت اقوام وحشی عقبماندهـــ محدود و شتابزده به نظر خواهد رسید.
نیچه | انسانی بسیار انسانی | ب۱۰۷ | ت فیروزآبادی
پس نقطه ‹ب› حاصل نفی آن جنبههایی از ‹آ› است که در آن لحظه و نقطه، بد میپنداریم و گمان میکنیم این امکان وجود دارد که آن جنبهها را از نقطه ‹آ› بزداییم و آن را به نقطه ‹ب› برسانیم. البته این نقطه میتواند بهطور تقلیدی و فقط با دیدن وضعیت فعلی دیگران هم ایجاد شود. اما در نهایت در هر وضعیت تقلیدی، یک اولین مورد وجود دارد که از درون خود، نقطه ‹ب› را فرض گرفته است. هرچند که این دو وضعیت با هم متفاوتاند؛ در وضعیت درونزا، شخص برای ترسیم مسیر، هر دو نقطه ‹آ› و ‹ب› را در نظر دارد و سعی میکند از اولی به دومی برسد؛ در حالی که، در وضعیت تقلیدی، نگاه تنها به نقطه ‹ب› است و محرک بدون در نظر گرفتن نقطه ‹آ›ی فعلی و شخصی خود، گمان میکند از همان مسیری که مرجع تقلیدش به نقطه ‹ب› رسیده، او هم دقیقاً از همان مسیر امکان رسیدن به نقطه ‹ب› را دارد. حالت دیگر هم فهم استعاری از طبیعت بیرونی است؛ مانند قابیل که از کلاغی که دانهای را در زمین پنهان میکرد، دفن کردن برادرش را آموخت.
ما علاوه بر فرض گرفتن وجود نقطه ‹ب› (امکان فراروی از وضعیت فعلی) به محرکی نیاز داریم که نیروی ما برای حرکت به سوی ‹ب› را تأمین کند؛ وگرنه هیچ دلیلی برای آغاز حرکت به سوی ‹ب› نخواهیم داشت؛ گویی قانون اول نیوتن بر حرکتهای غیرفیزیکی هم مسلط است: تا زمانی که نیرویی به جسم وارد نشود، آن جسم به وضعیت موجود خود ادامه میدهد و تمایلی به تغییر وضعیتش ندارد. حال به باور من، این نیروی محرکه برای انتقال از ‹آ› به ‹ب›، از سه طریق و در سه ساحت تأمینپذیر است: امید، اعتماد، ایمان.
امید (ناآگاهی بییقین)
غالباً در هر وضعیتی یک «کاش» وجود دارد. اینکه «کاش اینجایش چنین بود، آنجایش چنان» یا «کاش طور دیگری بود» یا حتا در آرمانیترین حالتها اینکه «کاش این وضعیت ماندگار باشد». حرکت درونی و بیرونیِ مداوم جهان چنین به ما میآموزد که اگر همه چیز همواره در حال تغییر است، چرا امکان تغییر وضعیت ‹آ› به ‹ب› وجود نداشته باشد؟ یا با دیدن کسانی در وضعیت ‹ب›، چنین استقرا میکنیم که اگر کسانی در وضعیت ‹ب› هستند، پس میشود من هم به وضعیت ‹ب› برسم. و مگر اساس استنتاج استقرایی و علّی چیزی غیر از این امید است؟ اینکه وقتی یک اتفاق پیشتر چندینبار با یک ترتیب مشخص رخ داده، در آینده هم با چنین ترتیبی رخ بدهد. پس شاید بتوان گفت که امید، منشئی ناآگاهانه دارد که ما از بدو تولد در آن پرتاب میشویم؛ آنگاه که بعد از هر بار بازیِ پنهان شدن و آدّی کردن امیدوار-ایم بار دیگر چهرهٔ پنهان شده، هویدا شود؛ هر بار که گریه میکنیم و توجه دریافت میکنیم امیدوار-ایم که دفعات دیگر نیز با همین ترتیب دریافته شویم. و مگر اساس شرطی شدن بر همین امید نیست؟ اینکه امیدوار-ایم پس از هر گریه یا صدای سوت یا زنگ یا پنهان شدن، همان وقایع با ترتیب پیشین سر و کلهشان پیدا شود. (حتا اگر آن وقایع به باور ما منفی باشند) پس شاید بتوانیم بگوییم امید موضوعی ساختاری و جمعی است که در میانه آن زاده میشویم و بدان خو میگیریم. در نتیجه، میتوان گفت که امید امری ناآگاهانه است و البته غیریقینی. میپرسید چرا غیریقینی؟ چون «ممکن» است بتواند تا پایانِ مسیر محرک ما باشد و ما را به نقطه ‹ب› برساند. اما همین عدم قطعیت، در برخی مواقع توان روشن نگه داشتن موتور حرکتی ما را نداشته و در میانه مسیر، سوختش به پایان میرسد؛ چراکه قدرت مقابله با تردیدها و مواجهه با موانع را در خود نمییابد.
{امید} امر نو را بهمثابه واسطهای میان آنچه {اینجا} هست و {آنچه} در حرکت است، درک میکند؛ اگرچه امر نو برای آشکار شدن به تلاش بسیار افراطیِ اراده محتاج است. {امید واقعی یا} جسارت واقعیِ فراروی، دانستن و فعال کردنِ تمایلی است که ملازم تاریخ است و بهطور دیالکتیکی حاصل میشود.
ارنست بلوخ | اصل امید | ج۱
این امیدِ ناآگاهانه در کوچکترین حرکات تا بزرگترینها خود را نشان میدهد و حتا مرزهای خود را به فراسوی مرگ و فراسوی تاریخ میگسترد؛ آنجایی که به وجود جهانی مینوی بشارت میدهد و بهشتی آرمانی ترسیم میکند یا وعده ظهور یک منجی را میدهد یا به فرارسیدن یک دانش مطلق دل میبندد و... این امید حتا در جهنمِ ترسیمشده نیز به دنبال بازسازی خویش است، با این ایده که عذابِ پیروان دین به واسطه پیروییشان محدود و متناهی است، حال آنکه، عذاب مشرکان دین، جاودانه خواهد بود.
اعتماد (آگاهی بییقین)
برخی از نقطههای ‹ب› فقط به خواست و ارادهٔ یک «من» وابسته نیستند؛ بلکه در فضای همبودی و به طور بیناذهانی قابل تحقق هستند. فضای همبودی، فضای تلاقی و برهمنهی ارادهها و امیدها است؛ آنجایی که ارادهٔ یک «دیگری» نیز در دستیابی به نقطه ‹ب› نقش ایفاء میکند. بنا بر این، ما بهتدریج درمییابیم که برای به چنگ آوردن چنین نقاطی، علاوه بر امید و اراده خود، باید بهناگزیر، پروای امید و ارادهٔ «دیگری» را نیز داشته باشیم تا بتوانیم با فرضْ گرفتنِ اینکه امید و ارادهٔ او نیز برای رسیدن به نقطه ‹ب› به اندازه ما است، با هم به سوی آن نقطه خیز برداریم. در نتیجه، برای این منظور، بهطور آگاهانه دست به شکلدهی قراردادهای مشترکی میزنیم که با تکیه بر آنها بتوانیم به همسفر خود در مسیر ‹ب› اعتماد کنیم.
البته ممکن است این قراردادهای مشترک بیش از اندازه قدرت بگیرند و حتا فرد را مجبور به امید و ارادهای ساختگی و بیرونی کنند. اما فارغ از این شکلِ استبدادی، ما ناگزیر از حفظ و حراست از این اعتماد برای امکانِ تحقق برخی ‹ب›های بینفردی هستیم؛ وگرنه حتا یک گام نیز امکان دور شدن از نقطه ‹آ›ی فعلی را نخواهیم داشت. و کسانی که از الزام چنین میثاق بیناذهانیای بیخبر-اند یا آن را ناممکن میدانند یا امیدی به شکلگیری آن ندارند، تنها به اراده و امید شخصیِ خود مینگرند و یک تنه دست به تلاشهایی میزنند و هزینههای گزافی میپردازند که ممکن است سرانجامی هم در پی نداشته باشد؛ اما در عین حال ممکن است خود همین فعلِ تکینِ «ابرانسانی» بتواند شمارِ بیشتری از اذهان را به آن پیمان مشترک متعهد سازد. (با ایجاد احساس مسئولیت فردی و فشار وجدانی) همانطور که اشاره کردیم چنین گامهای تکینی بهندرت حاصل امید و یا اعتماد-اند؛ آنها غالباً از تحریک نیروی سومی به جنبش درمیآیند که آن نیرو ایمان است.
ایمان (ناآگاهی یقینی)
گاهی از نقطه ‹آ› تا ‹ب› ظاهراً هیچ مسیر مستقیم و پیوستهای وجود ندارد و با منطقها و هنجارهای موجود، مسیری منطقی و ممکن برای یک شخص خاص مشاهده نمیشود. با این حال، آن شخص چیزی که میداند این است که نقطه ‹ب› وجود دارد و او میتواند و باید بدان دست یازد؛ حتا اگر مسیر آن را نبیند و نیابد. پس با میزانی از جنون (نامنطق) قدم در راهی میگذارد که بهواقع انتهای آن برایش پیدا نیست؛ اما شخص بر این باور است که این راه باید او را به نقطه ‹ب› برسند و قطعاً این اتفاق خواهد افتاد؛ فارغ از اینکه جایگاه فعلی او، یعنی نقطه ‹آ›، در کجا قرار داشته باشد. این کنش، شاید در ابتدا دیوانگیِ بیحاصل به نظر برسد، اما با همین منطقِ موجود نیز این امکان وجود دارد که با پیشروی در هر مسیری، مسیرها و بریدگیهای نویی ظاهر شوند؛ مسیرهایی که در نقطه ‹آ› امکان مشاهدهشان برای شخص ممکن نبود. البته در دو حالتِ پیشین، یعنی امید و اعتماد، نیز این مسیرهای نو خودنمایی میکنند، ولی تفاوت آنها با ایمان، در یقینِ ناآگاهانه شخص است که بدون شناخت از کورهراههای پیشِ رویش، به وجود مسیر منتهی به ‹ب› اطمینان دارد. البته این حرکتهای بیمنطق و جنونآمیز تنها بعد از ظاهر شدن مسیرهای پیشبینی نشده معنا مییابند. تا پیش از آن چیزی غیر از جنون وجود ندارد. ایمانِ ابراهیم تنها پس از پدیدار شدن گوسپند ظاهر میشود؛ پیش از آن ابراهیم دیوانهای بیش نیست؛ نوح فقط بعد از ظاهر شدن آب است که ایمانش معنا مییابد، تا پیش از آن پیرِ خرفتی پیش نیست که گویا عقلش را از دست داده است. البته فارغ از این مثالهای دینی، خود مفهوم ایمان فقط در چارچوب دینی محدود نمیشود. این نیرو تکیهش بر اطمینان ناآگاهانه فرد است، فارغ از اینکه این اطمینان از کدام منبع آسمانی یا زمینی، درونی یا بیرونی تأمین میشود.
آنگاه شاگردان به عیسا نزدیک شدند و در خلوت از او پرسیدند: «از چه روی نتوانستیم آن دیو را دفع کنیم؟» ایشان را گفت: «از آن روی که کمایمان هستید. چه بهراستی شما را میگویم که اگر به قدر دانهٔ خردلی ایمان داشتید و این کوه را میگفتید که از اینجا به آنجا نقل مکان کند، میکرد و هیچ کاری بر شما محال نبود».
عهد جدید | ت سیار | انجیل مثیو | ۱۷:۱۹
شکل دیگری از ایمان هم میتوان متصور شد که به نقطه ‹ب› اهمیتی نمیدهد، بلکه فقط به حرکتِ گریزناپذیر در مسیرِ پیشِ رویش باور دارد، حتا با وجود غیرممکن بودنِ حصول به مقصد. گونهای انتحار که با وجود احتمال نزدیک به یقین برای نابودی و ناکامیِ خود، همچنان مُصر به پیشروی است. شاید بتوان نام این شکل از ایمان را «ایمان سوگوارهای» (تراژیک) گذاشت؛ چراکه مشابه حرکت قهرمانهای سوگوارهها است؛ کسانی که اگرچه ناآگاهانه، اما با یقین قدم در راه نابودی میگذارند.
یقین (آگاهی یقینی)
احتمالاً اکنون برایتان این سوال پیش آمده که باید یک حالت چهارمی هم وجود داشته باشد و آن «آگاهیِ یقینی» است. بله، امکان چنین حالتی هم وجود دارد. یکی از منابع کسب چنین آگاهیای، «ظاهراً» چارچوبهای دینی و ماورائی و تجربههای خاص روحانی است. منبع دیگر آن از نمونههای پرتکرار تأمین میشود؛ یعنی همان امیدها و اعتمادهایی که هزاران هزار بار تکرار شده و همیشه برآورده شدهاند و خلافشان اتفاق نَیفتاده و از یک جایی به بعد تبدیل به یقین مطلق شدهاند. اما از آنجایی که ما موجوداتی میرنده در دل میلیاردها «اتفاق» هستیم، پس حتا با وجود چنین اطمینانی از مسیر و مقصد، بهشخصه گمان میکنم هنوز نمیتوانیم دم از چنین یقینی بزنیم؛ چون در آرمانیترین حالت نیز نمیدانیم بُعد زمانیِ لازم را برای رسیدن به نقطه ‹ب› در اختیار داریم یا نه؛ مگر در بُعدی روحانی که برای من قابل حصول و تبیین نیست. از همین رو ترجیح بر این شد که این نیرو در کنار باقی محرکها قرار نگیرد.
پایان
تا بدینجا دریافتیم که برای حرکت از نقطه ‹آ› به ‹ب› چهار نیروی محرک امید، اعتماد، ایمان و یقین میتوانند ضامن رسیدن به مقصد باشند و از میان آنها آخری به دلایل ذکر شده، کنار گذاشته شد و باقی نیز از دل «امید» سر برمیآورند. البته برخلاف معانی مثبتی که از این سه نیرو در زبان روزمره استنباط میشود، امید و اعتماد و ایمان جنبههای منفی نیز دارند. برای نمونه بسیاری از ایدئولوژیها و استبدادها و بهرهکشیها و انتحارها و عرفانهای دروغین بر پایه ایمان استوار-اند؛ بسیاری از کلاهبرداریها و خیانتها و سوءاستفادهها بر پایه اعتماد-اند؛ و بسیاری از تبلیغات عوامفریبانه و نیازسازیهای تجاری و روانشناسیهای زرد و کارگاههای دروغین بر امید استوار-اند. اما با همه اینها باید دانست که ما برای آغاز حرکت و ادامه آن به این نیروها نیاز داریم و بدون آنها امکان هیچگونه فرارویِ پایدار(!) از وضعیت موجود (آ) را نخواهیم داشت. پس شاید بتوان گفت که ما چارهای به جز زنده و روشن نگه داشتن آنها نداریم، حتا اگر آن نیرو ایمان سوگوارهای باشد. (البته با گوشه چشمی به جنبههای منفییشان)
نظرات
ارسال یک نظر